#تجربه بارداری(پارت۲۳)
خلاصه رفتم خونه مامانم ده روزی اونجا بودم همسرمم میومد اونجا،تا اینکه مادرشوهرم و خواهرشوهر بزرگم دوباره اومدن هنوز یکماه مونده بود به زایمانم خلاصه اینا اومدن و باز دخالتاش شروع شد!همش میگفت طبیعی زایمان کن اسم عروسای فامیلشونو میاورد فلانی و فلانی طبیعی زایمان کردن تو هم طبیعی بیار شوهرمم بهم میگفت آره طبیعی زایمان کن طبیعی برای بچه بهتره!منم زنگ زدم به مامانم گفتم مامانم گفت اشکالی نداره بگو نترس از پول سزارین من خودم پول عملتو میدم!از طرفی هم دکتر دو هفته زودتر از موعد یعنی ۳۸ هفته تاریخ زایمان زده بود مادر شوهرم به شوهرم میگفت نه نزاری باید سر وقتش سزارین کنه!شوهرمم هر چی مادرش میگفت میگفت چشم!اینا این حرفترو میزدن و من هیچی نمیگفتم فقط میرفتم تو اتاق گریه میکردم!یه روز مامانم روتختی و اتاق فرش بچه رو که سفارش داده بودیم گرفته بود آورد رفت تو اتاق بچه پهن کرد این زن اصلااا ی تشکر نکرد هیج یه مبارکی نگفت! بعد مامانم اومد چند دقیقه نشست برگشت گفت آره باید طبیعی زایمان کنه سزارین نه!مامانم گفت مگه دختر خودت سزارین نکرده؟گفت آره سزارین کرده ولی من خودم که طبیعی زایمان کردم بعد مامانم گفت بچه های الانو با قدیمیا که نمیشه مقایسه کنی

۴ پاسخ

خبببب

عزیزم پارت ۱۴ نبود چرا😕

چه بی ملاحضه و پرو ادم میمونه چی بگه😕 از هر طرف بگی کمه

شوهرت خیلی حرف مادرش براش اهمیت داره. حتمااا برید پیش یه مشاور خوب تا این موضوع حل بشه. هم شوهرت باید رویکردشو تغییر بده هم خودت دست از سکوت بیجا برداری

سوال های مرتبط

مامان ... مامان ... ۳ ماهگی
#تجربه بارداری(پارت۲۵)
باز نمیدونم چی شد شوهرم دوباره باهام قهر کرد!دیگه مطلقا باهام حرف نمیزد حرفی اگر داشت به خواهرش مسگفت به من بگه!من دلیلشو نمیدونستم!هر وقت از سرکار میومد مادرش کنارش مینشست آروم و آروم باهاش حرف میزد من اصلا نمیتونستم بشنوم چی میگن!خلاصه روزگارم شده بود گریه چون خیلی استرس داشتم چون همسرم میگفت باید طبیعی زایمان کنی سزارین نمیزارم از طرفی هم کلی غصه میخوردم چون سزارین نیاز به امضای همسر هست پیش خودم میگفتم این الان با من قهر نکنه لج کنه نیاد ردز زایمان از طرفی هم مادرش میگفت بچه رو باید سر وقت دنیا بیار نباید ۳۸ هفته دنیا بیاری خدا میدونه چی میکشیدم چقد توی اتاقم میرفتم بالشت میزاشتم جلوی دهنم زار زار گریه میکردم تو بالشت تا کسی صدامو نشنوه!میگفتم خدایا خودت جوابشونو بده!به هر حال شوهرم هی خودشو ازم دور میکشید باهوم حرف نمیزد من بخاطر زایمانم میرفتم باهاش حرف میزدم یا بهش پیامک میدادم.مجبور بودم دیگه غرورمو له کنم
مامان آریشا❣️👶🧿❣️ مامان آریشا❣️👶🧿❣️ ۴ ماهگی
پارت2زایمان
خلاصه نمیدونم یه دفعه چی شد چجوری یه فکری اومد تو ذهنم پاشدم رفتم دستشویی با سرم فشار بهم وصل بود رفتم یکم سرم خالی کردم بعد پرستار اومد بهش گفتم بابا من دردم نمیگیره ببین چقدر از سرمم. رفته هنوز دردم نگرفته 🫣😂گفتم توروخدا ببرید منو سزارین دکتر میگفت نمیشه به ما گیر میدن باید دلیل داشته باشی. منم گفتم خب دلیل ازاین بهتر من بچم مدفوع میکنه خطر داره میگفت ن چون بچه اولت هست تایم داری یه شب دیگ هم بستری باشی سرم فشار بگیری اینو ک گفت من سکته داشتم میکردم بعد دستمو سرمو درست کردن قطره قطره میرفت منم تا پرستار از اتاق میرفت بیرون سرم قطع میکردم بعد هواسم بود نزدیک اتاقم میشدن سرم وصل میکردم😂😂خلاصه این کارو چند بار کردم تا دردم نگیره چون واقعا میترسیدم و توان زایمان طبیعی نداشتم دوتا زایمانم ک انجام شد شنیدم صداشون بدتر شده بودم خلاصه من این کارو هي تکرار کردم نذاشتم سرم بره تو بدنم دکتر غروب ساعت 7شب اومد گفت چه خبر گفتم هیچی درد ندارم اصلا... 😂🫣بعد دیدم پچ پچ میکنن باهم دکتر معاینه کرد دید 2سانت باز شدم گفت حاضر بشید بریم اتاق عمل سزارین اینو ک گفت انگار دنیارو به من دادن خلاصه رفتم اتاق عمل دکتر اومد آمپول بی حسی بزنه کمرم بهش میگفتم توروخدا کجا میخوای بزنی درد داره؟؟؟ دکتر می‌خندید زد آمپول من بی حس شدم خیلی بد بود اعصابم ریخته بود بهم سرفه میکردم پاهام تکون نمی‌خورد به دکترا میگفتم توروخدا یه ذره پاهامو تکون بده خلاصه ک باهام همکاری کردن بعدم یه رب بعد ساعت ده دقیقه به8شب پسرم به دنیا اومد من از شدت استرس و ذوق زدم زیر گریه و کلی آوردن بوسش کردم این شد بهترین روز زندگی من..... 😂❣️🥰🧿🧿❣️
مامان محمدنیهاد مامان محمدنیهاد ۶ ماهگی
پارت اول
سلام دخترا من اومدم تا تجربه زایمانمو بعد ۴ ماه بگم 😁من زایمان اولم طبیعی بود و خیلی زایمان سختی داشتم این بار خیلی از زایمان طبیعی میترسیدم از اول زیر نظر دکتر بودم تو این بارداریم قندم بالا رفت 🥲از اول بچم ب پا بود که ۳۶ هفته دکترم فرستاد سونو که ببینیم بچه چرخیده یان رفتم سونو گفت بچه چرخیده ولی آب دور بچه کم شده رفتم پیش دکترم معاینم کرد گفت سر بچت اومده پایین دهانه رحمتم ۲ سانته ..تا شب منو تو مطب نگه داشت ۲ بار نوار قلب گرفت از بچه شب اومدم خونه حرکات بچم خوب بود دوروز بعدش گفت بیا بیمارستان رفتم که ببینم با سزارینم موافقت میکنن یانه ..چون دکترم گفت چون زایمان قبلیت سخت بوده و الان آب دورش کمه سزارینت میکنم ..رفتم کمیسیون پزشکی تشکیل شد سزارینم تایید کردن..اونجا هم یه بار نوارقلب گرفتن خوب بود ..امدم خونه ۳۸ هفته که شدم رفتم مطب برام واسه دوروز بعدش یعنی ۱۰ شهریور وقت عمل داد...البته تو این مدت خیییلی مایعات استفاده کردم که آب دور بچه کمتر نشه ...
مامان موچی(کیان) مامان موچی(کیان) ۴ ماهگی
پارت سه

خیلی حسود زندگی من بود همش میگفت بپا بهت خیانت نکنه اینجوری کن اونجوری کن حالا شوهر خودش هفت خط روزگاره
بهم میگفت حالا من میتونم خودمو نجات بدم تو با یه بچه میخوای چیکار کنی هی بهم میگفت چاق شدی گنده شدی در صورتی که من روز آخر حاملگیم ۸۳کیلو بودم با ۱۷۰ قد خودش ۱۵۰ سانت و ۹۰ کیلو
گذشت و من زایمان کردم پسرم ۳ روز بستری بود که با شکم پاره بالاسرش بودم چه بدبختی که نکشیدم اومدیم خونه اومدن دیدنش نمیزاشت بچه رو آروم کنم میگفت گریش قشنگه دیگه رفتم شهر خودمون ۴۱ روزگی پسرم برگشتم اهواز که اومد خونمون بچمک بغل کرد گفت تپلم نیستی بهت بگم تپل قنداق فرنگیشو برداشت گف سگ دوستمم از این داره
هی شگ دوستشو با پسر من یکی میکرد
یه شب دیگه گف از فلان روز تا فلان روز بیکارم بچه رد بزار پیشم گفتم مگه خودم مردم؟گفت من خیلی بهتر از تو میتونم مراقبش باشم دیگه خونم به جوش اومد گفتم بهش خفه شو تا ننداختمت بیرون
بچم عادت داشت به پهلو بخوابه آروم باشه اینم نمیزاشت بخوابه میگفتم چته ولش میگفت اینجوری آرومه منم از دستش کشیدم رو به شوهرم‌گفتم این صب اومده داره منو اذیت میکنه اون برام چس کرد رفت یه گوشه

خیلی حسود زندگی من بود همش میگفت بپا بهت خیانت نکنه اینجوری کن اونجوری کن حالا شوهر خودش هفت خط روزگاره
بهم میگفت حالا من میتونم خودمو نجات بدم تو با یه بچه میخوای چیکار کنی هی بهم میگفت چاق شدی گنده شدی در صورتی که من روز آخر حاملگیم ۸۳کیلو بودم با ۱۷۰ قد خودش ۱۵۰ سانت و ۹۰ کیلو
گذشت و من زایمان کردم پسرم ۳ روز بستری بود که با شکم پاره بالاسرش بودم چه بدبختی که نکشیدم اومدیم خونه اومدن دیدنش نمیزاشت بچه رو آروم کنم میگفت گریش قشنگه دیگه رفتم شهر خودمون ۴۱ روزگی پسرمو
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۷#
خلاصه اینکه شوهرم خونه رو جمع کرده بود که بیان شروع کنن به کاغذ دیواری اینم اضافه کنم که من چون نزدیک به پنج ماه با همسرم قهر بودم و خونمون نرفته بودم خونه به شدت کثیف شده بودو من اصلا اعصابم نمی‌کشید که بخوام برم این صحنه های کثیف از خونه رو ببینم. بااینکه خونم طبقه بالای خونه مامانم بود اما حاظر نبودن حتی واسه ثانیه برم ببینم چه وضعیه . خلاصه که شوهرم و مامانم گفتم که بعد از تموم شدن کاغذ دیواری نظافتچی میارن که خونه رو تمیز کنه پرده ها و فرشامم دادن که بشورن اماااا... صبح همون روزی که نصاب اومد واسه کاغذ دیواریا من از خواب که بیدار شدم حس کردم دردم بیشتر از روزای قبله جوری که از درد حالت تهوع هم بهم دست داده بود همینطور تا شب صبر کردم که بهار شم اما نه شب که شد حالم واقعا بد بود به مامانم گفتم بیا بریم بیمارستان حالم خوب نیست دیگه تحمل ندارم توی مسیر تارسیدن به بیمارستان همش اشک می ریختم که من تازه ۳۳ هفته ام نمی‌خوام الان زایمان کنم زوده همینکه رسیدیم بیمارستان یه مامان اومد منو معاینه داخلی مرد گفت دهانه رحم بستس. نوار قلب از جنین گرفت و تست آن اس تی که همه خوب و نرمال بود اما توی معاینه شکمی بچه خودشو سفت میکرد یه ماما دیگه اومد گفت کاملا مشخصه که انقباض داره باید بره اتاق عمل من همونجا یخ کردم گفتم نه خیلی زوده من این دردارو از اول بارداریم داشتم الان خوبه همه چیم تورو خدا به دکترم زنگ بزنید اما قبول نکرد فقط گفت سریع بهش بتا بزنید کاراشو کنید که بره واسه عمل
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۵#
من هم درد جسمی داشتم هم درد روحی . فکرم فقط این شده بود که بچمو سالم بغل بگیرم دیگه واقع از شوهرم دل کنده بودم و کینه جای اینهمه دوست داشتن و گرفته بود . ۳۲ هفته که شدم رفتم واسه سونو وزن که دکترم گفت خوبه همه چی برو دوهفته دیگه بیا اما یکم فشارم بالا رفته بود یعنی من که همیشه فشار روی ۹ بود اون روز شده بود دوازده . دکترم گفت چند روز چک کن فشارتو اگر بالاتر رفت سریع برو بیمارستان . اینم بگم من چون یه بیماری زمینه ای فشارمغز بالا دارم از همون پنج ماهگی از علوم پزشکی با همسرم تماس گرفته بودن و گفته بودن فقط باید مادران پرخطر بیمارستان نمازی من زایمان کنم و هیچ بیمارستان دیگه ای منو پذیرش نمی‌کرد ) خلاصه که من چند روز میرفتم درمانگاه و فشارخون چک میکرد روی دوازده بود بالاتر نمی‌رفت . بعد از چهار ماه شوهرم اومد خونه مامانم که با من آشتی کنه اما من همش روزای که گذرونده بودم یادم می افتاد دلم نمی‌خواست حتی نگاش کنم فقط خودخوری میکردم وقتی دید من اصلا باهاش حرف نمی‌زنم پاشد که بره گفت من فردا زنگ زدم بیان خونه رو کاغذ دیواری کنن آلبومشان رو میارن هر طرحی دوست داشتی انتخاب کن دیگه یکماه بیشتر به زایمان نمونده بود
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 8#
تو همین وضعیت که داشتن به من بتا میزدن و از مامانم میخواستم که به همسرم زنگ بزنه بیاد واسه رضایت اتاق عمل یه خانم دکتری که شبفتشم نبود انگار خدا واسه من فرستاده بود اومد توی بخش و منو وسط راه رو دید که رو تخت دارم اشک میریزم اومد سوال کردو منم همه چیو واسش توضیح دادم گفت که شما یه قرص میگم تهیه کنید الان بخور ضد زایمان زود رس هست اگر بهتر شدی که عمل نمیشی اگر تاثیر نداش باید عمل شی خلاصه بگم که شوهرمم اومد با یه حال بد و ناراحت که چرا الان که زود واسه به دنیا اومدن بچه. منم از داغ دلم بهش گفتم آره فک کردی یه ده سالی قراره باردار باشم فرصت داری که کمبودهایی که گذاشتی رو جبران کنی آره الآنم برو رضایتتو بده که من هر لحظه امکان داره برم واسه عمل بعدشم برو دیگه هم نیا انقد منو حرص دادی انقد غصه خوردم که داره این بلاها سرم میاد اونم رضایتتو دادم رفت قرصی که دکتر گفته بود خریدو اومد. ولی دیگه تو اتاقی که من بستری بودم نمیومد میدونستم با دیدنش واقعا بهم میریزم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۳#
شده بود دو هفته که من بیمارستان بودم و همچنان دکترا چک میکردم ببینم کی درام شروع میشه برم واسه زایمان تا اینکه دکترم گفت جواب یکی از آزمایشام نشون داده که عفونت خون گرفتم و بهم داروهای آنتی بیوتیک شروع کردن یکی دو روز از دارو هاگذشت و من حالم مثل همیشه بود یعنی درد داشتم ولی نه زیاد مثل همون چند ماهی که گذشت اون روز خواهرم به مامانم زنگ زد اصرار کرد که بیاد بیمارستان و مامانم بره خونه یکم استراحت کنه آخه نزدیک هفده روز بود که من بیمارستان بودم اونشبم ساعت نه شب بود که خواهرم اومد واسم شام سالاد سزار و کلی تنقلات گرفته بود منم شامو خوردم و شروع کردم به تخمه خوردن و خواهرم داشت باهام حرف میزد که آره شوهرت این مدت توی مغازه همش حالتو از من میپرسید اما اونم ناراحته که تو بیخود بدون هیچ بحثی ولش کردی اومدی خونه ما و خلاصه این حرفا که من یه لحظه حس کردم شدیدن دستشوییم گرفت جوری دلم پیچ رفت که از تخت سریع اومدم پایین و رفتم دستشویی از دستشویی که اومدم بیرون حس کردم یه آبی داره ازم میاد که قطع نمیشه همونجا وسط اتاق پرستارمو صدا کردم اومد دید زیر پاهام دریایی از آب جمع شده سریع منو خوابوندم روی تخت و زنگ زد به دکتر کشیک اومد بالا سرم معاینه کرد تست کیسه آب گرفت گفت منفیه اما من همچنان آب ازم می‌ریخت دکترم گفت برو بخواب نوار قلب میگیرم از جنین اگر اوکی بود که این ابا احتمالا بی اختیاری ادراری
من نمی‌دونم چرا وقتی بعضیا علمشو ندارن دکتر میشن و بقیه رو به دردسر می‌ ندازن خلاصه که دکتر تشخیص داد که من بی اختیاری ادرار گرفتم اما یه پرستار با تجربه اونجا بود
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۹#
خلاصه اون روز پرستار نزاشت پسرمو شیر بدم گفت آنقدر بیتابی کردی که این شیر الان دیگه به دردش نمیخوره برو فردا بیا اما مگه من می‌تونستم دل بکنم و برم پاهام انگار دوتا وزنه سنگین بهشون وصل بود هرچی خواهش کردم بمونم نزاشتن منم مجبور شدم برگردم دلم و قلبم داشت آتیش می‌گرفت از اینکه باید بچمو میزاشتم و خودم میرفتم شاید باور کردنش سخت باشه اما مثل دیوونه ها یه مسیری رو میرفتم باز برمیگشتم سرگردون شده بودم مامانم میگفتم بازم میارمت اما مگه به گوش من می‌رفت این حرفا میگفتم مامان یه تکه از من اونجا خوابیده آدم چطور می‌تونه بدون یه تکه از بدنش زندگی کنه من چطور میتونم برم ولم کنید بمونم همینجا پشت در رو زانوهام نشسته بودم با اون زخم بزرگ زیر شکم و اشک می ریختم بلاخره دام واسه حال مامانم که پا به پای من اشک می‌ریخت سوخت و بلند شدم رفتم اتاقم فرداش دکترم اومدو ژرفای ظهر ترخیصم کرد تا کارما کردم و جمع کردم عصر شده بود شوهرمو دقیقا مثل یه مجسمه اومد وسایلایی که من یکماه تو اون اتاق داشتم باهاشون زندگی می‌کردم و جمع کرد با مامانم و رفت گذاشت تو ماشین