۵.بردنم اتاق عمل و تو اتاق عمل متخصص بیهوشی فوق العاده مهربون و خوبی بود که هیچوقت آرامش و برخورد پدرانشون رو فراموشش نمیکنم . انتخابم بیهوشی اسپاینال بود و موقع زدن آمپول اصلا هیچی احساس نکردم ، وقتی دراز کشیدم کم کم پاهام و پایین تنم بی حس شد و بعد یه پرده رو به رو کشیدن و من فقط سایه ی دستای دکترمو میدیدم . یک لحظه وقتی داشتن شکمم رو فشار میدادن تا بچه رو بکشن بیرون احساس فشار و درد روی بالای قفسه سینم و خفگی بهم دست داد و به دکتر بیهوشی گفتم دارم خفه میشم و همون لحظه برام ماسک اکسیژن زدن . بعد هم صدای گریه ی آناهیدم رو شنیدم که اشکای خودمم همزمان سرازیر شد روی گونه هام . آوردنش صورت لطیفشو چند ثانیه روی صورتم چسبوندن و بردنش... 🥹
۶. همون لحظه که بچه رو بیرون آوردن صدای عصبانی دکترمو شنیدم که گفت این بچه که اصلاااا آب دورش نبود ، خشکه کامل چسبیده به کیسه آبش ... سونوگرافی چطوری تشخیص داد که آب دور بچه کافیه 🥲
۷.بچه رو بردن ، دکتر بخیه هامو تکمیل کردن و بردنم ریکاوری . اونجا هم باز متخصص بیهوشی بهم سر زد و بعد هم پرستار اومد برام ماساژ شکمی انجام داد و بعدم منتقل شدم بخش .
۸. آوردنم تو بخش و تک و تنها منتظر بودم تا همسرم و خانوادم برسن و بچه رو هم پرستار برام بیاره که دیدم خبری از بچه نشد 🥲 مامان و بابا و همسرم با سبد گل اومدن بالا سرم و با دیدنشون قلبم آرومتر شد...

تصویر
۳ پاسخ

عالی بود اونی که برای منم تو بیمارستان اقدسیه بی حسی زد یه اقا مهربون و با شخصیت

تروخدا میشه بگی شما چندهفته زایمان انجام دادی؟

تو اون وضعیت ولی حرکاتشو حس میکردی مگه نه؟🥲
آدم باورش نمیشه بچش تو خشکی🥺

سوال های مرتبط

مامان شاهان مامان شاهان ۶ ماهگی
"پارت۳ اتاق عمل"
اومدن با ویلچر بردن بخش عمل اونجا چن تا سوال پرسیدن و بعدش نیم ساعت منتظر نشستم و اومدن بردن اتاق عمل، تا اتاق عمل کلی شوخی کردن باهام تو اتاق عمل روی تخت دراز کشیدم توی سرم آمپول زدن نشستم و به کمرم آمپول رو زدن و خیلی زود دراز کشیدم ولی بی حس نشدم بعد8دیقه بهم گفتن پاهاتو تکون بده ولی نتونستم تکون بدم سنگین شده بودن
بعدش دکترم اومد که عمل رو شروع کنه دونفر هم بالا سرم داشتن باهام حرف میزدن و سرگرمم میکردن ولی همینکه دکتر چاقو رو به شکمم زد قشنگ حس کردم ولی چیزی نگفتم و درد تا آخرین لحظه تحمل کردم ولی همینکه دکتر گفت پاهای بچه تو لگنه و در نمیاد من دردم بیشتر شد جوریکه انگار واژنم رو داشتن با دریل میسابیدن، بعدش دکتر یه وسیله مث انبر بود اونو گذاشت زیر شکمم و شکممو داد بالا که راحت بچه رو در بیاره که انگار من از درد مردمو زنده شدم که داشتم از درد داد میزدم ولی دکتر بیهوشی گفت چن دیقه تحمل کن بچه رو بردارن بعدش بیهوشت کنم، تا آخرین لحظه درد رو تحمل کردم و پسرم بدنیا اومد و گریه کرد بالا سرم و من بیهوش شدم...
مامان بردیا مامان بردیا روزهای ابتدایی تولد
#تجربه_زایمان
پارت دوم _ اتاق عمل
اول که وارد اتاق عمل شدم گفتن روی تخت بخواب به یه دستم دستگاه فشارخون وصل کردن و اون یکی دستم سرم بعد گفت خودتو شب بگیر سوند بهت وصل کنم، من خیلی از سوند ترس داشتم فکر میکردم کلی درد داشته باشه ولی یه سوزش یه لحظه ای خیلی کم داشت که اونم اگه شل بگیری و نفس عمیق بکشید اصلا نمی‌فهمی، من داشتم تند تند نفس عمیق میکشیدم پرستاره گفت خیلی وقته تموم شده چقدر نفس میکشی😂
بعد از اینکه سوند رو وصل کردن کمک کردن بشینم و دکتر بیهوشی اومد یه سوزن زد تو کمرم که اونم مثل این بود که یه لحظه زنبور نیشت بزنه بعدش کم کم پاهام سنگین و بی حس شدن و اومدن یه پرده کشیدن جلوم و دکتر اومد برش داد و بچه رو دنیا آورد من که هیچی حس نمی‌کردم تا جایی که صدای بچه رو شنیدم، همش هم از موقعی بی حسی زدن حالت تهوع داشتم که تند تند بهم ضد تهوع میزدن، فقط یه جا وسطای عمل خیلیییی سردرد شدیدی شدم که دیدم فشارم رفته روی ۱۵ و دوباره بعد چند دقیقه فشارم اومد پایین و سرم خوب شد، بعد از اینکه دکتر بخیه ها رو زد بچه رو آوردن صورتشو چسبوندن به صورتم و بعدش دوتامونو بردن ریکاوری ، تو ریکاوری هم بهش یه کم شیر دادم و بعد آوردنمون بخش،
تا اینجا بی حس بودم و دردی حس نمی‌کردم و تو بخش هم برام مسکن زدن و شیاف گذاشتن بازم زیاد درد خاصی نداشتم فقط موقعی که آوردنم تو بخش پرستار که شکمم رو فشار داد تا لخته خون اگه هست بیاد و رحمم جمع بشه یه لحظه درد بدی گرفت ولی سریع دردش آروم شد،
بلند شدن بعد از دوازده ساعت که سخت ترین قسمتش بود رو تو پارت آخر میگم
مامان پسرک🩵 مامان پسرک🩵 ۷ ماهگی
پارت پنج
زایمان سزارین
اوردش این ور پرده نشونم داد 🥺 خیلیییی حس خوبییی بود ایشالله ک همتون این لحظه رو تجربه کنید ❤️❤️بعد بردتش اون ور ک تمیزش کنن . همون لحظه که داشتن بخیه میزدن یه خانوم پرستاره اومد بهم گفت میخایم بالای لباستو پاره کنیم بچه رو لخت یه ساعت بزاریم رو بدنت (تماس پوست با پوست )
بچه رو اوردن گذاشتن رو سینم . خیلیییی حس خوبی بود خیلی باهاش حرف میزدم ولی این حس خوبه زود تموم شد چون حالت تهوعم برگشته بود . گفتم برش دارید دارم بالا میارم . بچه رو برداشتن یه ظرف گرفتن اگ بالا بیارم .
دکتر بیهوشی اومد باز امپول زد و یکم بعد خوب شدم . بخیه ها تموم شد و همه تبریک گفتن و بردنم ریکاوری . پتو انداختن رومو یکم بعد بچه رو گذاشتن رو سینم برای تماس پوست . و متاسفانه نتونستم اونجا شیر بدم چون سر سینم نوک نداشت . بعد ریکاوری بچه رو جدا منم جدا بردن تو بخش .
دم ریکاوری همسرم و خواهر شوهرام و مادرشوهرم و مامانم وایساده بودن که مارو دیدن🥹
مامان نفس🐣🩷 مامان نفس🐣🩷 ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی (پارت۴)
❌❌❌❌❌
با کمک ماما بلند شدم رفت سمت اتاق زایمان تا بحال اتاق زایمان رو از نزدیک ندیده بود و وقتی رفتم داخلش خیلی ترسناک بود برام ،من تا الان دوبار اتاق عمل رفتم اینقدر برام ترسناک نبود که اتاق زایمان رفتم
سریع روی تخت دراز کشیدم و دستگاه اکسیژن و فشار خون و ان اس تی وصل کردن برام ،خیلی درد داشتم و اصلا نمی‌تونستم تحمل کنم که دوباره یه دوز دیگه برام تزریق کردن،دکترم میگفت زور بزن و نمیدونم توان زور زدن رو نداشتم یا زور میزدم بچه بدنیا نمیومد،همون لحظه ضربان قلب بچه کم شد و میخاست ببرن منو سزارین کنن ولی دکترم سریع اومد بتادین ریخت روم و لحظه برش زدن واژن رو هم حس کردم و دونفر کنارم رفتن روی پایه محکم شکممو فشار دادن ،اون لحظه از درد و ترس کلی جیغ زدم و تا مرز سکته کردن رفتم ولی وقتی دخترم بدنیا اومدن اصلا نفهمیدم چی شد فقط اون لحظه بچه رو گذاشتم بغلم همه چیز فراموش شد و باورم نمیشد،دکترم گفت حالا زور بزن که جفتت بیاد بیرون که از درد و ترس رو به بهوش شدن بودم که دکترم گفت برات بیهوشی میزنم راحت بخوابی که جفتت رو بکشم بیرون هم برات بخیه بزنم
مامان رایمُن 💙 مامان رایمُن 💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین قسمت ۵

دکترم به همراه فردی که کنار دستش بود شکمم رو بریدن حس نکردم حقیقت ولی زمانی که داشتن فشار میوردن بچه رو به سمت پایین شکم هدایت کنن یه فشار شدیدی به نسبت، روی دنده ها و زیر قفسه سینم حس کردم که کمتر از ۲ دقیقه بود و هیچ دردی نداشت فقط باید اون لحظه تحمل کرد که اذیت کننده هم نیست
به هر صورت هر چی که بود کمتر از ۲-۳ دقیقه بعدش صدای گریه بچه رو شنیدم لحظه فوق العاده ای که هیچ چیزی نمیتونه توصیفش کنه
بچه رو گذاشتن روی پوستم و تماس پوست به پوست برقرار شد 😍
در همون حین دکترم داشت ساکشن میکرد داخل رحم رو و صداش میومد و این کار خیلی خوب بود چون باعث شد بعد عمل خونریزی خیلی خیلی کمی داشته باشم و واقعاً عالی بود این مرحلش
بعدش بخیه رو شروع کردن در کل ساعت ۵:۳۵ رفتم سمت اتاق عمل و ساعت ۵:۵۴ صبح نی نی به دنیا اومد و ساعت ۶:۱۵ دقیقه تو ریکاوری بودم
یه چیزی که خیلی خوب بود این بود که پزشکم داخل اتاق عمل بعد از اتمام عمل شکمم رو چندبار با دست فشار داد به همون دلیل جلوگیری از آتونی رحم که همتون میدونین چیه و چون بی حس بودم فشار رو اصلاً حس نکردم

ادامه تایپک بعدی👈🏻
مامان آقا فرهان🧸⚽️ مامان آقا فرهان🧸⚽️ ۴ ماهگی
پارت دوم
ساعت ۱۱زنگ زدن که منو ببرن اتاق عمل و با ویلچر منو بردن اونجا چندتا سئوال پرسیدن و باهام حرف زدن تا استرس اگه دارم برطرف بشه تا نوبت من شد رفتم داخل اتاق که بنظرم خیلی جالب بود دکتر بیهوشی اومد و بهم اطمینان داد که آزارم نمیکنه و ازم خواست که همراهیش کنم با کمک پرستار خم شدم و آمپول بی‌حسی زده شد و باید بگم مثل زدن سروم بود آمپولش فقط یه لحظه تو نخاع حس تیر کشیدن میده و به دقیقه نمی‌کشه که بی حس بی حس میشی درازم دادن و ماما شکممو ماساژ داد تا کامل عصب شکمم بی حس بشه بعد جلومو پارچه گذاشتنو دکتر اومد و شروع شد اون تایم یه ماما کنارم بود تا من نترسم و چک می‌کرد تا حالم بد نشه
سر ساعت ۱۱و۲۵دقیقه موقع ساکشن کردن کیسه آب شکمم یهو رفت پایین و صدای بچم در اومد🥹
و بهم نشونش دادن و گذاشتن رو تخت و اومدن سراغ من تا جفت خارج بشه بعد اون یه لحظه تهوع گرفتم که سریع آمپول زدن که خوب خوب شدم بعد انجام کارا پسرمو آوردن و گذاشتن رو صورتم یعنی بهترین حال جهان بود برام بوی بهشت صورت نرم و گرمش اصلا نمیتونم خوب بودن اون لحظه رو با کلمات توصیف کنم
مامان آرن👶 مامان آرن👶 ۴ ماهگی
ادامه
کم کم رفتیم تو اتاق عمل و دکتر بی هوشی اومد و به کمرم امپول بی حسی زد گفت شل کن وگرنه خیلی دردت میاد و من واقعا شل کردم و درد زیادی نداشت این بی حسی ،یواش یولش پاهام گرم شد و بی حس و بعدش کلا کمر به پایین بی حس شد پرده رو زدن و ماسک اکسیژن گذاشتن برام و عملم شروع شد هیچ حسی نکردم فقط موقعی که پسرم از شکمم کشیدن بیرون یه حس خالی شدن شکم و برداشتن چیزی از داخل شکمم متوجه شدم همون حین صداپسرم اومد ک خیلی خوشحال شدم😍 پسرم تمیز بود و یکم بعدش اورن بغل صورتم خیلی حس خوبی بود😍عالی ترین قسمت مادر شدن
تو همون لحظه اکسژن بدنم کم شد به پرستار بالا سرم گفتم نفس کم دارم و نمیدونم چیکار کرد و بهتر شد اکسیژنم ،بخیه هامو زدن و دکتر شکمم فشار دادن و میخواستنم بیارن بخش ریکاوری دوباره یه پرستار اومد شکمم و فشار داد تختمو جا به جا کردن تو ریکاوری و منتظر موندم به بچه لباس پوشوندن و اوردن گذاشتن رو سینم و تماس پوستی قشگنگی گرفت و خیلی اروم شد نفهمیدم چقد زمان برد که اتاق اماده بشه و از ریگاوری بیام بیرون ،اما برا من حتی اگه۱۰دقیقه ام بود از نظرم ساعت ها بود انگار😥😥
بی حسی تو پاهام بود انگار به هر کف پام چندین تن وصله انقد که بد بود ،در این حد که پتو روی پام رو خیلی سنگین سر حسش میکردم
درد بی حسی زده بود به کتف راستم و خیلی درد بدی داشت به پرستار گفتم و گفت چیزی نیست بری تو بخش بعد سرم بهتر میشی،من تو پذیرش درخواست اتاق خصوصی دادم و گفتن نمیشه همون حین بعد عمل همسرم باید رخواست بده اگه بود بهم میدن که اونم نبود و اتاق من دو تخته شد (قسمت بد ماجرا کوچولو بودن اتاق بیمارستان بود چون به من حس خفگی میداد)
مامان دلنواز🩷 مامان دلنواز🩷 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت ۴

خلاصه که حدود ساعت ۱۱.۳۰شب امادم کردن و بردن اتاق عمل
خیلی خیلی ترسیده بودم
هر طور شده ادامه دادم
اماده شدم برای بیحسی
دکتر بیهوشی بدون رحم‌ حدود پنج شیش بار اسپاینال رو داخل کرد و هی گفت نشد از اول.تا بالاخره زحمت کشید و موفق شد و همون لحظه پاهام سنگین و سر شد و نفس تنگی و تهوع و حالتهای پنیک سراغم اومد که سریعا آمپول زدن و کمی کنترلش کردن ...تو همون بی حسی سوند رو هم زدن و اصلا حس نکردم
دکتر و تیمش کار رو شروع کردن
گفتن بچه بخاطر اثر عکس آمپول فشار رفته بالا
چند نفری افتاده بودن رو دنده هام فشار میدادن تا بچه بیاد بیرون
بی حس بودم ولی انگار درد رو کامل حس میکردم
ساعت ۱۲.۰۵دقیقه هشتم آذرماه صدای گریه ی دخترکم رو شنیدم و زیبا ترین دختر دنیارو کنار خودم دیدمش
بخیه هارو زدن
و داخل ریکاوری که همینطور میلرزیدم و صدای گریه های بی وقفه دلنوزام رو می‌شنیدم ماساژ رحمی دادن چند بار که بشدت برای من دردناک بود‌...
بعدم که رفتم بخش با وجود پمپ درد و شیاف باز هم دردهام شدید بود و غیر قابل تحمل...
با همون حال بطور دراز کش تا صبح با کمک مادرم به دلنواز شیر میدادم و واقعا از درد به خودم می پیچیدم....
مامان shahan💙 مامان shahan💙 ۱ ماهگی
مامان پری ماه مامان پری ماه ۶ ماهگی
بعد بردنم داخل و گفتم من بیهوشی نمیخوام ، اسپاینال کنید ، دیگه سوزن که زدن توی کمرم یه مقدار درد داشت اما قابل تحمل بود و بهم گفتن سریع دراز بکش ، بعدش دکتر خودم اومد و کلی باهام گفت و خندید و سر به سرم گذاشت که استرس نداشته باشم ، ماماهای اتاق عمل هم خیلی خوب بودن و مدام باهام شوخی میکردن که جو واسم سبک باشه ، لحظه ای که تیغ رو کشید روی شکمم اصلا چیزی نفهمیدم فقط میترسیدم به دکترم گفتم اگر حس کردم چی گفت حس نمیکنی نگران نباش ، چند دقیقه گذشت و یه دفعه دیدم دکترم داره میگه وای قربونت برم چه دختر پر مویی چتری زده واسمون ، و چند لحظه بعد صدای گریه دخترم اومد ، انقدر گریه کردم و دعا کردم در اون لحظه که خدا میدونه ، آوردنش گذاشتنش روی صورتم باهاش حرف زدم اروم اروم شد ، بعدم نیم ساعت بخیه زدن زمان برد و ساعت ۱ بردنم ریکاوری ، اونجا یه ماما اومد بالای سرم و یک ساعت سینه من رو با دست گرفته بود که بچه بتونه شیر بخوره ، باهام حرف میزد که دخترت خیلی خوشگله و کل اتاق عمل میان میبینمش حالا
مامان علیسان و الارا مامان علیسان و الارا ۴ ماهگی
تجربه سزارین دوم بیمارستان دولتی ۲۹ بهمن
پارت سوم

بالاخره ساعت ۱۰ شد و بردنم اتاق عمل
کادر اتاق عمل خییلی بااخلاق بودن اصلا انتظار نداشتم اینقدر مهربون و با خلاق باشن اصلا حس ترس نداشتم تنها حس بدی که بود برای آمپول بی حسی بود
اومدن فوری آمپول بی حسی رو زدن و منو خوابوندن رو تخت کم کم پاهام گرم شد و بی حسی اومد تا بالای معده ام اونموقع بود که احساس حالت تهوع داشتم و حس میکردم شدیدا خوابم میاد
گفتم خوابم میاد گفتن بخواب اشکالی نداره
ولی زود خوب دم و دوباره حس حالت تهوع اومد سراغم بهم آمپول زدن و زود خوب شدم
بعد حدودا ۲۵ دقیقه دخترم بدنیا اومد 😍صداش بهم حس آرامش میداد
یه پرستار اومد بعد تمیز کردنش گذاشت زیر تاپی که تو بسته بستری بود و پوشیده بودم خیییلی حس خوبی داشت با بچه بردنم اتاق ریکاوری اونجا یه پرستار اومد و سینمو گذاشت تو دهن بچه و کمکش کرد تا شیر بخوره
نیم ساعت همونطوری روی شکمم خوابیده بود و شیر می‌خورد البته شیر که نه همون آغوز بود
بعدشم بردنم بخش و همراهم و صدا کردن بیاد منو بزاره روتخت
......
مامان مهوای قشنگم 🥰 مامان مهوای قشنگم 🥰 ۳ ماهگی
*تجربه زایمان پارت دو*
لباسای اتاق عمل رو دادن بهم پوشیدن و یه پرستار اومد سوند وصل کرد اصلا اونطوری که فکر میکردم درد نداشت فقط یه سوزش ریز بود و بعدش بار اول که میخواستم ادرار کنم احساس میکردم میریزه و حس خوبی نداشتم اما چند دقیقه بعدش کلا فراموشم شد
من تصورم از اتاق عمل رفتنم این بود که بیرون با خانوادم خداحافظی کنم ولی بعد لباس عوض کردنم مستقیم منو بردن اتاق عمل و اینم شوک بعدی بود برام 🥲
کادر اتاق عمل واقعا خوب بودن از دکتر بیهوشی گرفته تا دکتر خودم و پرستارا سعی میکردن با صحبت کردن باهام استرسمو کم کنن.
ازم خواستن بشینم و بعدم آمپول نخاع رو زدن اصلا دردش حس نمیشد و واقعا در حد یه آمپول عضلانی کمتر بود .
بعدم دراز کشیدم پرده رو جلوی روم زدن و شروع کردن فقط دستشون رو روی شکمم احساس میکردم انگار داشتن لمس میکردن چند دقیقه بعدش صدای گریه دخترم رو شنیدم اونا ذوق میکردن که چقدر نازه و من داشت دلم میرفت که ببینمش
تو همین حین بخاطر استرسی که داشتن تهوع گرفتم و همون موقع که داشت بخیه میزد من عوق زدم و بالا آوردم و این خیلی اذیتم کرد 🥺
سریع برام آمپول تهوع زدن و عمل رو ادامه دادن بعدش یهو یه لرز شدید گرفتم و بخاطر داروها خواب رفتم.
ربع یا نیم ساعتی خوابیدم بیدار که شدم تو ریکاوری بودم سه بار ماساژ رحمی دادن که دردناک بود واقعا ولی قابل تحمل بود و بعدشم بردن بخش