سلام خوبین ی مشورت میخاستم ازتون من میخاستم بعد تعطیلات عید برم کلاس خیاطی دخترم خیلی اذیت میکنه مدام گریه میکنه ادمو ذله میکنه دیشبم خونه مادربزرگم بودیم همینطوری مدام گریه میکرد شیر هم نمیخورد غذاهم بهش داده بودم خاله هام و مامانم همشون باهم تو همین حین ک بچه گریه میکرد میگفتن شیرش بده نمدونم بچه گناه داره یکی میگف غذاش بده یکی میگف گناه داره بچه چجوری دلت میاد گریه کنه
اینم ک از صب ک بیدار میشه تا اخرشب همش گریهذمیکنه بخدا ک منم جونی نمیمونه برام خلاصه وقتی دیدم همشون باهم هی پشت سرهم و بی وقفه حرفاشونو تکرار میکنن عصبی شدم گفتم میشه ساکت بشین ادمو خسته میکنین خودم میدونم چجوری ارومش کنم یبار گفتین تموم کنید دیگه ....بعدم بردم تو حیاط چرخوندمش تا خابید ..خلاصه امروزم ک رفتیم تفریح بیرون خیلی اذیت کرد غر زد مجبور شدم موقع ناهار ببرمش دورو اطراف بچرخونم خودم اخر از همه غذا خوردم الان از خستگی سرم داره میترکه اخر ک میخاستیم بریم تو ماشینا دخترم بغل مامانم بود منم دستم کلی وسیله بود دخترمم گریه میکرد بیاد بغلم گفتم ببین دستام پره نمیتونم مامانم گف بچمه رو اذیت میکنی همش گریه میکنه😑منم گفتم وسیله دارم خوب گف بده من بگیرش وسایلارو دادم بچه رو گرفتم گفتم ازین ب بعد ماهی یبار میام خونتون ب خنده گفتم البته اونم گف اره نیا کلاس خیاطی هم لازم نیس بری بشین بچتو نگه دار من نمیتونم نگه دار ...دلم خیلی شکست شما جای من بودین میبردین بچه رو پیشش بزارین کلاس برین یا ن.انقد سراین کلاس رفتن ذوقمو کور کردن ک دیگه دلم نمیکشه برم

۸ پاسخ

یه نصیحت خواهرانه بچه داری دیگه توان نمیذاره یه دیقه هم که بچه میدی نگه دارن ازخودت کارنکش به خودت بدنت که فشارنیاری اون تایم استراحت کنی یجورایی تجدید قوا کردی باحال بهترمادری میکنی

کاملادرکت میکنم بچه هاتواین سن خیلی وابسته مادرن آدم کم میاره کلافه میشه دیگه برای اطرافیانم‌بااین حرفا اعصاب نمیذاره ولی عزیزم ازاین زاویه نگاه کن که خداشتن کمکت کنن ولی راهش بلدنبودن میتونی اینجپرمواقع بگیدخیلی ممنون آیلین الان به بغل راه رفتن نیازداره مرسی محبتتون دیدم‌اگه میشه توفلان کارکمک کنیدممنون میشم مامانتم یه حرفی مثل شمازده ازقصدمنظورنبوده حتما ازحمایت کمکش استفاده کن اینجوری حال روحیتم بهترمیشه این کلاس خیاطی خیلی گزینه خوبیه

حق دارین واقعا بچه اگر شیطون باشه خیلی بده ن کسی میگیره ن میتونیم ب خواستمون برسیم من منم میخواستم پیش خواهر شوهرام خیاطی یاد بگیرم میگفتن تو بشین ب بچت رسیدگی کن خواهر شو هر امم یاد ندادن البته دختر منم ماشالا خیلی شیطونه اگر م بخوام ی کاری داشته باشیم بچه رو خونه مادر شوهر بزارم تا بیام ببرم خیلی منت میزارن بچت شلوغ کرده و اونا منم خیلیییییییی علاقه ب کار قنادی دارم میگم میرم یاد بگیرم شوهرم میگه ب بچت برس تا بزرگ بشه بعد برو منم کلی عقده ب دلم مونده عزیزم تا بچمون کوچیکه ب هیچ کاری نمیتونیم برسیم اگر با این همه مشکلات و بچه داری مغزییم موند برامون بعدا بریم یاد بگیریم

آخ از آدمهایی که ذوق ادمو کور میکنن چه کارهایی که من انجام ندادم و تو‌دلم موند به خاطر همین تو‌ذوق زدن هاشون

یعنی واقعا نمیدونم چی بگم دخترمن انقدر اذیت کرد منو شوهرم اوارد گذاشت خونه رفت دنبال ۱۳ بدر منم انقدر قصه خوردم چرا باید از همه چی جا بمونم اخه من خیلی بادورهمی خوشم این دوسال یه جوری میکنه ک همش تنهام هیچ کس دوست نداره برم پیشش چون بچم نق نقوعه

شیرشو راحت گرفتین؟

به نظرم الان نرو بزار چند ماه دیکه بچه یکم آرومتر بشه که با خیال راحت بتونی بزاری جایی اینجوری همش دلشوره داری استرس داری من فک میکنم بچه هایی که زود از شیر گرفته میشن اینجوری اذیت میکنن مثل دختر جاریم همین جوریه فقط گریه میکنه فقط

بگردمت خواهری 😶

سوال های مرتبط

مامان پرنسا مامان پرنسا ۱ سالگی
کیا دختراشون مثل دختر من خیلی حساس و ناز نازی آن دختر من دوروزه سرما خورده بردم دکتر آمپول دارو هم براش گرفتم حالا بماند ک یکسره گریه و بهانه دارع امروز خود ب خود نمیدونم سر به چیز بیخود ک شکلاتش افتاد زد زیر گریه 😑😑😑😑😑حالا همون لحظه براش کپی همونو دوباره آوردم دادم بهش اما اصلا نمیخاست یه گریه و جیغ و دادی می‌کرد ک نگوووووو دیدم هیچ جوره قبول نمیکنه با خواهش با بغل با بازی با حیاط رفتن هیچی خلاصه منم عصبی شدم گفتم بسه ای خدا این دیگ رسما خودشو ب زمین زد ک چرت گفتی بسه😱😱😱😱😱باز رفتم بغل قربون صدقه براش غذا گذاشتم جلوش خوراکی همشو انداخت جلوم رو فرشا بازم هیچی نگفتا اما دیگ جیغاش سرم و برد نیم ساعت همون جور از من خواهش از اون گریه😅آخرش انداختم تو گهواره ۲۰ دقه هم ا نجا لباشو آویزون می‌کرد گریه میکرد نگام نمی‌کرد فقط واسه اینک گفتم بسه🙄🙄
الانم با کلی بدبختی گشنه خوابید از لج من شیر هم نخورد


ی راهکار بدین بتونه یکم پوست کلفت باشه خیلی خیلی حساسه خیلیحتی با کوچکترین جیزی داغون میشههه
مامان hosin مامان hosin ۱ سالگی
از مامانم بدم میاد خیلی نامرده هیچجا حمایتم نکرده همیشه هم ادعا داره من اگ نبودم تو نمیتونستی بچتو بزرگ کنی هیچ شبی نیومده پیش بچم بخابه با اینکه انقدر پسرم بدخابه و اذیت میکنه دوران بعد زایمانم هیچکار نمیکرد بااینکه طبقه پایین خونشون میشینم میگف بدخاب میشم مادرشوهرم اومد کمک تا این بچه جون گرف حتی مادرشوهرم واسم انار دون میکرد میوه پوست میکرد بعد مامانم میومد یواشکی میوه هایی ک مادرشوهرم واسم دون کرده بودومیخورد،هرکاری بهش میگم انقدرررررر غر میزنه نق میزنه ک حد ندارع همه هم میدونن شوهرمم بعضی وقتا میگه چرا مامانت اینجوریه بازمن میگم نگودرموردش حتی بابامم همیشه میناله ازش طفلک پیرکرد بابامو،همیشه از بابام واسمون ی قول ساخته بود ک حتی بابام مریض میشد میگف الکی میگه دلم میسوزه واسه بابام هیچوقت باورش نکردیم طفلی سرطان گرف مامانم میگف ادا درمیاره
امروز خونشون بودم پسرم با پشت از رو مبل افتاد انقد باهام دعوا کرد ک چرا نگرفتیش هرچی از دهنش درومد بهم گف خودم بااون حال باز اون میگه وای چرا آب بینیش اومد بینیش قرمز شد دور چشش کبود شد ضربه ب سرش خورد این بعدا چشاش چپ و کلاج میشه انقد گف منم پسرمو برداشتم اومدم خونه کلی سرپسر کوچولوم داد زدم انقدر گریه کرد تا خابش برد همیشه بهم میگه تو مادربدی هستی تومواظبش نیسی در صورتی ک خودش هیچوقت ب خودش تکون نمیده ک ی بارم اون بگیرش دس کمکم باشه
مامان رایسا مامان رایسا هفته هجدهم بارداری
امروز دخترم خیلی بد شده بود همش غر میزد گریه های الکی میکرد چیزای الکی میخواست منو میزد وسیله پرتاب میکرد موهامو میکشید لباس میکردم تنش بیرون میاورد شلوارش میگفت دوباره بکن پام این کارو پونصد بار انجام دادم باز میگفت انجام بده
حسابی خستم کرده بود کلی گریه کردم دلم میخواست برم فقط برم
برم هیچ جا که دست هیچکی بهم نرسه
تو شهر غریب هیچکی نیست استراحت مطلق شدم خونمون پله داره هفته یکبار میرم بیرون حس میکنم افسردگی گرفتم
بعد به مامانم زنگ زدم میگفتم خسته شدم دیوونم کرده کلی توپید بهم تو عرضه نداری بچه نگهداری
تو اینجوری
تو فلانی
خلاصه همه چیز بهم گفت
من فقط زنگ زدم خواستم یکم درکم کنه
خواستم یکم دلگرمی بهم بده
چند ماه هست اومدم اینجا یکبار نیومده خونم
میگفت که آره تو بیا خونه ما گفتم دکترم گفته جایی نرو گفت به درک
وقتی هم میرم خونشون همش پشت داداشم هست
داداشم اذیت دخترم می‌کنه خیلی بی‌تربیت هست همه حرفی به من میزنه
مامانم چیزی بهش نمیگه تا من میگم چرا اینجور میگی مامانم کلی بد و بیراه من میگه🙂
دیگه خسته شدم توان هیچی ندارم
باردار هم هستم حس میکنم هورمونام ریخته بهم خیلی زود رنج شدم
دخترم هم پدرم درآورده
خانواده همسرم یکبار زنگ نزدن
یکبار نیومدن یه سر بزنن
اگر من بودم پونصد بار تاحالا رفته بودم خونشون کمکشون میکردم هر هفته کلی چیزای خوشمزه می‌بردم
ولی هعییی🙂