سوال های مرتبط

مامان پارساو آیلین مامان پارساو آیلین ۱ سالگی
سلام خوبین ی مشورت میخاستم ازتون من میخاستم بعد تعطیلات عید برم کلاس خیاطی دخترم خیلی اذیت میکنه مدام گریه میکنه ادمو ذله میکنه دیشبم خونه مادربزرگم بودیم همینطوری مدام گریه میکرد شیر هم نمیخورد غذاهم بهش داده بودم خاله هام و مامانم همشون باهم تو همین حین ک بچه گریه میکرد میگفتن شیرش بده نمدونم بچه گناه داره یکی میگف غذاش بده یکی میگف گناه داره بچه چجوری دلت میاد گریه کنه
اینم ک از صب ک بیدار میشه تا اخرشب همش گریهذمیکنه بخدا ک منم جونی نمیمونه برام خلاصه وقتی دیدم همشون باهم هی پشت سرهم و بی وقفه حرفاشونو تکرار میکنن عصبی شدم گفتم میشه ساکت بشین ادمو خسته میکنین خودم میدونم چجوری ارومش کنم یبار گفتین تموم کنید دیگه ....بعدم بردم تو حیاط چرخوندمش تا خابید ..خلاصه امروزم ک رفتیم تفریح بیرون خیلی اذیت کرد غر زد مجبور شدم موقع ناهار ببرمش دورو اطراف بچرخونم خودم اخر از همه غذا خوردم الان از خستگی سرم داره میترکه اخر ک میخاستیم بریم تو ماشینا دخترم بغل مامانم بود منم دستم کلی وسیله بود دخترمم گریه میکرد بیاد بغلم گفتم ببین دستام پره نمیتونم مامانم گف بچمه رو اذیت میکنی همش گریه میکنه😑منم گفتم وسیله دارم خوب گف بده من بگیرش وسایلارو دادم بچه رو گرفتم گفتم ازین ب بعد ماهی یبار میام خونتون ب خنده گفتم البته اونم گف اره نیا کلاس خیاطی هم لازم نیس بری بشین بچتو نگه دار من نمیتونم نگه دار ...دلم خیلی شکست شما جای من بودین میبردین بچه رو پیشش بزارین کلاس برین یا ن.انقد سراین کلاس رفتن ذوقمو کور کردن ک دیگه دلم نمیکشه برم
مامان کنجد مامان کنجد ۱ سالگی
سلام مامانا میخواستم یکمی درد و دل کنم وقت دارین ...
خیلی دلم گرفته من تو ورامینم مامانم قلهک
کل فک و فامیلا تو ورامینم ولی چه فایده من تو عقد باردار شدم عروسی کردم سه ماهه بودم خرداد ماه یعنی پدرم اینا مهر ماه حدود هفت ماهه اینا میشدم رفتن خونشون بردن حتی بهم گفتن اگر من بگم نرن نمیرن ولی نگفتم روم نشد خیلی اذیت شدم همش گریه میکردم اینقدر گریه کردم تا تو هفت ماهگی درد زایمان اومد سراغم شکمم سفت میشد اهمیت ندادم تا رفتم دکتر گفت دو سانت باز شده دهانه رحمت باید بستری بشی باز نشستم گریع کردم تنها کسم پسرم بود اگر زود بدنیا میومد چیکار میکردم پسرم چش همه کسم جدیدا باز اون خالتا اومده سراغم همش گریه میکنم میگم کاش کیلید مینداختم میرفتم خونه بابام بابام میگفت ای بابا باز این اومد یا بچه رو میذاشتم داخل کالسکه میرفتم خونه پدرم خودم تنهایی نمیگم نمیرم ولی با همسرم میرم دام میخواد صبح برم ظهر بگردم خونم یعنی در خد دو ساعته نمیدونم چرا ولی اینا برام شده ارزو و داره عقده میشه با هر چی هم بگی خچدم سرگرم میکنم ولی نمیشه حتی بخاطر اینکه دیگ باز گریه نکنم میگم بچه دوم بیارم ولی میترسم نتونم به جفتشون برسم بچه هام بخاطر خودخواهی من در عذاب باشن ولی خیلی اذیتم همش میگم یعنی میشه مامانم بگه داریم برمیگردیم