۱۰ پاسخ

من پسر اولم ۶ سالش بود که دومی به دنیا اومد هر سختیو چالشی که سر اولی نداشتمم سر دومی داشتم حالتو رو خوب میفهمم الان که دومی داره میشه ۴ سالش هنوز احساس افسردگی دارم نه میتونم به بزرگه که الان ۱۰ سالشه برسم درست نه به دومی ،پسر بزرگم میخوام با دوستاش یه بیرون ببرم دومی انقدر اذیت میکنه که بر میگردم خونه حس میکنم اطرافیان هم چقدر اذیت شدن اصلا یه وضعی دارم هنوز بعد ۴ سال کلا تو این ۴ سال ۳ بار رفتم مسافرت خونه فامیل که اصلا نرفتم الان ۴ ساله خونه خاله و داییم هم نرفتم
اما خدا روشکر دعا کن بچه ها همیشه سالم باشن از همه چیز ارزشش بیشتره من پسر دومیم الان ۴ سالشه هنوز درست حرف نمیزنه همین شده غصه برام همش میگم خدایاااا همه سختی ها به جون میخرم فقط این بچه بتونه خوب حرف بزنه کلی هم دکتر بردم همه میگن مشکلی نداره اما غصش داره دیوونم میکنه تو ذهنم هزار تا چیز میگذره

تازه اول راهی بیبی
من حالا بچه اولم وقتی۱۳ماهه بود من دومی رو دنیا آوردم
تو واکسن دو ماهگی ب بعدت شرایط کم کم عوض میشه و حضورش در زندگی عادی میشه و براتون بهترین لحظات رو ثبت میکنه

شوهر منم گیر داده بچه دوم بیاریم
ولی اصلا تواناییشو ندارمممم اعصابم نمیکشه، ولی خییییلی اصرار داره نمیدونم چه کنم

میگذره اولاش خیلی سخته مخصوصا که افسردگی بعد زایمان هم هست کم کم بهتر میشه

بچه اولم نوزادم خیس میکرد خیل ی لجبازی میکرد

خوب اگه بچه دومت می‌خوابه اون بیخیال باش من بچه دومم فوق العاده بد خوابه بعد نفخ وکولیک هم داشت روزگارم سیاه بود دخترم بزرگم اونقدر اذیت شد نگم برات شده پوست و استخوان

بچه دوم واقعا سخته اما هرچی اولی رو دعوا کنی بدتر میشه

گلم بیشتر به بزرگه توجه کنید مخصوصا باباش که شما هم بتونید به کوچک برسید .

ای خدا 🥲 منم میخواستم واسع دومی اقدام کنم
اینجوری که گفتی ترسیدم
آخه دخترم خیلی اذیت میکنه همه میگن تنهاست یکی بیاد خوب میشه

هی خواهررررر من بدتر بودم😭😭بچم دوماهشه ولی شکر از روزهای اول گذشتم خیلی اذیت شدم بچم شیر نمیخورد زردی داشت تو دستگاه نمیموندددد وای چقدر گریه چقدر عذاب کشیدم

سوال های مرتبط

مامان جوجه مامان جوجه ۴ سالگی
مامان آیهان مامان آیهان ۴ سالگی
امروز اولین روز مهد پسرم بود ، بدون من که نموند من تمام سه ساعت رو کنارش بودم ، بعد خجالت میکشید اصلا حرف نمیزد یا اگر حرف میزد خیلی آروم پیش من حرف میزد که مربیشون اصلا صدای اینو تو این همه بچه نمیشنید ، بعد بچه ها چون این از همه کوچیک تر بود و خجالت میکشید و حرف نمیزد یکیشون که خیلی بی ادب بود هی میگفت من از این خوشم نمیاد پیش من نشینه بقیه هم به تبع اون همین حرف رو زدن ، وای داشتم سکته میکردم همونجا گریه ام ولی خودمو جمع کردم ، نسبت به پارسال که یه بار بردمش اصلا نمیموند میرفت فقط بازی ایندفه مینشست و توجه اش بیشتر بود اما مثلا مربی میگفت رنگ کن رنگ نمیکرد ، از یه طرف از این خوشحالم که اینقد این سه ساعت همکاری کرد و نشست از طرفی از اون حرفای بچه ها به شدت دلم شکسته و آخرشم مربیش گفت پسرت حرف نمیزنه ؟ گفتم حرف میزنه ولی اینجا خجالت میکشه ، اونجا بچه ها رو نگاه میکرد ولی با هیچ کدوم سعی نکرد دوست بچه ولی اومدم خونه با بچه های همسایمون کلی بازی کرد ، خدایا خودت کمکم کن پسرم رو راه بندازم خیلی سخته از طرفی از نطر روحی خودت داغون باشی و کلی دلشوره که یعنی همه چی درست میشه ؟ از طرفی باید محکم پشت بچه ات باشی ...