«مادر شدن یعنی دوباره متولد شدن... اما این بار، با قلبی که بیرون از بدنت تپش می‌زنه.»

وقتی دخترم به دنیا اومد، حس کردم یه فصل تازه از زندگیم باز شده. فصلی که پر از عشق بود، اما بی‌نقشه. هیچ کتابی، هیچ جمله‌ای تو رو برای لحظه‌هایی که مادری قرارت می‌ده، آماده نمی‌کنه.
کاش یکی اولش بهم می‌گفت:

*اینکه خسته‌ای، طبیعیه. اینکه بعضی روزا فقط دلت می‌خواد یه ساعت سکوت باشه، یعنی آدمی، نه اینکه مادر بدی‌ هستی.
*مامان کامل وجود نداره. اونی که فقط شیرخودشو می‌ده، اونی که شیرخشک می‌ده، اونی که کار می‌کنه یا خانه دار هست، همه‌شون مامانای خوبی‌ان.
*غذا نخوردن بچه، خواب پاره‌پاره‌ش، گریه‌های بی‌دلیلش... همه‌ش یه فازن. می‌گذره. تو فقط کنارش باش.
*خودتو فراموش نکن. ناخن‌هات، یه لیوان چای داغ، یه دوش چند دقیقه‌ای، حتی یه صفحه کتاب — اینا نجاتت می‌دن.
* هیچ‌کس اندازهٔ یه مادر، عاشق و شکسته و قوی نیست. خودتو تحسین کن. چون داری عالی عمل می‌کنی.
الان که به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر تو لحظه‌ها بزرگ شدم. چقدر قوی‌تر، صبورتر، و عاشق‌تر شدم.

تو هم اگه مامانی، برام بنویس:
کاش یکی به تو چی می‌گفت...؟

تصویر
۸ پاسخ

آفرین منم همه این کارا رو انجام میدم سعی میکنم خودمو گم نکنم برنامه ریزی کنم و ب بچه هام و کارام وهمه چیم برسم خدا قوت ب همه مادرا مهربونم

کاش یکی بهم میگفت چیکار کنم بچم به تو بغلم خوابیدن عادت نکنه
تو سنای بالاتر که وزنش میره بالا و تو دیسک کمر داری دهنت سرویس میشه

کاش یکی بهم میگفت نیاز نیست از ۳ ماهگی گوشی دست نگیری
الان که تو ۱۰ ماهه دیگه نباید دست بگیری😃😃😃

مرسی عزیزم

کاش یکی می‌گفت
چیکار کنم موقع میریم مهمونی یا جاهای شلوغ شیر بخوره اذیت نکنه و بخوابه

بهم گفتن که خیلی شیرینه که دردات یادت میره،اما تا لحظه ی دیدار شیرینم با دخترم متوجه نمیشدم همین که تو اتاق عمل چند ثانیه دیدمش مهرش افتاد تو دلم و منتظر بودم هرچه زودتر ببرن منو بخش تا بتونم ببینمش لمسش کنم بوش کنم بغلش کنم واقعا وقتی دخترمو بردن بیرون از اتاق اونجا فهمیدم یک تیکه از وجودم نیست و ازم دوره ۷شبانه روز بیدار بودم حتی یک ثانیه نخابیدم دلتنگش میشدم دلم میخاست همش کنار باشم نگاش کنم💖حس خوب مادر شدن...

من خودمو خیلی وقته فراموش کردم
هیشکی نیست یه دیقه بچه مو بزارم پیشش اکثر اوقاتی‌ که شوهرم میاد میرم دستشویی حتی 😬😬 انقد که از دستشویی رفتن من بدش میاد دخترم
همین که رفتم شروع میکنه گریه کردن😐
صورتم پر موه شبا که دخترم میخوابه خودم انقد خستم که نمیرسم برم اصلاح
الان تازه خوابید برم کارای آشپزخونه رو بکنم یه دستشویی برم یه ناهار برسم بزارم بیدار میشه دیگه باید در اختیار باشم

عکس خودته؟
چه خفنه🧿

سوال های مرتبط

مامان امیر عباس 😍 مامان امیر عباس 😍 ۱۴ ماهگی
نمی‌دونم شمام این حس رو دارید یا نه!
ولی من از وقتی مادر شدم اخلاقم فرق کرده رفتارم فرق کرده
انگار یه خورده که چه عرض کنم بعضی مواقع خیلی زود حساس میشم عصبی میشم به کمترین توجه نسبت به بچم سریع جبهه میگیرم
نمی‌دونم این کارم درسته یا نه، ولی انگار کم لطفی نسبت به بچم رو نمیتونم تحمل کنم
انگار بعد از مادر شدن همه چیز فرق می‌کنه علایق سلیقه همه چیز انگار همه ی دنیات میشه یه موجود کوچولو که خودت پرورشش دادی و ۹ ماه خودت تغذیه اش کردی تا شده اینی که الان میبینی، چه صبوری هایی کردی چه دردایی رو کشیدی چه سختی هایی کشیدی ولی همه و همه رو به خاطر اون کوچولو که تو خونت تو دلت جا باز کرده تحمل کردی
یه کوچولویی که با اومدنش زندگی همه تغییر کرد یه فرشته!
یه فرشته ای که هربار نگاش کنی خدا رو به خاطرش شکر می‌کنی و خوشحالی از داشتنش، با خندش میخندی با گریه اش ناراحت میشی!
روزی که خدا فرشته‌اش رو بهم داد فکر میکردم از پسش برنمیام و نمیتونم ولی نمی‌دونم این حس مادری چیه که همه جوره داره منو میسازه اصلا انگار نسبت به دوران متاهل بودنم منو کلا عوض کرده، منی که حوصله بچه نداشتم الان دارم صبوری رو بیشتر میکنم منی که اونقدر خوابم سنگین بود حالا با یه صدای گریه از خواب بیدار میشم، منی که کسی موهامو میکشید سر و صدا میکردم ولی الان فقط میخندم به کاراش، نمی‌دونم خدا چی دید تو زن که این حس قشنگ و دلچسب رو قسمتش کرد، ولی هرچی بود خوشحالم از اینکه صاحب به این حس شدم 😍😍😍😍

ان‌شاءالله قسمت چشم انتظارا به حق میلاد حضرت مادر ♥️♥️

ببخشید اگه سر هم بندی شد ولی یه متن خوشگل می‌خوام واسه روز مادر بنویسم انشاءالله برسم بنویسم😊☺️
ببخشید اگه اشتباه و اشکال داره 🥰🥰☺️
مامان مهراب مامان مهراب ۱۳ ماهگی
مادر بودن قشنگی و سختی و شیرینی های هر لحظه رو داره تمام این هارو لمس کردم حس کردم با تمام وجودم شیرینی خندیدن و ذوق کردنش سعی برای انجام دادن کارهاش حرف زدن و لوس کردن هاش وقتی میخواد بوست کنه و بلد نیست دالی کردناش آخ مامانی فدات بشه ناراحتی هارو شب نخوابیدن ها رو میبره .وقتی ببینم نخوابی مریض بشی تب کنی نتونی غذا و شیر بخوری یا فقط گریه کنی و بگی مامان .وقتی مامان میگه قلبم کنده میشه براش .مادر هم باید روانشناس باشه هم دکتر هم همسر باشه همه جوره باید همه چیز باشی و بازی کنی با بچت و انواع بازی هارو یاد بگیری که بچت حوصلش سر نره .از وقتی مادر شدم دیگه نمیگم مجردی کیف میکردم میگم مادر شدن یه چیز دیگست .خدا تمام مادر هارو حفظ کنه برای بچه هاشون که وقتی بچه ها بزرگ هم بشن باز همون بچه کوچولوهه مامانشه.
مهراب مامان عاشقتم عشق مادر و فرزندی یه چیز دیگست قبلا تو کتابا میخوندم الان خودم تجربه کردم .با تمام سختی هاش با تمام اینکه دیگه برای خودم یک دقیقه هم وقت ندارم بازم عاشقتم بازم دوستت دارم.روز تمام مامانا مبارک
مامان مهرسانا مامان مهرسانا ۱۲ ماهگی
خانوما من به یه مشکلی خوردم که شدیدا داره آزارم میده💔
من تو بارداریم و بعد از زایمانم بخاطر شرایط خاصم از مادرشوهرم خیلی تیکه شنیدم خییییییلی زیاد
مثلا بارداریم استراحت بودم دائم میگفت قدیما فلان جور کار میکردن و این حرفا
بچم زردی داشت دائم میگفت بچه های من اصلا زردی نداشتن
بچم کم وزن بود میگفت بچه های من فلان قدر بودن
این حرفا بود تا اینکه خواهرشوهرم باردار شد و این تیکه ها صدبرابر شد
تو بارداریش دائم بارداری منو به رخم میکشید و میگفت ن.... اینجوری نیست(خواهرشوهرم)
تا اینکه خواهرشوهرمم به یه عالمه مشکل خورد
اصلا دست خودم نبود ولی ته دلم خوشحال میشدم از ناراحتی مادرشوهرم
یا مثلا میگفت بچه ی ن.... زردی نمیگیره یا اصلا لباس صفر واسش لازم نیست بچه‌ش بزرگه
اول اینکه الان بچش به دنیا اومده و ۲/۵ کیلوئه و امروزم بخاطر زردی بالا بستریش کردن(۲ روزشه)
من اگه بچه ای اذیت بشه پا به پاش گریه میکنم حتی اگه فیلمی ببینم که یه بچه مشکلی داره کلا شب نمیتونم بخوابم
ولی الان ته دلم یه راحتی خاصیه انگار که منتظر این روزا بودم
اینا یعنی من بد شدم خیلی بد و در کنار اون راحتی عذاب وجدانم ولم نمیکنه
چیکار کنم که از این بدی و افکار مزخرف نجات پیدا کنم💔
مامان مهراب مامان مهراب ۱۳ ماهگی
ادامه تاپیک قبلی
خیلی سخت بود جلوشو بگیرم حتی شیر پرچرب به عنوان نوشیدنی میخواست بده چرا؟چون میگفت تو دیگه شیرت رو نده چون لاغر شدی بجاش همه چی رو به مهراب بده منم برای هرچیزی باهاش بحث داشتم که اجازه نمیدم بدی چون من طبق نظر دکترش تا الان پیش رفتم کلی مسخرم کرد که دکترا چرت و پرت میگن و ازین حرفا منم برام مهم نبود مهم کار خودم بود چون میخواد مادر خودم باشه میخواد مادرشوهرم باشه .حتی میگفت بزار یه ذره بزارم دهنش ببینم دوس داره شاید دوست نداشت و نخورد منم گفتم مادر من مهراب هرچی بدی بهش میخوره ولی اجازه نداری بدی در کل کلی ماجرا داشتم سر چیزی دادن واینکه میخواست به زور شیر مهراب رو قطع کنه .😑😑😑یعنی ماجرای من با مادرشوهرم تموم شو رسیدم به مادر خودم.در کل این حرفارو گفتم که بگم اگر دکتر گفته اینکارو نکنید به حرف مادر و مادر بزرگ و فلانی فلانی گوس نکنید که این خورده چیزیش نشده اون خورده حالش خوبه.طبق منطق و فکر خودتون پیش برید حتی اگه ناراحت میشن.من با خانوادمم یه دو هفته زودتر یه تولد برای مهراب گرفتم و خوش گذشت جاتون خالی🥰🥰
مامان هیما💕 مامان هیما💕 ۱۳ ماهگی
حالا که نزدیک یک سالگی هیماست
همش اون روزا جلو چشممه
این که چقدر شیردهی به جونم میچسبید و کیف میکردم
من شیر داشتم کمم نبود ، پنج ماه شیر خودمو دادم و اواخر هیما شبا خوب نمیخوابید نمیزاشتم من خوب بخوابم
یکی از دوستام گفت شیر خشکو شروع کن،شاغلی ، اهل بیرون رفتنی،نمیشه هی بدوشی شیرت کمه براش و سخته
گفتم آخه گناه داره
گفت نه، تو گناه داری ... خودتو از بین نبر ، هیما با یه مامانی که شبا خوب بخوابه و بتونه کار کنه خوشحال تره
بعد بهت افتخار میکنه
گف همین بچه هایی ک اینجوری جونمونو میزاریم پاشون بیست سال دیگه میگن میخواستی نکنی و از این قبیل
گف خودتو ، زندگیتو فدای هیچی نکن حتی بچت
خودشم بچه داشت،اون موقع یکساله بود بچش و میگفت شبا میزارمش تو اتاق خودش تنها میخوابه ، بازم من گفتم گناه داره که
گفت من گناه دارم،منی که صبح تا شب میپزم و میشورم و بچه داری میکنم گناه دارم اگه شبا نخوابم..
شاید فکر کنین خود خواهیه ولی نیست
اتفاقا تعادله ، من تا جایی که هیما میخورد و چیزی از سینم میومد هم دوشیدم هم دادم بهش خورد ، شیش ماه به بعد کلا ول کرد و خشک شد
اما
واقعا شیش ماه شیردهی آزار دهنده بود،کل بدنم خشک میشد
شبا بهم وصل بود تا صبح خواب نداشتم
جایی میرفتم با ترس و لرز تموم شدن شیرش بود
کل ذهن و فکرم درگیر بود و بعد شروع شیرخشک همه چی برام آروم شد و انگار یه دری باز شده باشه برام...خلاصه اینطوری
من از نگه داشتن قوطی های شیرخشک بدم میومد و به اصرار شوهرم اینا رو نگه داشتم ، البته نصفشم ریختم رفته
این شد عکس یادگاری با قوطی های شیرخشکی که هیما خورد و یه جورایی نجاتِ مامانِ هیما شد ...