۱۳ پاسخ

به نظر من تو جامعه ای که آینده خودمون نامعلومه اوردن بچه خودخواهیه
من به شخصه شرایط اوردن بچه دوم رو ندارم

این جیزا کاملا شخصیه هرکسی برای زندگی خودش میتونه تصمیم بگیره ،نظرها و سلیقها متفاوته و باید هیچکس نظر نده و همگی به سلیقهای همدیگه احترام بزاریم

بچه دوم اصلا حرفشو نزن نه اعصابشو دارم نه توانشو نه حوصلشو نه جونشو نه هزنشو همین یکی پیرم کرد

من معلم دبیرستانم دانش اموزای تک فرزندم خیلی ناراضی هستن میگن تنهاییم کسی رو نداریم حسرت ی خواهر یا برادر رو داریم که جایی مشکلی پیش اومد ی نور امیدی داشته باشیم! این رو حداقل تو این چندسال از بالای ۵۰ دانش آموز تک فرزند شنیدم معمولا تو کلاس هم با بقیه خیلی صمیمی نمیشن و منزوی هستن!

منم یه پسر دارم پسر منم فردا بی کس و تنهاس

من تک فرزندی رو دوست ندارم ولی حس حاملگی زایمان پروسه بزرگ کردن ندارم ،شرایط زندگی ها خیلی سخت شده وبچه ها توقع شون بیشتر ولی با این حال تک فرزندی رو من خودم دوست ندارم ادم بزرگ بشه بی کس وکار انگار

الان تک فرزند زیاد شده تنها نمیمونن بزرگ بشن همو پیدا میکنن دوست میشن...

موافق تک فرزندی بودم بخاطر چندین دلیل
میگفتم یه دخترم هست دیگ نیارم آخه زایمان سختی داشتم میگفتم باهاش برم کافه برم شهربازی برم پارک باهم خوش باشیم با هم بچرخیم اما فرتی دومی موند اصن نفهمیدم اولی کجاست چیشد بزرگ شدنش چطور شد
الان دوتاش رو پاهام هستن و خوابیدن و عاشقانه دوستشون دارم
الان داشتم با شوهرم حرف میزدم آخه شوهرم بچه میخاد اما من میگم اگ ب آوردن باشه باید پسر بشه دوتا دختر دارم دیگ یه داداش هم براشون بیارم تو نبود ما بی کس و کار نباشن داداش داشته باشن پشت هم باشن هوای همو داشته باشن
کمی باهاش در مورد خرج و مخارج گفتم دو دل شد
ب نظرم پیش بینی آینده مهمتر هست تا تنهایی بچه
بچه تا ابد تنها نیست بچه همش بچه نیست بزرگ میشه دوست و رفیق پیدا می‌کنه و اگ والدین خوبی باشین با شما بودن رو بیشتر میخان تا بیرونی هارو

تک یا دو با چند مونده به تربیت پدرمادر اصلا هم لوس بارنمیان جاریم دوقلو داره یه لوس و بی ادبن که نگم برات😅 ۸سالشونه باباشون غذا میزاره دهنشون

من دوتا برادر دارم. خدا حفظشون کنه خیلی دوستشون دارم‌. ولی واقعا میدونم تو هر شرایط سختی که باشم کاری برای من نمیکنن. با برادر بزرگم دو سال اختلاف سنی دارم یه تایمی هم بازی بودیم ولی بعد از اون حتی تا وقتی شوهر کردم دعوا میکردیم. بچه مگه ناخواسته بیاد وگرنه منم به دومی فکر نمی‌کنم‌. اما اگر کسی واقعا از نظر مالی و روحی اوکیه بیاره چرا که نه

ب نظر من یا باید کلا بچه نیاری اگه آوردی باید دومی هم بیاری .همین الان دخترم رو راهی مدرسه میکردم پسرم بیدار شد خواهرش رو بغل کرد و خدا حافظی کرد چقدر من و شوهرم ذوق کردیم ک آنقدر همو دوست دارن .من خودم با این ک ی برادر دارم و خیلییی هوای هم رو داریم تو تک تک کارامون با ام مشورت میکنیم بازم گاهی شده این کم بودن آزار دهنده بوده .خود خواهی ک ی بچه رو ب این دنیا بیاریم و تک و تنها تو این دنیای بزرگ .... چون ماااا پدر و مادرها همیشه نیستیم

تک فرزندی رو دوس ندارم ولی فاصله سنی زیاد دوس دارم . نمیخام از بازی و‌توجه به دخترم کم بذارم و اینکه هیچ کمکی به هیچ وجه ندارم خودممو خودم

ای خواهر بچه من غذا نمیخوره میگن تک فرزنده اگر دوتا بود باهم میخوردن
اتاقشو بهم میریزه میگن چون یه دونس بلد نیست بازی کنه بهم میریزه دوتا بودن بازی میکردن
نمیدونم کی میخوان یاد بگیرن تو خصوصی ترین بخش زندگی ادما دخالت نکنن این یه تصمیم
الان تو مهد پسرم از ۱۵تا شاید ۲ ۳ تاشون دوتا بچه باشن همه تک فرزندن
نسل اینده اینو معضل نمیبینه اینو موقعیت میبینه

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۶....
بهنام دوباره شروع کرد به اینکه باید دوباره بچه بیاریم.....
راستش خودمم دلم می‌خواست یه بچه دیگه بیارم و دخترم تنها نباشه....
درسته هدیه بود ولی خب قرار نبود که تا همیشه پیش من باشه....
بعد از چند ماه دوباره باردار شدم و این سری بچه پسر بود....
متاسفانه توی بارداری افسردگی گرفتم.....
و بعد از زایمان هم که افسردگی بعد از زایمان خیلی شدید گرفتم.....
روزام فقط با گریه می‌گذشت.....
هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرشوهرم رفت.....
گاهی به خودم می‌گفتم چرا بچه رو دادم به زن داداش....
دیگه به حدی رسیده بودم که مه از دستم داشتن عاصی می‌شدن.....
بهنام منو برد پیش یکی از بهترین روانپزشک‌های شهر....
و اون تایید کرد که من دچار افسردگی شدم.....
هر روز بیشتر از ۵ تا قرص می‌خوردم....
و تا قرصا رو می‌خوردم خوابم می‌برد.....
دیگه مسئولیت بچه‌هام بر عهده زن داداش بود....
از هر دو تا بچه مراقبت می‌کرد....
حس میکردم دوباره بهنام سرو گوشش می جنبه....
اما کاری از دستم ساخته نبود....
چیکار میکردم.....
حتی حوصله بچه هامون نداشتم.......
زن داداش حسابی بهم رسیدگی میکرد...‌‌
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
مامانا توروخدا واسه یه دقیقه که شده خودتون رو بزارید جای من با بچه ای که دوروز دیگه ۴ سال و ۴ ماهش تموم میشه و دیگه ماشالله بزرگ شده و خوب هما چیزو می فهمه باید چی کار کرد با خدا دیگه خسته شدم بریدم ماهلین نشسته بود یه لحظه بلند شد دیگه تا کله اش پی پی کرده تو خورش اینقدر کرده بود که رسیده بود به کمرش و تا نزدیک گردنش پر از پی پی تمام لباساش و زندگی من از پی پی یکی شده بود خیلی عصبانی شدم بردمش تو حمام لختش کردم و شستمش‌ و دوتا هم محکم زدم رو بدنش و حسابی دعواش کردم آخه چقدر این وضعو تحمل کنه بچه ی ۲ ساله اگه بود تا الان یاد گرفته بود به مامانش جیش و پی پیشو بگه مشاوره هم بردمش میگه افتاده رو دور لجبازی باید صبور باشی و هیحی نگی آخه لجبازی تا کی تا کجا الان تو مهدشون به مربیش تا دلوین میخوادبره دستشویی میگه منم جیش دارم ولی به من نمیگه پی پی رو هم کلا نمیگه می دونم تاپیکم تکراریه ولی به خدا دیگه خسته شدم دیگه هیچ روشی هم جوابگو نیست رو این بچه چقدر صبورباشم و هیحی نگم اگه همچنان ادامه داشت چی اگه تا کلاس اول خواست این کارشو ادامه بده چی ؟؟از دیروز پیش همون مشاوره مهدشون می برمش رفتاردرمانی به امید اینکه خوب بشه اونجا هم خانومه گفت دقت و تمرکزشم خیلی پایینه و زود از یه جیزی خستا میشه میزاره کنار با مربی مهدشم و منم همین جوره همه رو خسته کردا دیگه این بچه 😭😭😭😭آخه یه بچه اینقدر باید خنگ باشه بابا دستم دیگه تا آرنج رفته تو گوهههه من با کارهای این بچه چطور فرشامو بدم بشورن واسه عید😫😥
مامان شکوفه های سیب🌸 مامان شکوفه های سیب🌸 ۴ سالگی
دیشب برای من شبِ خیلی سختی بود ...
پسرم برای خواب ظهر مقاومت میکرد و بخاطر این فصل از سال فکر کنم طبیعی باشه اما شب ها رو برای من تبدیل به کابوسی واقعی میکنه !

بعد از خوردن ی کوچولو شام بد قلقی هاش شروع شد؛ بهانه های مختلف که من تا جای ممکن باهاش کنار اومدم ، از اینکه میخواد شامپوی جدیدی که غروب خریده رو توی حموم امتحان کنه (درصورتی که ظهر حمومش داده بودم) تا درست کردن پوره ی کدو حلواییِ دارچینی به جای شام و این اواخر خوندن بارها و بااارها کتاب های مختلف و جواب دادن به سوالهای بی پایانش ....
در تمام این مدت داداش کوچولوش یا توی بغلم بود یا روی پام ..‌موقع حموم بردن پسر بزرگم به عمه ش زنگ زدم و اومد داداشش روسرگرم کرد تا ما بعد از کلی بازی از حموم برگشتیم .

ساعت ۱۰ شب شد و پسرم رو بسختی خوابوندم . حالا هر دو خواب بودن و سکوتی دلچسب به خونمون حاکم شده بود . همین که چایی اوردم که با همسرم بخوریم (تازه رسیده بود ) که پسر کوچیکترم بیدار شد و بیقراری هاش شروع شد در حدی جیغ میزد که داداشش رو هم بیدار کرد و این بیداری تا ساعت ۳ صبح ادامه داشت و خوابش نمیبرد اصلا ...و من با اینکه پریود بودم و خونریزی زیادی داشتم در تمام این مدت بازهم کتاب خوندم بازی کردم و وووو....
مابقی اش پایین