۲ پاسخ

هییی خدا همه همینیم... من ن صبحونه میخورم ن نهار ... کلی اسباب بازی میریزم زمین اما میگه بیا با من بازی کن

تو تنها نیستی عزیزم 🫠

سوال های مرتبط

مامان آدرین مامان آدرین ۸ ماهگی
دلنوشته ی مادرانه:
امروز صبح که بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد.دلبندم شب تا صبح نزاشته بود درست بخوابم.احساس سرماخوردگی هم میکردم.ولی چا ه ای نبود.مثل هر روز تعویض پوشک،اماده کردن صبحانه و چالش های هر روزمون.این بین نازپروردمون رو زمین نمیموندو تمام مدت بغلم بود.هرطوری بود خودمو به ظهر رسوندم.موقع ناهار شده و من هیچ کاری نکردم.تند تند دست بکار شدم تا یه ناهار بدون قر وفر درست کنم.همین حین تو ذهنم بارها تکرار میشد امروز خیلی خستم.بدنم درد میکنه.کاش یکی بود کمکم میکرد و به هزارتا کار نکرده هم کنارش فکر میکردم.ماجرا وقتی به اوج خودش رسید که دیگه نمیشد جگرگوشمو بغل کنم،برنج موقع آبکش کردنش بود و پیاز داشت تو روغن جیغ میکشید که من الان میسوزم و پسرم چسبیده بود به پامو یه بند گریه میکرد.سریعدپیازو هم زدم.برنجو ابکش کردمو ادرینو بغل کردم.تازه متوجه شدم خیلی اتوماتیک غذای بچه رو هم گرم کردم.سریع نشوندم کنارمو غذاشو دادم.همه جا یهو ساکت شد و من باورم نمیشد همه ی این کارارو من کردم و الان دارم قربون صدقه ی بچم میرم که لب و لوچش پر از سوپه و داره بهم میخنده.یادم اومد قبلنا بابامو صدا میکردم که برام آب بیاره چون حالشو نداشتم پاشم.ولی مادر بودن منو تبدیل کرد به اینی که هستم...(مالیخولیای عاشقانه ای به اسم مادری)