دلنوشته ی مادرانه:
امروز صبح که بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد.دلبندم شب تا صبح نزاشته بود درست بخوابم.احساس سرماخوردگی هم میکردم.ولی چا ه ای نبود.مثل هر روز تعویض پوشک،اماده کردن صبحانه و چالش های هر روزمون.این بین نازپروردمون رو زمین نمیموندو تمام مدت بغلم بود.هرطوری بود خودمو به ظهر رسوندم.موقع ناهار شده و من هیچ کاری نکردم.تند تند دست بکار شدم تا یه ناهار بدون قر وفر درست کنم.همین حین تو ذهنم بارها تکرار میشد امروز خیلی خستم.بدنم درد میکنه.کاش یکی بود کمکم میکرد و به هزارتا کار نکرده هم کنارش فکر میکردم.ماجرا وقتی به اوج خودش رسید که دیگه نمیشد جگرگوشمو بغل کنم،برنج موقع آبکش کردنش بود و پیاز داشت تو روغن جیغ میکشید که من الان میسوزم و پسرم چسبیده بود به پامو یه بند گریه میکرد.سریعدپیازو هم زدم.برنجو ابکش کردمو ادرینو بغل کردم.تازه متوجه شدم خیلی اتوماتیک غذای بچه رو هم گرم کردم.سریع نشوندم کنارمو غذاشو دادم.همه جا یهو ساکت شد و من باورم نمیشد همه ی این کارارو من کردم و الان دارم قربون صدقه ی بچم میرم که لب و لوچش پر از سوپه و داره بهم میخنده.یادم اومد قبلنا بابامو صدا میکردم که برام آب بیاره چون حالشو نداشتم پاشم.ولی مادر بودن منو تبدیل کرد به اینی که هستم...(مالیخولیای عاشقانه ای به اسم مادری)

۹ پاسخ

افرین خداقوت مامان سخت کوش وقوی
منم شب تاصبح بیداربودم دقیقن ۷ ونیم صبح خابیدم
وازجلسه مدرسه پسرم جاموندم وهنوز ن ناهاردارم وکلی کارمونده الان اوندم تاپیک شمااولین تاپیک بود خوندم
واقعا مادر شدن خیلییی سخته اونم مادرچندتابچه باشی وهرکدوم خواسته ونیازهلی متفاوتی داره
دیشب تاصبح مشغول کاردستی های پسرم بود واین وسط هرچنددقیقه یکبارپسر۶ ماهه ام باصدای جیغ وگریه ازخواب میپرید ونمیتونستم اروم کنم نمیدونم چیشده بود ولی تاخودصبح بیدارموندم کاص میشد تواینجورمواقعی کسی باشه کمکمون باشه

من این متنو با گوشت و خون و همه ی وجودم درک کردم جلو چشمم بود همه حرفا😥😭

ماشالله.منم وقتی شب ک میشه پسرم میخوابه ب روزام فکر میکنم میبینم خدا چ قدرتی ب ما مادرا داده ک حتی اگ چند سال قبل ب من میگفتن اینقدر سخت مادر بودن و زن بودن از خودم انتظار نمیرف ک بتونم .هم خونه داری کنم و هم بچه داری و شوهر داری.

خدا قوت عزیزم همه ی ما هرروز همینطور درگیریم من دوتا بچه دارم صبح میخواستم دخترمو آماده کنم برا مدرسه از طرفی دختر کوچولوم هم داشت گریه میکرد میخوابوندمش تا برم برسم به اون یکی دوباره بیدار میشد به زور تونسنم حاظرش کنم
میگم ها تو میتونی کتاب بنویسی یبار امتحانش کن یه لحطه حس کردم دارم رمان میخونم

😍😍😍🥺🥺🥺
واقعاا هممون همینیم

آفرین به مامان آدرین.انشالله تن سالم باشه

من ک حتی صبحونم مامانم درست می‌کرد. آبم مامانم میداد دستم🤣صدای تیم تیم ساعت نمیزاشت بخابم عصبی میشدم😑🤣

چ قشنگ 🥹.
حال هرروز منم همینه🥺

چه قشنگ🫀💜

سوال های مرتبط

مامان توت مامان توت ۷ ماهگی
بماند به یادگار
امروز شش ماهگی پسرمه
خوشحالم که ۶ ماه گذشته و پسر نازنازی ما توی زندگیمونه خداروشکر🙏🏻
و قسمت سخت ماجرا .. تمام این شش ماه برای من پر از چالش و پر از سختی بود
سه ماه اول ک کلا نخوابیدم و چقدر بی خوابی کشیدیم کولیک رفلاکس بچم خیلی شدید بود ، یادمه بخاطر کولیک یه شب ساعت ۱۱ گریه هاش شروع شد تا ۱۱ صبح که من قلبم داشت از جا کنده میشد ...
کولیک هم ک خوب شد ، رفلاکس هنوز اذیتش میکنه ...
شیردهی و تغذیه بچه هم سختی خودشو داره با حضور رفلاکس لنتی
و اینکه چقد نق میزد و گریه میکرد حتی تو خواب نق میزد و خوابش هوشیار بود و فقط روی دست تو بغل میخوابید
چقدر بخاطرش حالت نشسته خوابیدم 🤕
البته تاالان هم خوابش هوشیاره و در طول روز تو بغل فقط می‌خوابه تا تکون بخوریم بیدار میشه و شبا هر یه ساعت بیدار میشه و باید زود بخوابونمش وگرنه بیدار میشه تا خود صبح...
واسه دندون خیلی بی قراری و گریه کرد 😬
دو سه باری هم سرما خورد چقدر تب کرد و ریه اش درگیر شد و با کلی بخور و دارو خوب شد 🤒
واسه وا‌کسنا هم چه شبایی بود ..💉🩸
بچه بزرگ کردن کار ساده ای نیست و خیلی مسئولیت بزرگیه ... خدا به همه ی مامانا سلامتی و طول عمر بده
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۱ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده
مامان محمد مهدی 💙👶 مامان محمد مهدی 💙👶 ۷ ماهگی
سلام بعد از کلی وقت و کلی اتفاق 🥲😍

خدای محمدمهدی خواست و ما سه تایی رفتیم زیارت خانه خدا😍🕋
در تک تک لحظات سفر از اینکه همسرم با ما بود خداروشکر کردم ، سفر شیرین و خاصیه که سختی هایی هم همراهشه و بودن همسرم کنارمون از سختی هاش کم میکرد که هم قوت قلب بود و هم عصای دست 🤝
خیلیا میپرسیدن با بچه سخت نبود؟ نمیشد بذاریش پیش کسی و بری؟ و من جوابم به همه این بود که نه خیلیییی هم قشنگ بود و خدا خودش کمک میکنه و من واقعا دست خدارو در سفر میدیدم که همراهمون بود❤
الهی روزی همه آرزومندا به زودی😊

کنار خانه خدا همه چشم انتظارا رو دعا کردم، الهی هیچ خونه ای بدون نی نی نمونه و دامن همه منتظرا سبز بشه 😍

البته ده روزیه که ما برگشتیم و دو سه روز بعدش من بدجور مریض شدم و الان دوران نقاهت طی میکنم 😁
محمدمهدی هم یه کوچولو آبریزش داره که داره بهتر میشه خداروشکر

امروزم بابای محمدمهدی رفت واسه دفاع از پروپوزالش که همه دعام اینه که به خوبی بگذره براش که خیلی نگرانش بود و خیلی براش زحمت کشید

و امروز غذای کمکی محمدمهدی رو شروع کردم با یه قاشق مرباخوری لعاب برنج که خوشش اومد خداروشکر 😋
چند روز دیگه هم باید آماده بشیم واسه واکسن ۶ ماهگی 🥴

اتفاقای مهم این چندوقت من اینا بودن 😅
حالا شما از خودتون بگید چه خبر ؟؟؟
نی نی ها چطورن؟ 🤩
الهی حال دلتون خوب 🌻
مامان محمد مامان محمد ۹ ماهگی
می خوام یه ذره درد و دل کنم و نظر شمارو بپرسم
من و همکارم ( معلم )هم‌زمان بود بارداریمون دختر اون یک‌ماهی زودتر به دنیا اومد
حدود یک ماهی که از زایمانمون گذشت قرار شد بریم محل کارمون( مدرسه ) همکارا رو ببینیم و کادو می خواستن بدن دختر اون ۵۰ روزش بود و پسر من ۲۵ روز من بچرو نبردم تو گرمای تابستان بود و محل کار هم الوده . همه به من تیکه انداختن که تو خیلی حساسی و بچه رو داری سوسول بار میاری
هفته ی پیش به خاطر بیمه قرار شد بریم دوباره باز من پسرمو نبردم به خاطر این ویروس و مریضی اون باز دخترشو اوورد دیدم چقدر ریزه میزه و کوچولو مونده . هر کی از راه رسید این بچه رو ماچ کرد و بغل گرفت یکی از همکارا هم یه ابنبات چوبی باز کرد داد دستش اون طفلی هم شروع کرد خوردن . با تعجب به همکارم گفتم میزاری بخوره ؟ گفت اره من بچمو مثل تو سوسول بار نمیارم ......
حالا سوالم اینه من واقعا حساس و سوسولم ؟ کار اون درسته ؟
همه ی همکارا جلوی اون کارشو تایید می‌کردن که کارش درسته .
شما بودین بچه رو میبردین مدرسه ؟
مامان دلارام مامان دلارام ۷ ماهگی
از زمانی که باردار شدم تا به امروز که بچم دنیا اومده و شش ماهش و داره تمام میکنه ..خیلی طبیعیه که مثل هر خانم دیگه ای منم با یکسری چالش ها دست و پنجه نرم کنم ..منم دوران ویار بارداری داشتم ..افسردگی بعد زایمان داشتم..کولیک و رفلاکس و شب بیداری های طولانی و درد های نقاهت سزارین و چالش های که بچه بعد واکسن دوماهگی و چهار ماهگی داشت و الانم که داره لثهاش سفت میشه خوب چالش های خودشو داره ..تب میکنه ..لایه پاش میسوزه ..بی حال میشه و خیلی چیزای دیگه...هیچ کدوم به منه مادر ربطی نداره بچه داره مسیر رشد رو طی میکنه من مادر بدی نیستم که بچم گاهی اسهاله گاهی یوپسه من مادر بدی نیستم که بچه بخاطر دندون تب میکنه من مادر بدی واس هیچکدوم از این چالش های که بچه در مسیر رشدش داره نیستم..و ااین که هر مادری قبل از ماها هم این مسیر با بچش طی کرده و مامان های بعد ما هم قرار طی کنن...کااااااش مادرم اینو بفهمه کاش اینو درک کنه و منو این همه تو فشار نزاره که تو چیکارش کردی که الان پاش سوخته تو کردی که الان اسهاله تو باعث شدی که الان نمیدونم فولان شده...امروز که تیر خالص زد بهم ..برگشته میگه تو نمیدونم مثل کدوم حیونکه بچمو خودش میکشه آخر یروز میام میبینم کشتیش...با این حرفش چشمام دیگه هیچی رو ندید هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم و انداختم از خونم بیرون..بهش گفتم دیگه حق نداری بیای خونم دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمت