۹ پاسخ

عزیزم شوهرت آدم بزرگه یعنی چی وابسته منه!!!! شوهرتو داشته باش ولی بچه الان بیشتر به تو احتیاج داره، هرچند شاید هم شبب خیر شید بجه داری یاد گرفتی، بچه رو هر یک ساعت و نیم دوساعت یکبار حتما حتما بیدار کن کف ماهاشو ماساژبده سر دماعش بزن که شیر بخوره نذار زیر سینت خواب بره موقع شیر خوردن بدنش دستاش پاهاش بازی کن تحریک بشه مک بزنه، تند تند پوشکشو عوض کن بشورش، از دستمال مرطوب زیاد استفاده نکن، خوب چربش کن نسوزه، با احتیاط بلندش کن بخوابون، به پهلو بحوابون اگر شیر بالا اورد نپره تو گلوش، هربار شیر میدی به پهلو به پهلوش کن، مدام یطرفه نخوابون

عزیزم منم مثه توام
من حتی یروز هم خونه مادرم نرفتم بخاطر شوهرم
مادرم پنج روز اومد پیشم دیگه رفت
از مادرم هم دورم
همش تنهام
کسی نزدیکم نیس
ولی با خودم میگم باید از پسش بر بیام
من حتی میترسیدم ب بچه دوسه ماهه دست بزنم
اما الان خودم تنها همه کارارو میکنم
خیلیم راحتم
توام باید بتونی چون فقط خودتی
ب تنها بودنت فکر نکن
ب این فکر کن باید بتونی از پس همش بر بیای

تا 14 روزگی همینه،زیاد میخوابن
هر دو ساعت ولی خودت بیدارش کن بهش شیر بده
اگه بیدار نمیشه کم پاشو ماساژ بده
یا اینکه پوشکشو باز کن
حتما بیدار میشه
ده دقیقه هم زیر سینه شیر بخوره خوبه
اگ یه وقت شیر چسبید تو گلوش نترس
برش گردوند پشتشو بزن
بازم خوب نشد دو طرف باسنشو فشار بده
از سه چهار روزگی قطره آد و باید شروع کنی
اوایل سوال تو سرت زیاده
همه و اینجا بپرس خیلی راهنماییت میکنن
تا نافش بیوفته حتما حموم زیاد ببرش که خدایی نکرده عفونت نکنه

عادت میکنی روزای اول واقعا سخته تا یه مدت بدنت خستس و روحت داغون همه ی اینا طبیعیه ولی مطمن باش همش تا یه ماه سخته بعدش هم خودت عادت میکنی به شرایط و راحت میشی، به خودت بگو موقته این شرایط میگذره

حواست باشہ زردے نداشتہ باشہ چون زردے ھم باعٹ خواب زیاد در نوزاد میشہ

نزار زیاد بخوابه بهش شیر بده ک خدایی نکرده زردی نگیره ب خودتم استرس نده کم کم عادت میکنی یروز ارومه یه روز جیغ جیغو

سلام صبح بخیر عزیزم
اصلا عیبی نداره برو خداروشکر کن ک بچه ارومه

عزیزم بچه منم آرومه شیر میخوره می‌خوابه نگرانی نداره تا چند وقت اینجور هستند

عزیزم خیلی عادیه بچه چهار روزه بایدم زیاد بخوابه، خونه مامانت شلوغ بوده نمیخوابیده..... در ضمن از فرصت استفاده کن توام بخواب

سوال های مرتبط

مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه روزهای ابتدایی تولد
ادامه داستان بارداری من پارت ۵
از همون موقع بدبختی های من شروع شد
دعوا و هرج و مرج
داد و بیداد
تو خونه خانوادم
من با همسرم
اصلا معلوم نبود چی ب چیه
همش تنها میرفتم دکتر یا برای دکتر باید ب خواهر شوهرام و پدر شوهرم میگفتم ک منو ببرن
خیلی سختی کشیدم
شوهرمم همش فکرش کارش بود
گلا خیلی آدم بیخیال و سردی هستش
استرس استراحت مطلق و دهانه کم و گم خونی و دارو و درد و ... همش رو خودم تنها کشیدم
بدون اینکه کسی همراهیم کنه
تو کل زندگیم همش خودم تنها بودم چ خرید خونه چ بقیع چیزا
الان سر بچمم تنهام
خدا ب خیر کنه همه چیز رومیخوام برام از ته دلتون دعا کنید ک همه چی خوب بشه برام

تو ۲۴ هفته گفتن طول سرویکس کم مجبور شدم بشینم تو خونه و جایی نرم همش تو خونه بودم شوهرمم هیپی نمی‌گفت همش سرش تو گوشیه
بعدش استرس وزن دهی گرفتم همش خوراکی میخورم ک وزن بچه بره بالا
بعدش بهم گفتن تیرویید کم کار دارید .
دیگ نمیدونستم چیکار کنم .
دیونه شده بودم وقتی می اومدم خونه همسرمم هیچی باهام حرف نمیزد
اصلا نمیدونم چش بود
اعصابم از تموم دنیا خورد بود
دلم میخواست بمیرم و این روزا رو نبینم
الانم ک الانه بازم همونه ......