۲ پاسخ

دخترمن همش با پدرشوهرم حرف میزنه دوماهه فوت کرده فقط با اون توخواب حرف میزنه صبح هاهم میگه مامان اقاجون منو دوست داره برام پسته سیب میده بوسم میکنه حالا خیاله یا خواب نمیدونم چون یجا زندگی میکنیم خیلی وابسته به پدرشوهرم و مادرشوهرم هستن البته اونام محبت میکننا

پسرمنم وقتی پیش پسرعمه یا دخترخالش باشه کل شب تا صبح اکثرا گریه می‌کنه جیغ میزنه کلا کلافه میخوابه
هر اتفاقی که بینشون افتاده رو تکرار می‌کنه با گریه ...

سوال های مرتبط

مامان شکوفه های سیب🌸 مامان شکوفه های سیب🌸 ۴ سالگی
من فهمیدم انسان هرچیزی رو با تمام وحود و ملتمسانه از خدا بخواد حتما بهش میرسه ...اگه به خواسته ت نرسیدی بدون یا هنوز موقعش نرسیده یا باید واقعا با تمام وجودت بخوایش و توش هیچ شکی نباشه...‌
سالها پیش به مدت بیشتر از ۳ سال ( از ۱۹ هفتگی بارداری اولم تا ۳ سالگی پسرم) هر روز و هرشب مثل بید میلرزیدم ....
زندگی برام تلخ تر از زهر بود ...
تعداد حملات پنیک م در هفته دیگه از دستم در رفته بود
روزگار سیاهی بود ....
شبها روزها حتی توی خواب با خدا حرف میزدم ....
دیگه هیچکسو جز خدا نمیدیدم ...
نزدیکترین آدمهای اطرافم یعنی همسر و پدر و مادرم برام غریبه ترین و بی اهمیت ترین آدمها شده بودن من فقط و فقط خدا رو میدیدم و باهاش حرف میزدم ....
منتظر بودم یه فرصت پیدا کنم تا آرومم کنه ...
به حدی بهش نزدیک شده بودم که شب توی خواب دیدم آسمون ابری بود و تنها توی خیابونی تاریک قدم میزدم از ته قلب داد زدم خدااااااااااآ
اون جیغ ....اون صدا .‌‌....اون تمنای عجیب و پر از ضعف من به آسمون رسید ...
چند ثانیه بعد یه نور عجیب از آسمون به زمین اومد و به سینه ام کوبید ....
به فردای اون روز بعد از ۳ سال همه چیز درست شد .
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند ...
فرزند و عیال و خانمان را چه کند ....