۸ پاسخ

بهتر هر چی کمتر حرف بزنن کمتر چشم می‌خورن من دیشب بچه سالم بردم جایی از دیشب بچه کلا داغون شده

به نفعت...دخترمن هم توخونه هم توجمع وبازار وهمه جا صحبت میکنه واضح وقلمبه سلمبه هردفعه یه بلایی سرش میاد
ازخدامه جایی رفتنی حرف نزنه

بذار طبیعی بره جولو رشد کنه... به حرف بقیه توجه نکن.
بچه من با من غذا میخوره ولی خونه بقیه خیلی کم و معمولی... همه میگن چرا غذا نمیخوره سو تغذیه میگیره🤣
من اصلا اهمیت نمیدم

بنظرم یه حکمتی توش هست کمتر به چشم میان اینجوری چون بچه‌ها زودتر چشم میان

پسرمنم همینه 😂

پسر منم همینطوره توخونه مثل بلبل حرف میزنه ولی بیرون نه بخاطر سنشونه حتی پیش عمه هاش هم زیاد حرف نمیزنه حس میکنم خجالت می‌کشه زیاد اسرار نکن خودش هر وقت اعتماد کرد حرف میزنند
عمه پسرم گفته بود شاهان اصلا حرف نمیزنه دختر جاریم که همین پسر کنه خیلی حرف میزنه منم گفتم بچم آدم شناسه هر کی و خیلی دوست داشته باشه باهاشون حرف میزنه😅

واای دقیقا مثل دختر من تو خونه شعر میخونه مثل بلبل حرف میزنه جایی بریم اسمش هم بپرسن هیچی نمیگه

من تا بچه ام را مهد قران میبرم با بچه ها هست یاد گرفته تو جمع هم حرف میزنه باهمه.

سوال های مرتبط

مامان باران و بهار مامان باران و بهار ۳ سالگی
بچه ها میشه راهنماییم کنید،من سر باران واسه لباس پوشوندن و دارو دادن اصلا مشکل نداشتم همیشه باهاش حرف میزدم همکاری میکرد ،وقتی نوزاد هم بود مشکلی نداشتم اما سر بهار واقعا از تعجب دارم شاخ در میارم ،به شدت حساسه واسه کوچکترین چیزی که بشه گریه می‌کنه ،دیگه هر بار می‌خوام لباسش رو عوض کنم استرس میگیرم ،دارو هر وقت بهش میدم با بدبختی میدم هر چی بازی میکنم هر چی میخندونم فایده نداره آخر سر انقد جیغ میزنه و گریه میکنه صداش میگیره و به سرفه میفته ،حتی واسه آزمایش هم طرف اصلا آمپول رو بالا نیاورده بود که بزنه فقط دنبال رگ میگشت انقد گریه کرد که سیاه شد ،باران یه صدا میداد و تمام،واکسن که میزنم براش نور علی نوره ،از وقتی که سوزنو میزنن تا یکساعت بعد گریه میکنه و هق هق میزنه ولی باران انقد آروم بود بهداشتیا میگفتن خوشبحالتون چه بچه ی ارومی،تو پنج روزگی که تست خون ازشون میگیرن بهار انقد ترسیده بود اصلا خون در نمی اومد بمیرم براش بیست بار یارو رو زدن به پاهاش،اصلا خیلی خیلی بچه ی حساسیه ،بچه های شمام همینن؟راهکار دارید واسه عوض کردن لباس و دارو دادن؟
مامان فاطمه مامان فاطمه ۴ سالگی
منبع :خبرگزاری فارس

🔹قدم نورسیده مبارک!

تا حالا شنیدید که می‌گن: «قدم نو رسیده مبارک»؟
دیشب من واقعاً قدمِ مبارک یه نوزاد رو دیدم.

توی یکی از بیمارستان‌های زنان و زایمان تهران، وقتی یه مادر تو اتاق عمل داشت سزارین می‌شد، یه موشک به سمت بیمارستان اومد. موشکی که احتمالاً ساخته‌ی شرکت‌های تسلیحاتی اسرائیلی مثل آی‌ام‌آی یا رافائل بود.
همون موشک‌های دقیقی که به قول خودشون فقط «اهداف نظامی» رو می‌زنن و قراره برای ما ایرانی‌ها «دموکراسی و صلح» بیارن!

اما این یکی، درست وقتی به بیمارستان برخورد کرد، منفجر نشد.

موشک، توی آسمون سر خورد، به هدف خورد... ولی نترکید.
و این یعنی نه فقط جون اون مادر و نوزادش نجات پیدا کرد، بلکه جون ۶۰–۷۰ تا مریض دیگه هم حفظ شد.

بیمارستان رو تخلیه کرده بودن و مریض‌ها رو برده بودن تو محوطه‌ی باز بیرونی.
مادر، تازه چشماش رو باز کرده بود؛ با تعجب خودش رو زیر یه درخت وسط پارک دید، نه زیر سقف اتاق عمل.
بی‌قرار بچه‌اش بود، و نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده.
پرستارها که نوزاد رو آوردن و نشونش دادن، یه نفس عمیق و آروم کشید...

پ.ن:
برای آدمی مثل من، با ایمانی که بیشتر وقت‌ها لنگ می‌زنه، خدا توی همین لحظه‌ها راحت‌تر پیدا می‌شه تا توی کتاب‌های قطور دعا.
من خدایی رو می‌شناسم که، با وجود هزار و یک کنترل کیفیت توی صنایع نظامی رژیم، باز هم کاری می‌کنه که یه موشک عمل نکنه... فقط برای اینکه یه بچه به دنیا بیاد.

این روزها، خدا رو خیلی بیشتر از قبل حس میکنیم