۱۴ پاسخ

من خونه مامانم ک میرم اینجوریه😂😂منم عصبی میشم میگم خابیدم شببخیز مامانم ی کم بازی میکنه باهاش میبینه اون نمیخابه میگه برو پیش مامانت بخاب بالاخره میبینن اذیت میکنه رضایت میدن بخابه

عزیزم بگو من یه تایمی گذاشتم برای خوابش و دوست ندارم بهم بریزه الان باید بخوابه بچه منم خیلی شاد و خندون با همه بازی میکنه ولی سر ساعت خوابش ببرم اتاق خوابش میگیره میخوابه چون نمیدونه چطور بگه خوابش میاد ولی من میفهمم ک

وای درکت میکنم خیلی بی ملاحظن

یعنی اطرافیان دهن آدمو سرویس میکنن بخدا

وای منم امشب خونه مادرشوهرم بودم پسرم خوابش میومد خوابش بهم ریخته بود کلافه بود هی میگفت غریبی میکنه یبار میگفت دلش درد میکنه نبات بده بهش😤

برو تو اتاق درو ببند و قفل کن و بگو یواشتر هلیا میخاد بخوابه .تهش دیدی گوش نمیدن جمع کن برو خونتون

خب بچه رو بغل کن‌ببر تو. اتاق بگو بچه ام خوابش میاد

برو تو اتاق چراغ خاموش کن خودتم همکزمان بخواب ک نتونن بچه رو بیدار کنن در هم ببند

ذقیق مثل خواهر شوهر من ۴۰ سالش. تابچم یه صدای درمیاره مبکه ای بیدار شد. منم چنان خفت دادم که الان تاصبح بیدار باشع نکاش نمیکنن

منم خیلی می‌شنوم
برو تو اتاق درم ببند بخوابونش

آخه خب برو تو اتاقی جایی بخوابون خوابش بهم نریزه

ن گناه داره بچه ب مادرشوهرت بگو‌بچش و‌جم‌کنه اونم‌بچس خوشحال ک‌اونجایین

الهی هم برای اعصاب تو هم برای اون طفل معصوم 🥺

عزیزم بچت ک گناهی نداره سرش خالی کنی ببر تو اتاق تاریک کن بخوابه

سوال های مرتبط

مامان آوین مامان آوین ۶ ماهگی
سلام مامانا
من خانواده شوهرم زیاد نیستن ی خواهر داره ک مجرده و تهران دانشجوعه هر چند ماه ی بار میاد خونه کلا شوهرم اینا با دایی و خاله هاش زیاد رفت و آمد ندارن شاید عید ب عید بیان خونمون منم ک ۳ تا خواهر دارم یکیش ازدواج کرده ۲ تا مجرد عمو و عمه هم کلا رفت و آمد نداریم میخوام بگم فقط خونه مامانم میریم میایم اونجا هر چند هفته ی بار چون من دانشجوعم دانشگاه هم میرم ۲ روز تو هفته مرکز استان زیاد وقت نمیشه ولی هر دفعه میرم کوفتم میشه دخترم خیلی بی قراری میکنه دفعه پیش رفتم گهوارشو نبرده بودم گفتم شاید ب خاطر اونه ب زور رو پام خوابوندم ی نیم ساعت خوابید بیدار شد دیگ انقد گریه کرد اومدیم خونه امشبم رفتم ی نیم ساعتی با ماشین راهه تا خونه مامانم تو ماشین خوابید نیم یکمم تو شهر کار داشتیم دیگ ی ساعتی تو ماشین بودیم رسیدیم ی ساعتی بازی کرد بعد خوابش گرفت اومدم شیرش دادم جاشو عوض کردم گذاشتم تو گهواره بخوابه خوابش هم میومد آ حالا مگ میخوابه یکم شام خوردیم کلا گریه کرد ب خاطر اینکه خواب داشت
ن پستونک می‌خورد نه سینمو می‌خورد دیگ مجبور شدیم پاشیم بیایم خونه
منم کلا عصبی شدم احساس میکنم آمادگی مادر شدن نداشتم باید یکم سنم میرفت بالا بعد از طرفی هم زود ازدواج کردم ۱۷ سالگی دیگ هی میگفتن بچه بیارین خیلی زود اعصابم میریزه به هم درس دانشگاه هست خونه هست ناهار هست شام هست بچه هست از طرفی هم پدرشوهرم سرطان داره شوهرم کلا درگیر اونه تو آپارتمان پدر شوهرم زندگی می‌کنیم طبقه بالاشونیم شوهرم یدونه پسره کلا باباشو میبره بیرون تهران
نمیدونم چیکار کنم خیلی ذهنم روحم بدنم به هم ریخته😭😭😭