۷ پاسخ

دخترتو مهد ثبت نام کنی بهتره حداقل تایم داره و کلی مهارت یاد میگیره خودتم چندساعت نفس میکشی

چجور مراقبتیه که حتی خودت نمیتونی بری دنبالش و دورن؟؟؟ چنین رفت و امدی هرروز نمیشه

دختر من اینجوری بود دائم میخواست خونه مامانم باشه
خونه شون چن واحدی هست دوتا داداشام همونجان
ینی من عاصی
دخترم دیگه دوس نداشت خونه باشه
دیگه شروع کردم دوتایی رفتیم بیرون. کاردستی نقاشي تا از سرش افتاد
با بابا مامانم هم صحبت کردم گفتم تورو خدا نزارین هی اینجا بمونه بچم دیگه اصلا خونمون دوس نداره


حالا مشکل شما اینه اون بچه خودش تنها میاد صبح تا شب
بخدا آدم عاصی میشه دائم بازی هم خوب نیس سرسام میگیره
هرچی بیشتر بچت پیش خودت باشه بهتره
با باباش صحبت کن
بگو بریم بیرون سه تایی تا چن بار دخترمون نره
اگر دخترت میره خودتم برو دوساعت بمون بعد بیا
اینجوری سخته
هی صمیمی تر میشن و بدتر

یا باید مستقیم کنترل کنی که رفت و آمد کم بشه یا باهاشون قاطع تر رفتار کنی وقتی بچه هاتون انقدر خونه هم رفت و آمد دارن هم شما حق داری دعوای بچه های اونا کنی هم بیاد به اونا حق بدی که ی وقتایی دعوای بچت کنن باید بهشون یاد بدی که خونه شما ی قانونایی داره که نمیتونن زیر پا بزارن

وقتی دختر خودت میره برو دنبالش بعد از دوساعت بیارش بگو بچه باید خونه خودش باشه شاید اوناهم بیان زود ببرن

عزیزم در اتاق دخترت قفل کن

یا باید خیلی روراست بگی این رابطه کمتر شه ک وابسته نشن.یا دخترت رو بفرست مهد از سرش بیفته

سوال های مرتبط

مامان یکی یدونم مامان یکی یدونم ۴ سالگی
سلام خانوما نشستم گریه میکنم لطفا زودتر راهنمایی کنید


امروز مهد. دخترم جشن داشتن بعد من دیشب دخترمو بردم وسایلشو به مادرشوهرم نشون بده
هی گریه کرد من چرا نمونم دوست دارم شب بخوابم
چقدر بهش گفتم که بیا بریم جشن داری گوش نکرد
مادرشوهرمم دوبار درست و حسابی نگفت نمیتونم نگه دارمت
تقریباً تا یک تصفع شب من موندم تا راضی شد بیاد خونه
همین ک رسید تو آسانسور باز گریع کرد چرا اومدم خونه
منم بردمش جلو در مادرشوهرم گذاشتمش با شوهرم برگشتیم


کلاسشون ساعت دوعه امروز مادرشوهرم ساعت یک اوردش

همین کع اومد خونه باز گفت من چرا اومدم

منم گفتم اسمتو از جشن خط زدم به معلمتون گفتم نیستی
برو با مامان بزرگت
مادرشوهرم گفت چرا خط زدی چرا دیشب اوردینش بالا گفتم چون دوست نداشت بمونه خونه
منم دارم میرم بیرون کار دارم ببرش با خودت
دخترم گفت الان جشن چیزی بهم نمیدن گفتم نه برو با مامان بزرگت استقبال کرد و رفت


از یک تا الان دارم گریه میکنم چون اولین سال جشن دخترم بود ذوقشو داشتم کلی وسیله اماده کردع بودم
از ی طرفم میگم اگه دوست داشته باشه جشنشو بره چی

خیلی از شوهرم و مادرشوهرم عصبانی شدم من گفتم دخترم جشن داره باید آماده ش کنم نمیتونه بمونه
ولی یبار حتی شوهرمم نگفت بیا خونه

هم عذاب وجدان گرفتم براش
هم ذوقمو کور کردن

چکار کنم بنظرتون


دلمم نمیخواد زنگ بزنم به مادرشوهرم که با دخترم حرف بزنم