۱۱ پاسخ

نگین اخلاق بچه است
نه
بچه ها مثل خمیر تازه میمونن شما باید شکل بدین بهشون
شخصیت بچه رو زیر سوال نبرین با کارای خودتون

دقیقا درسته

اوف بچه داداش منم همینطوره باورت میشه خونه مامانم میریم اینم میاداونجاهرحرفی هرچی بخوایم بزنیم تاموقعی که این هست هیچی نمگیم مثلا حرف مادرودختری آقامثلابگوفلان چی هنوزاز دهنت درنیومده به گوش مادرش کل گزارش هارومیرسونه بخاطرهمین همه دیگه میشناسنش جلوش حرفی نمیزنن

دقیقن حرفاتون درسته 👍👍

یکی بیاد به جاری من بگه برادر شوهرم میاد اتو باهاش می‌فرسته ازقبل برادر شوهرم میگه یا پیام میده جلو این چیزی نگین میاد برای مامانش حرف می‌بره دعوا بین زن و شوهر و بقیمون میشه نه اینکه حرفی بزنیم مثلا به برادر شوهرم بگم تو تا شهر میری این کارت منو ببر یه کیلو مثلا هویچ بخر سر این که چرا اینو به تو گفته دعوا میشه قهر می‌کنه

بچه جاری من با ۵ سالشه انقدر فضول خبرچین بزرگت تر از دهنش حرف میزنه این دهن وقتی وا میکنه مادرش رنگش میپره میاد خونه من هرچی ببینه بخوره میره میگه یا خونشون چیکار. کردن نکردن کجا رفتن اون روز بهش گفتم زنعمو هر چی دیدی شنیدی نگو بهم بزار ت دل خودت بمونه زشته

پسر جاری من دقیقا این شکله
چون جاریم قهره نمیاد پسرش رو میفرسته اینجا
اینم میشینه بین خانم ها همه چیز رو گوش میده تا ب مامانش بگه
اگه هم کسی سوالی ازش بپرسه میگه این مسئله خانوادگیه نمیشه بتون بگم

من همیشه مراعات میکنم به دخترم میگم نباید حرف خونه رو ببری جایی
یا جایی بریم کسی بخواد با تلفن حرف بزنه کاری بکنه نمیزارم بره دنبال طرف
ولی خب چیزی هم که هست اینه بچه باید به پدر و مادر بگه اگه چیزی شد
چون خودش بد و خوب و تشخیص نمیده

منم اصلا دوست ندارم دختر بزرگم ۳سال و ۷ ماهشع
هرکی ازش سوالی بپرسه میگه خبرچینی خوب نیس

وای منم اصلا دوست ندارم
از اینایی که از اول متاسفانه کنترل نمیشن و تو جمع بزرگا میان بندگان خدا خب یادمیگیرن و هی می‌شینن ببینن بزرگا چی میگن

آره منم خیلی دیدم ازین بچه های خاله زنک

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۱۷

اما سرنوشت خواهرام:
نیکو و نیلا اون روز صبح زود از خونه زدن بیرون.اول با خودشون فکر کردن برن یه شهر دیگه اما اگه میرفتن دوست پسراشون که عشق زندگیشون بودن رو دیگه نداشتن.
پس نیلا زنگ میزنه به نیما(۱۰سال ازش بزرگتر بود) بهش میگه باید هم رو ببینن.
نیما هم که فکر میکرده طبق معمول قصد دیدن چند دقیقه ای تو کوچه پشتی مدرسه ست، میگه خوابم میآد باشه ظهر میآم.
نیلا اما میگه: آدرس خونت رو بده باید ببینمت.
اینو که میگه خواب از سر نیما میپره و بلند میشه میشینه.
میپرسه چی شده؟
نیلا میگه فقط حضوری میتونم توضیح بدم باید ببینمت.
نیما یه پارکی که یه طرف دیگه شهر بود قرار میزاره.
دخترا تقریبا یک ساعتی منتظر بودن تا نیما رو میبینن که داره میآد سمتشون.
نیلا از نیکو فاصله میگیره و میره سمت نیما.
نیما میپرسه اون کیه؟
نیلا میگه خواهرم.بریم اونجا برات تعریف میکنم.
بعد خودش میره رو یه نیکمت میشینه و منتظر میشه نیما هم بشینه.
به نیما میگه: ما از خونه فرار کردیم.دیگه نمیخوایم برگردیم خونه.
نیما با تعجب و صدایی شبیه به فریاد میگه: چیییی!!!!!
بعد آرومتر میگه: فراره چی؟ پشم چی؟ کشک چی؟ مگه بچه بازیه؟ پاشو برو خونتون بابا...
نیلا اما تمامِ جدیتِ تصمیمش رو میریزه تو صداش و میگه: ما برنمیگردیم، برگردیمم کشته میشیم... چون تو عشقمی گفتم به تو بگم بلکه بیای باهامون یا کمکم کنی.نمیخوای که هیچی...میریم یه شهر دیگه...