داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۱۷

اما سرنوشت خواهرام:
نیکو و نیلا اون روز صبح زود از خونه زدن بیرون.اول با خودشون فکر کردن برن یه شهر دیگه اما اگه میرفتن دوست پسراشون که عشق زندگیشون بودن رو دیگه نداشتن.
پس نیلا زنگ میزنه به نیما(۱۰سال ازش بزرگتر بود) بهش میگه باید هم رو ببینن.
نیما هم که فکر میکرده طبق معمول قصد دیدن چند دقیقه ای تو کوچه پشتی مدرسه ست، میگه خوابم میآد باشه ظهر میآم.
نیلا اما میگه: آدرس خونت رو بده باید ببینمت.
اینو که میگه خواب از سر نیما میپره و بلند میشه میشینه.
میپرسه چی شده؟
نیلا میگه فقط حضوری میتونم توضیح بدم باید ببینمت.
نیما یه پارکی که یه طرف دیگه شهر بود قرار میزاره.
دخترا تقریبا یک ساعتی منتظر بودن تا نیما رو میبینن که داره میآد سمتشون.
نیلا از نیکو فاصله میگیره و میره سمت نیما.
نیما میپرسه اون کیه؟
نیلا میگه خواهرم.بریم اونجا برات تعریف میکنم.
بعد خودش میره رو یه نیکمت میشینه و منتظر میشه نیما هم بشینه.
به نیما میگه: ما از خونه فرار کردیم.دیگه نمیخوایم برگردیم خونه.
نیما با تعجب و صدایی شبیه به فریاد میگه: چیییی!!!!!
بعد آرومتر میگه: فراره چی؟ پشم چی؟ کشک چی؟ مگه بچه بازیه؟ پاشو برو خونتون بابا...
نیلا اما تمامِ جدیتِ تصمیمش رو میریزه تو صداش و میگه: ما برنمیگردیم، برگردیمم کشته میشیم... چون تو عشقمی گفتم به تو بگم بلکه بیای باهامون یا کمکم کنی.نمیخوای که هیچی...میریم یه شهر دیگه...

۳ پاسخ

چه داستان قشنگی چه نویسنده ای ماهری😍 منتظر پارت هاب بعدی هستم

ما از دیشب نسخ داستانیم😞
کاش ولمون نکنی یهو

خب خب 😲

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۲۱

نیلا که به خیالش نیما عشق زندگیشه و اول واخر که قراره به هم برسن دیگه کِی رابطه مهم نیست.
درست یک ماه بعد در حالی که نیما هرشب از نیلا تقاضای رابطه داشت، به دخترا گفت که امشب مهمونی داره تو خونه ش.
از خواهرا خواست که خودشون رو زیبا آماده کنند و میخواد که امشب بدرخشند.
دخترا که اولین پارتی عمرشون بود،تا جایی که توان داشتن به خودشون رسیدن و بهترینِ خودشون رو آماده کردند.
جو مهمونی برای دخترا تازه بود. مخصوصا که برای اولینبار دیدن نوشیدنی بجای قهوه و شربت، مشروب در انواع مختلفه.
نیکو و نیلا نمیخوردن اما وقتی چندتا پسر که میخواستن پیش دخترا بامزه بازی در بیارن شروع کردن به تیکه انداختن به نیکو و نیلا، دخترا برای اینکه نشون بدن اتفاقا خیلی هم پایه هستند شروع کردن به خوردن.
بعد رول گل بود و حشیش که بین هم دست به دست تعارف میکردن و به خواهرا که رسید باز برای اینکه کسی فکر نکنه اهل حال و پایه نیستن اونم کشیدن.
اخر مهمونی اونقدر منگ بودن که همه رو در هاله ای از غبار میدیدن.
اما اونقدر گیج نبودن که نفهمن دورشون چی میگذره. فقط قدرتِ حرکت یا مقاومت نداشتن.
اون شب نیما به ۷ یا ۸ پسر ، نیلا و نیکو رو فروخت و همگی گروهی به این دو تجاوز کردند
مامان پناه مامان پناه ۶ ماهگی
بچه ها شده همسرتون بابت ظاهرتون تو خیابون بهتون تذکر بدن؟
هممسر من از اول یه چیزایی میگفت که خوب بنظرم طبیعی بود اما الانا بیرون که میریم تا از ماشین پیاده میشیم اگه یخورده هم به خودم برسم سریع میگه یقه ات بازه ، شالت افتاد ، کمر شلوارت معلومه ، مانتوت نازکه ،،،،، بعد من عصبی میشم میگم اجازه بده میخوام مرتب کنم خودمو بعد بگو سریع میگه خلاصه حواست باشه ، کلافم میکنه ، یا میریم خرید مث بچه ها بهم میگه چیزا غیر ضروری نخریا، چمیدونم اینو میخوای بردارییییی؟؟؟؟!!!
لب و لوچشو اویزون میکنه، حتی واسه بچه ها میخاد لباس بخره رو‌من حساب میکنه، یجوری که انگار نباید لباسا براشون کوچیک شه ، یه بیرون میخاد ببرتمون شرط و شروط میزاره ، فلان جا نمیریم ، فلان کارو نکنین ، بدجور میره رو مخم ، منم ناراحت میشم خوب قاعدتا جور دیگه ای میریزه بیرون این ناراحتیم ، دیشب بهش میگم چرا مث بچه ها باهام رفتار میکنی؟ مگه تو صاحب منی؟ یادت نره من همسرتم شریک زندگیتم نه بخشی از تو ، میگه تو نمیفهمی ... یا مثلا مساعده میگیره بهم نمیگه بعد میگه بگو برا خونه چی لازمه ، همیشه هم یه لیست بلند بالا نیازه خوب با توجه به اینکه یه دخترم ۷ سال و پناه ۶ ماهشه، بعد با فکر به اینکه خوب الان دستش خالیه بزا چیزای ضروری رو بگم‌میره میاد میبینم کلی چیزای بی ربط خریده ، میگم مگه پول دستت زیاد داشتی؟ خوب میگفتی قشنگ میگفتم چیا لازمه بخری ، میگه چه فرقی داره من پرسیدم ازت دیگه، موندم چه کنم با این رفتاراش