۱۰ پاسخ

انشالله عالی پیش میره عزیزم
منم تقریبا ۳ هفته هست جدا کردم و خیلییی زیاد راضیم
با اینکه صدبار با کوچیکترین صدا میپرم اتاقش ولی هم خواب خودم هم بچم باکیفیت تر شده

پسر من اکثر مواقع شبا که شیر میخواد شروع میکنه به انگشت خوردن و گریه نمیکنه
من اونو رو تختش میخوابونم و خودم پایینم الان یک هفته ای میشه
نمیدونم چجوری میتونم تنها بذارمش و برم میترسم بیدار نشم

موفق باشی

من چون پستونکیه و پستونک که میندازه بیدار میشه فکر نکنم بشه جدا کرد😓

امیدوارم خوب پیش بره😍

من بیست بار پسرم بیدار میشه😂هربارم باید شیرش بدم یا بغلش کنم
دیگه فک کنم هفت هشت سالگی ازم جدا بشه😂

شیر شب نمیخوره؟

عزیزم شیر شبش رو قطع کردی؟

چه عالی.. به سلامتی عزیزم
ان شا الله که به خوبی پیش بره

از دوربینش راضی هستی؟!مارکشو میگید؟!

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۲۱

نیلا که به خیالش نیما عشق زندگیشه و اول واخر که قراره به هم برسن دیگه کِی رابطه مهم نیست.
درست یک ماه بعد در حالی که نیما هرشب از نیلا تقاضای رابطه داشت، به دخترا گفت که امشب مهمونی داره تو خونه ش.
از خواهرا خواست که خودشون رو زیبا آماده کنند و میخواد که امشب بدرخشند.
دخترا که اولین پارتی عمرشون بود،تا جایی که توان داشتن به خودشون رسیدن و بهترینِ خودشون رو آماده کردند.
جو مهمونی برای دخترا تازه بود. مخصوصا که برای اولینبار دیدن نوشیدنی بجای قهوه و شربت، مشروب در انواع مختلفه.
نیکو و نیلا نمیخوردن اما وقتی چندتا پسر که میخواستن پیش دخترا بامزه بازی در بیارن شروع کردن به تیکه انداختن به نیکو و نیلا، دخترا برای اینکه نشون بدن اتفاقا خیلی هم پایه هستند شروع کردن به خوردن.
بعد رول گل بود و حشیش که بین هم دست به دست تعارف میکردن و به خواهرا که رسید باز برای اینکه کسی فکر نکنه اهل حال و پایه نیستن اونم کشیدن.
اخر مهمونی اونقدر منگ بودن که همه رو در هاله ای از غبار میدیدن.
اما اونقدر گیج نبودن که نفهمن دورشون چی میگذره. فقط قدرتِ حرکت یا مقاومت نداشتن.
اون شب نیما به ۷ یا ۸ پسر ، نیلا و نیکو رو فروخت و همگی گروهی به این دو تجاوز کردند
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۱۷

اما سرنوشت خواهرام:
نیکو و نیلا اون روز صبح زود از خونه زدن بیرون.اول با خودشون فکر کردن برن یه شهر دیگه اما اگه میرفتن دوست پسراشون که عشق زندگیشون بودن رو دیگه نداشتن.
پس نیلا زنگ میزنه به نیما(۱۰سال ازش بزرگتر بود) بهش میگه باید هم رو ببینن.
نیما هم که فکر میکرده طبق معمول قصد دیدن چند دقیقه ای تو کوچه پشتی مدرسه ست، میگه خوابم میآد باشه ظهر میآم.
نیلا اما میگه: آدرس خونت رو بده باید ببینمت.
اینو که میگه خواب از سر نیما میپره و بلند میشه میشینه.
میپرسه چی شده؟
نیلا میگه فقط حضوری میتونم توضیح بدم باید ببینمت.
نیما یه پارکی که یه طرف دیگه شهر بود قرار میزاره.
دخترا تقریبا یک ساعتی منتظر بودن تا نیما رو میبینن که داره میآد سمتشون.
نیلا از نیکو فاصله میگیره و میره سمت نیما.
نیما میپرسه اون کیه؟
نیلا میگه خواهرم.بریم اونجا برات تعریف میکنم.
بعد خودش میره رو یه نیکمت میشینه و منتظر میشه نیما هم بشینه.
به نیما میگه: ما از خونه فرار کردیم.دیگه نمیخوایم برگردیم خونه.
نیما با تعجب و صدایی شبیه به فریاد میگه: چیییی!!!!!
بعد آرومتر میگه: فراره چی؟ پشم چی؟ کشک چی؟ مگه بچه بازیه؟ پاشو برو خونتون بابا...
نیلا اما تمامِ جدیتِ تصمیمش رو میریزه تو صداش و میگه: ما برنمیگردیم، برگردیمم کشته میشیم... چون تو عشقمی گفتم به تو بگم بلکه بیای باهامون یا کمکم کنی.نمیخوای که هیچی...میریم یه شهر دیگه...