۱۰ پاسخ

بهش یاد بده وقتی بازی کرد وسیله ها شو جمع کنه

چیکارش داری مال من ویران میکنن

واکنش م
مجبورم ریلکس باشم خیلی مرتب جمع کنم 🤣🤦‍♀️

وای وای دخترمنم می‌ریزه بخدا منم خسته شدم

سلام همه ی ما همین طوری هستیم پسر من که اصلا آرام و قرار نداره فقط کارش بریز بپاش خودمم دیگه عادت کردم وقتی خواب یا خونه نیست انگار هیشکی تو خونه نیست

من دیگه اهمیت نمیدم شبا قبل خواب یبار جمع میکنم فقط...مثلا امروز قبل ناهار دوتا دونه شیرینی که خودش انتخاب کرده بود دادم بخوره دیدم همه رو له کرده رو موکت اتاق گفت برا مورچه ها ریختم گشنه ن😂🥹😑 یه قابلمه غذای دیروزم مونده بود توش آشغال ریخت برا ما آورد سر سفره😂

دخترمنم خیلی میریزه ومیپاشه ولی بهش میگم یدفعه مهمان میاد میبینه خونمون شلوغ و زشته بیا جمعشون کنیم...گاهی هم بهش میگم هراسباب بازی آوردی بازی کنی بعداز بازی جمع کن بزارکنار تا یه اسباب بازی دیگه هم بهت بدم وگرنه تا وقتی اسباب بازی اول هنوز ریخته روزمین اسباب بازی بعدی رو اجازه نمیدم ببری

باز خداروشکر کن خوابیده
دختر من ظهر هم نمی‌خوابه😭
۹ صبح بیدار. میشه تا ۱۲ شب یسره نابودم میکنه

من از تو بدتر ..میگم یه پیشنهاد دارم برات با یه رنگ این سرویسو جدید کن 😍😍عالی میشه سفید بشه یا طوسی البته ببخش میگم ولی گفتم برا تنوع بندازم تو فکرت

من از همون اول سر بهم ریختن اتاقشو خونه بهش سخت نگرفتم
اگه تو اتاقش شلوغ میکنه بزار باشه چرا هی جمع میکنی نهایت روزی یکی دو بار جمع کنو

سوال های مرتبط

مامان گل پسری مامان گل پسری ۳ سالگی
اینکه ترس و استرس خیلی شدیدی دارم برای بچه‌ی بعدی طبیعیه ؟ شماهم مثل من مادرین بچه خیلی دوست دارم ولی نمیدونم چرا اصلا نمیتونم بهش فکر کنم دلشوره دارم حس میکنم همه چی یادم رفته و هیچ کاری بلد نیستم و اینکه نه‌ماه میخام باوجود یه بچه ی دیگه باردار باشم حس میکنم خیلی چیز عجیبیه و حس ضعف و تنهایی میکنم . نمیتونم از حسم بگم ولی من برای پسرم اونقد ذوق و شوق داشتم سر یکماه نشده از عروسیمون آمادگی کامل داشتم و فوری باردار شدم از ته دل بودم اونقد با شوق لباس بخر سیسمونی بخر اونقد تحقیق میکردم کل بارداریم میدونستم چی بخورم چی نخورم ازین دکتر ب اون دکتر کلی به خودم می‌رسیدم همه چی عااالی گذشت با وجود تموم سختی هاش چون واقعا بارداری سختی داشتم ماه آخر کهیر زد کل بدنم تو گرما حساسیت ب جفت داشتم چهار ماه اول شبیه معتادا بودم اونقد ک حالم بهم میخورد و بد بودم گوارشم خیلی بهم ریخته بود خیلی اذیت شدم واقعا از همه نظر . حتی اصلا نفهمیدم چجوری بچمو بزرگ کردم خیلی تنها بودم از اول و باسختی بزرگش کردم اونقد لیست غذاهاشو‌ می‌نوشتم و با ذوق درست میکردم ولی بخدا الان حس میکنم بلد نیستم هیچ کاری هیچی یادم نمیاد از اون دوران . شوهرم تا اسم بچه دیگ میاره واقعا کلافه میشم اصلا فکر میکنم نمیتونم دیگه ، شماعایی ک تجربه دارین بیان بگین واقعا چیکار کنم ک بتونم یروزی باهاش کنار بیام و بخام