پارت نهم ♥️
یعنی تمام اون تجربه 5 روز بستری شدن برسام و .. ثانیه به ثانیه اش اومد جلو چشمم، تو دلم گفتم خدایا هرچی صلاحه برام رقم بزن. با دلِ شکسته و کلافه اومدن دنبالم ک ببرنم توی بخش..یه پرستار اومدرومو زد کنار و رحممو محکم فشار داد و گفت خوبه..
بعد ازم خواستن پاهامو تکون بدم یخورده به زور تکون خورد.. رفتم بخش ساعت یک ربع به 12 بود. خواهرمم اومده بود ازم پرسید بردیا کجاست ک گفتم بردنش ان ای سی یو.. اونم ناراحت شد و برام نذر کرد که بستریش نکنن. موقع تخت به تخت کردنم که بذارنم روی تخت بخش انقدر بد جابجام کردن که انژیوکتم در اومد😒 بعد اون زنه که بهشون میگفتن خانوم های کمک😒 لباس سبزم تنشون بود بهم گفت: چرا اینجوری میکنی خانوم رگت پاره شد گفتم من چرا اینجوری میکنم؟ تو چرا اینجوری جابجام میکنی که رگم پاره شه همچین میگی انگار من از قصد این کارو کردم
فک کردی خوشم میاد؟ بیان باز ازم رگ بگیرن؟
حالا خوبه پرستار نیستی تو بخوای رگمو بگیری اگه بودی چقد غر میزدی اونا چیزی نمیگن تو چته؟ خلاصه. اعصابم خورد بود حسابی از خجالتش در اومدم
ینی انقد گفتم که گفت باشه خانوم حالا چرا داد میزنی منم چپ نگاش کردم و گفتم داد میزنی؟😒😒اونم رفت
بعدش 3 نفر اومدن بالا سرم و کلی تلاش کردن و منو سوراخ سوراخ کردن اما رگم پیدا نشد ک نشد
پارت هشتم ♥️
گریه میکرد و چسبیده بود مثل جوجه به صورتم☺️🥺
قربون صدقش رفتم و پرستار ازم پرسید مامان ببرمش لباس تنش کنم؟ گفتم باشه..
و انگار فقط منتظر بودم ببرنش😐 آنچنان تو همون لحظه خواب مرا فرا گرفت و این خواب تو اتاق عمل انقدر بهم چسبیییییید که ینی نگم براتون.. ینی دقیقا 9:15 بردیا به دنیا اومد نشونم دادن و من گرفتم خوابیدم تا ساعت 10😂
یعنی هیچی از فشار دادن رحم و اینا حالیم نشد و نفهمیدم.
تو کامنتا بهم بگید ببینم کسی بوده مثل من تو اتاق عمل بخوابه؟ یا فقط من انقدر خسته بودم😂
چشمامو وا کردم دیدم بخیه هم زدن و الان میخان منو بزارن رو تخت دیگه که ببرن ریکاوری.. خلاصه ساعت 10 رفتم ریکاوری تا ساعت 11:30
بچه ها هم یه قسمت توی اتاق ریکاوری بودن و دکتر اطفال داشت معاینشون میکرد. بردیا صداش میومد و گهگاهی جیغ میزد گریه میکرد. اما بعد یهو صدای گریه هاش تبدیل به ناله شد و پزشک اطفال گفت ان ای سی یو.. تحت نظر🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️قلبم ریخت..
ای جانم عزیزم خدا سبزش کنه
عزیزم اون خوابت به دلیل داروی خواب آوری بود که بهت زدن تو اتاق عمل
سلام عزیزم هزار ماشاءالله بهش الهی به حق حضرت زهرا هر دوتاشون سلامت باشن سالیان سال باهم شاد باشید عزیزم
پارت یازدهم ♥️
خلاصه اینم بگم شوهرم با گل و شیرینی اومده بود که با اون وضع ما که خیلی میدونستم دستش خالیه فک نمیکردم حداقل گل رو بگیره خودمم هیچی نگفته بودم ک بگیر و اینا ولی اون خریده بود و این منو خیلی خوشحال کرد😅😅
ملاقات تموم شد و همه رفتن اما من هنوزم گرسنه و تشنه بودم گفته بودن تا ساعت 7 و 8 باید چیزی نخورم اما شیر نداشتم و بردیا هم گرسنه بود
از پرستار پرسیدم میشه چیزی بخورم حالا زودتر
گفت عیبی نداره دیگه نهایتا ساعت 6 شروع کردم به مایعات خوردن و برامون شام اوردن که شامِ من سوپ بود😢 من سوپ خوردم خواهرمم براش غذای همراه گرفته بودیم فک کنم جوجه بود که خواهرم گفت غذاش خوب بود..
ساعت حدودای 9 و 10 بود که اومدن سوندمو در اوردن هیچ دردی هم حس نکردم و شروع کردم کم کم راه رفتن..
پارت دهم ♥️
رفتن دنبال یه خانوم دیگه اون اومد اونم خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست رگ بگیره ازم ینی درواقع ابکش شدم.. تمام دستام سوراخ سوراخ بود و خون اومده بود.. کار اونا ک تموم شد، یهو دیدم بله آقا بردیا رو اوردن و گفتن نیازی به بستری نبوده و حالش خوبه.. خیلی خداروشکر کردم و خواهرم کمکم کرد بتونم بهش شیر بدم ولی بچه ها هرچی من به این بچه شیر میدادم این انگار هیچی نخورده بود سینم درواقع هیچی نداشت و اونم دوتا میک میزد خوابش میبرد باز 5 دقیقه بعد با گریه بیدار میشد که گرسنه ست..
نگم براتون که این پروسه تا 4 صبح ادامه داشت.
وقت ملاقات شوهرم و مادرشوهرم و پدرشوهرم و برسام اومدن بیمارستان دیدنم. برسام کلی از دیدنم ذوق کرد و بردیا رو نشونش دادیم و از بیرونِ اون تخت شیشه ای همش بردیا رو بوس میکرد و نازش میکرد و میگفت داش😅😅
سلام عزیزم خدا حفظش کنه ماشاالله خیلی شیرین زیر سایه پدر مادرش بزرگ بشه وشما هم موفقیتشا ببینید❤
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.