#پارت_سه_تجربه_زایمان_سزارین
اومدن برام سرم وصل کردن گفتن سوند هم بزنیم گفتم نه اتاق عمل توروخدا
گفت اونجا بی حس بشی نمیتونی پاتو باز کنی ها دوتا مرد میاد باز می‌کنه دوست داری منم ترسیدم گفتم نه نه بزنید برام 😅
وقتی وصل کردن برام اصلا متوجه نشدم فقط بعدش سوزش داشت یکم همش احساس جیش داشتم انگار می‌ترسیدم بریزه 😂
خلاصه رسید به زدن بی حسی
من خودمو خیلی سفت گرفته بودم شیش هفت بار سوزن رو زد تو کمرم همش می‌گفت شل بگیر خودتو
خلاصه بعد چند بار امتحان کردن یهو احساس داغی کردم تو پاهام
که دکتر گفت سریع دراز بکش 😩سریع دراز کشیدم
اومد میزان سر بودن رو تست کرد
گفتم سر نشدم حس میکنم قشنگ گفت نگران نباش فعلا شروع نمیکنن 😅
یهو احساس تهوع کردم گفتم می‌خوام بالا بیارم چیکار کنم
گفت وایسا الان برات دارو می‌زنیم
که خداروشکر یهو کل تهوعم رفع شد 🥲
گفت پرده رو بکشید
باز استرس اومد تو جونم 😐
دکتر کارو شروع کرد یکم باهام حرف زد که آروم باشم
یهو دستشو زیر سینم حس کردم که داره فشار میده 🤕یکم جیغ زدم گفت داریم به دنیاش میاریم نگران نباش
یهو صدای گریه بچم تو کل اتاق عمل پیچید 🥹🥹چقدر حس شیرینی بود همش میگفتم نشونم بدید توروخدا 😂گفت وایسا تمیزش کنیم
آوردن گذاشتن کنار صورتم کلی بوسش کردم چشاش باز بود 🥹کلی برای همتون دعا کردم که صحیح و سلامت بچه هاتون رو بغل بگیرید و هرکس بچه میخواد دامنش سبز بشه 💚🙏🏻

۸ پاسخ

عزیززززم🥹😊

مبارکه عزیزم وقتی تعریف کردی حس خوبی گرفتم 😍هزینه بیمارستانت چقدر شد ؟

عزیزم مبارک باشه 😘❤

آخی عزیزم مبارکا باشه 😢

عزیزم خدا حفظش کنه با حرف هات اشک تو چشام جمع شد واسه منم دعا کن به سلامتی نی نی مو بغل بگیرم صورتشو ببینم ناز و سلامت باشه

مبارکه عزیزم

😍😍😍

وای خدایا چه حس قشنگی
دلم خواست بسلامتی پسر منم دنیا بیاد بغلش کنم

سوال های مرتبط

مامان 🩵🩶💙محمدرضا مامان 🩵🩶💙محمدرضا ۲ ماهگی
آنژیوکت رو بد جا زد و اولش از آرنج دستمو نمیتونستم خم کنم ، بعدشم که خم میشد خون برمیگشت تو سرم🤕
بعدش سوند رو آوردن، سوند هیچ دردی نداشت فقط یه سوزش کوچولو و یه حس بد که همش فکر میکنی میخواد دراد😑🤕
ساعت یه ربع به یازده با ویلچر اومدن ، بردنم اتاق عمل ، مامانم و خواهرم و خواهر شوهر موندن تو اتاق و ازم خدافظی کردن🥹 و همسرم تا در اتاق عمل اومد🥺 هیچ استرسی نداشتم ، شب نخوابیده بودم چون داشتم آشپزی میکردم برا چند روز ، حسابی خوابم میومد😴جلو در اتاق عمل هم باز فشارمو و ضربانمو چک کردن و چند تا سوال پرسیدن ، بعدش بردن اتاق عمل شماره ۱۱ ، نشستم رو تخت ، تا دکتر خودم بیاد ، دکتر بی حسی گفت خم شو جلو ، آمپول بی حسی رو زد به کمرم درد نداشت ولی باز یه حس خاصی داشت ، یه فشاری به کمرم میومد که یکم‌ ناخوشایند بود ، بلافاصله کمک کردن دراز بکشم و پاهام داغ شدن و دیگه نتونستم تکونشون بدم! دکترم اومد ، اول شروع کرد جای عملو ضدعفونی کردن و بهم‌گفت که نترسم داره ضدعفونی میکنه و متوجه میشم، بعدش گفت که میخوام عمل شروع کنم آماده ای؟ گفتم یس😁😎 از سقف نور چراغ یه جوری بود که دیده میشد دکتر داره چیکار میکنه😮😵‍💫
مامان فندوق مامان فندوق ۱ ماهگی
سلام من اومدم با تجربه زایمان سزارین
روز چهارشنبه ساعت ۶ صبح رفتیم بیمارستان اول رفتم زایشگاه ازم nstگرفتن گفتن خیلی انقباض داری درد نداری ک نداشتم بعد بردنم بهم انژیوکت وصل کردن و کلی شرح حال گرفتن و بعد سوند وصل کردن من از سوند خیلی میترسیدم و خودمو سفت میکردم ولی اصلا اونجوری ک‌فکر میکردم نبود ساعت ۸ گفتن آماده ای بریم اتاق عمل رفتم رو‌ولیچر بردنم اتاق عمل یکم محیطش برام ترسناک بود چون اولین بارم بود ولی زیاد استرس نداشتم کلی آدم اونجا بود هرکسی مشغول ی کار بود دکترمم اومد کمک کردن رو تخت نشستم گفتن کمر و گردنت رو خم کن آمپول بی حسی بزنیم من ترسی نداشتم از اون ولی چون دریچه نخاعی من تنگ بود یکم اذیت شدم و چند بار سوزن زد تا تونستن جای درستی پیدا کنه وقتی تزریق تموم شد پام شروع ب داغ کردن کرد درازم کردن و جلوم پرده کشیدن سرم وصل کردن حس میکردم چیزی روی شکمم میکشن گفتم من بی حس نیستم هنوز شکمم رو پاره نکنید گفتن نه نترس هنوز داریم بتادین می‌زنیم بعدش دیگه نفهمیدم کی شکمم رو پاره کردن صدای گریه بچم پیچید و دنیا مال من شد تمیزش کردن آوردن کنار صورتم بوسش کردم بعد بردنش لباس تنش کنن..بعد حس کردم حالت تهوع دارم گفتم بهشون ی آمپول تو سرم زدن اما خوب نشدم و بالا آوردم بعدش باز گفتم سردردم بهم آرامبخش زدن دیگه چیزی نفهمیدم یهو چشامو باز کردم دیدم چنتا مرد می‌خوان بزارنم رو تخت دیگه ببرن ریکاوری تقریبا یک ساعتی تو ریکاوری بودم دوبار اومدم شکمم رو فشار دادن ک چون بی حس بودم زیاد درد نداشت بعدش هم بردن بخش و پسرم رو آوردن برای شیر خوردن ..در کل از انتخابم راضی ام بازم برگردم عقب سزارین انتخابمه الآنم درد ندارم ۸ ساعتی شیاف میزارم تو بیمارستان هم پمپ درد داشتم که اصلا دردی حس نکردم
مامان پسرک🩵 مامان پسرک🩵 ۱ ماهگی
پارت ۴
زایمان سزارین
.
بردنم تو اتاق عمل و خانوم دکتر و بقیه بچه ها کم کم اومدن و بگو بخند میکردن که استرس من کم بشه . راستی دکترم خانوم دکتر ایلخانی بودن بیمارستان فرمانیه
یکم بعد دکتر بیهوشی اومد یه اقای تقریبا سن بالا ک خیلی مهربون بودن .
اومدن بهم گفتن بیهوشی میخای یا بی حسی که گفتم فک میکنم بی حسی بهتر باشه . گفت اره بهتره پس بی حس میشی فقط باید باهام همکاری کنی که اذیت نشیم جفتمون . یه اقای ذیگ هم اومد بهم گفتن که نفس عمیق بکش تو لش ترین حالت ممکن بشین و شونه هات و بنداز و سرتو بیار پایین .
این کار و انجام دادم و اقاعه شونه هامو گرفت و گفت نفس عمیق بکش . و بی حسی و زدن برام . باید بگم اندازه سر سوزنم درد نداشت . و استرس این موضوع و نداشته باشید فقط تکون نخورید که سردرد نگیرید . بعد این ک بی حسی و زدن گفتن پاهات اگ گرم شد دراز بکش . پاهام که گرم شد دراز کشیدم سریع و دستامو بستن و پرده کشیدن . پرده که کشیدن من انگار حالم از ترس بد شد . و هی میترسیدم بیحس نشده باشم . گفتم خانوم دکتر من بی حس نشدم گفت شدی بعد گفتم ب خدا نشدم گفت الان سوند و وصل کردم فهمیدی مگ ؟ گفتم نه 😁🤣بعد حالت تهوع گرفتم فک کنم اثر بیحسیه بود گفتم دارم بالا میارم دکتر بیهوشی گف سرتو بگیر سمت من بالا بیار ولی الان نمیاری بالا . همون لحظه امپول زد تو سرمم فک کنم برای تهوع بود همون لحظه خوب شدم . دیگ ساکت منتظر بودم . دکتر بیهوشی قربون صدقم میرفت از بچم میپرسید دستشو میزاشت رو سرم هی میگف الان تموم میشه صداشو میشنوی . که یهو صدای گریه اومد 🥲🥺دکترم گفت ایناز اصلااااا شبیت نیسسسس🤣🤣🤣🤣
مامان هانا خانم مامان هانا خانم ۱ ماهگی
تجربه زایمان ۱
هفته ۳۸ و ۵ روز رفتم برای معاینه دکتر گفت اصلا سر بچه تو لگن نیومده و هنوز بالاس منم با کلی استرس ورزش و پیاده روی رو زیاد تر کردم
دو شب بعدش یه شیاف گل مغربی گذاشتم خوابیدم نصف شب یه سر رفتم دستشویی اومدم دیدم یکم دلم درد می‌کنه، ساعت شیش صبح دوباره پاشدم برم دستشویی دیدم یکم شلوارم خیس شد تو دسوییی همینجور آب ازم اومد پایین و لکه خون اومد
رفتم حموم آماده شدم رفتم سمت بیمارستان
منو بستری کردن دکتر ساعت هشت اومد بالا سرم معاینه کرد گفت یک سانت بازی ولی انقباضات خیلی خوب داره پیش می‌ره همینجور فعلا ادامه می‌دیم
گذشت تا ساعت ۱۲ دیدم دل دردام داره بیشتر میشه ولی قابل تحمل بود دکتر گفت یکم دیگ میام معاینه کنم ببینم چقدر باز شدی یک ساعت گذشت دیدم خبری از دکتر نشد، ماما اومد معاینه کنه گفتن دکتر گفته خودم میام گفت مادر دکتر فوت شده ول کرد رفت ، اونجا بود که استرس به دردممم اضافه شد ، ساعت دو بود ک باز معاینه کردن گفت ۴ سانت باز شدی نگران نباش دکتر انکال میاد بالا سرت
منم دردام داشت بیشتر و بیشتر میشد
زنک به دکتر انکال زدن گفت براش آمپول فشار بزنید که زودتر انجام بشه
از یه جایی به بعد دیگ نفهمیدم کجام و چیکار میکنم فقط خواهش و التماس که مسکن بزنید من آروم بشم
ماما معاینه کرد گفت هشت سانت باز شدی خیلی خوبه یکم دیگ تحمل کنی بچه به دنیا میاد
زنک به دکتر زدن دکتر گفت باید بیام معاینه کنم
اومد معاینه کرد گفت موقعیت حنین بده باید فوری ببرین اتاق عمل اورژانسی سزارین بشه
اونجا بود که کلی گریه کردم و گفتم من این همه درد کشیدم که الان سزارین بشم
اینقدر جیغ زدم که نفهمیدم چ جوری تا اتاق عمل منو بردن
آمپول بی حسی رو زدن به کمرم دیک اونجا بود که هیچ دردی نفهمیدم
مامان کایان 🩵🚙 مامان کایان 🩵🚙 روزهای ابتدایی تولد
زایمان سزارین پارت سوم)
بعدش اومدن داخل اتاق لباس پوشوندن سروم وصل کردن منم خیلی ترسیده بودم میلرزیدم اصلا آمادگی نداشتم ولی وسایل های پسرم و پرونده ام پیشم بودن چون دکتر گفته بود تا تاریخ نامه ام نزدیک بیمارستان بمونم بعدش گفتن دراز بکش سوند رو بزنیم من با گریه گفتم میشه شوهرمو ببینم گفتن آره دراز کشیدم همون موقع کلی اب اومد کیسه ابم کلا پاره شد دیگه سریع نشستم رو ویلچر گوشیمو با طلا هام گرفتن گفتن ما میدیم به شوهرت و نذاشتن ببینم مامانمو و شوهرمو بعدش پرستار برد تا در اتاق عمل از اونجا به بعد یه آقا بود که برد تا در اتاق عمل بعدی که راهش (یه راه رو دراز بود) همون لحظه هم حرف میزد که شوهرت چی کاره اس چند سالته بعدش دیدم وارد اتاق عمل شدم ۵تا پسر بودن همشون ادکلن زده و به خودشون رسیده بودن یه لحظه فکر کردم رفتم عروسی 😂🤣بعدش از رو ویلچر بلندم کردن گذاشتن رو تخت عمل در همین هین دکترم اومد منو دید خندید و رفت من نشسته بودم رو تخت که دکترا هوون پسرا ازم سوال میپرسیدن و میخندون منو بعدش دکتر بیهوشی اومد و داشت آمپول میزد که دکترم اومد نشست آمپول رو زد در همین هی ازم سوال میپرسیدو میخندوندن اصلا درد بیحسی رو نفهمیدم دکترم اومد از دستم گرفت گفت اصلا استرس نداشته باش و به دکتر بیهوشی گفت دخترم از ۳۴هفته هی میگفت می‌خوام زایمان کنم بچه داره میاد گفتم کیسه ابم ترکید گفت پس واسه چیزی که ترکید کاری نمیشه کرد 😂 بعد سریع گفتن دراز بکش گفتم من بی‌حس نیستم دکترم با خنده گفت اورژانسی هارو بدون بی حس عمل میکنم خندیدم بعدش گفت شوخی میکنم الان بی حس میشی
مامان دلسا🩷و آرسام🩵 مامان دلسا🩷و آرسام🩵 ۱ ماهگی
تو اتاق عمل یکم رو ویلچر موندم تا اومدن بردنم داخل یه اتاق بزرگتر بود حالت نیم دایره که پنج شش تا اتاق بود پورتال دورش توی هر کدوم یه عملی انجام میشد یه لحظه استرس شدید گرفتم ولی خودمو آروم
میکردم و همه تو اتاق عمل با مهربانی برخورد می‌کردند دکتر بیهوشی اومد و بهم گفتند خم شم به جلو شونه هامو هم شل کنم اصلا درد آمپول و نفهمیدم فقط سرما اون ماده که ضدعفونی کرد و فهمیدم گردنم خشک شده بود دکتر می‌گفت مایع نخاعی خیلی کم میاد بیرون مگه میشه اینجوری هی ازم میپرسیدن پاهات گرم نشد ولی خبری از گرم شدن پاهام نبود گفتن حالت گز گز و خواب رفتگی هم نداره من پاهام تو حالت عادی هم یکم حالت خواب رفتگی داره که گفتم آره داره سریع گفتم ارومیه دراز بکش سریع لباسمو کشیدن حالت پرده بالا جلو صورتم و پارچه انداختن روی شکمم و دوباره محل برش و ضدعفونی کردند به دکتر گفتم من همه چی و حس میکنم هنوز بی حس نشدم گفت تا بی حس نشی ما شروع نمی‌کنیم نترس چیزی نگذشته بود که تیغ و کشید روی پوستم برش و حس کردم و یکم درد و سوزش داشت دوباره گفتم نبر من درد دارم دوباره کشید که گفتم من درد دارم دکتر گفت پاتو تکون بده ببر بالا که بردم بالا گفت که بالاتر که کلا بردم بالا😂 بعدش سریع دوباره دکتر بیهوشی رو صدا کردند دکتر اومد از قسمت آنژیوکت یه آمپول بهم زد من برگشته بودم تو مانیتور نبض و فشارمو میدیم یهویی نمیرم 🤣🤣🤣🤣 که دکتر یه ماسک گذاشت جلو صورت ام گفت توش نفس بکش آخرین چیزی که از دکتر پرسیدم گفتم بهوشم میکنید که گفت آره دیگه وقتی تو اون ماسک نفس کشیدم چیزی نفهمیدم و به یه خواب عمیق رفتم🥹
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
#پارت دهم .توی مسیر اتاق عمل بابتمو مامانم امدن و بهم گفتن نگرلن نباش پسرم اشک میریخت و خواهرام صلوات میدادن و شوهرم باهام تا دم در اتاق عمل امد اونجا سرمو بوسید و من رفتم داخل و بعد کلی سوال و نوشتن جوابا و کلی از این تخت به اون تخت منو بردن رو تخت عمل و دکتر بیهوشی یا لبخند امد و کلی یربه سرم گذاشت و منو خم کردن و امپولو به نخام زدن و گفتن نگران نباش الان پاهات گرم میشه و من حس کردم پاهام دارن سر میشن یهو یه فشاری از نوک پام تا قفسه سینه ام حس کردم یه حس خیلی بد تنگی نفس بهم دست داد و حس کردم دارن از پاهام منو سمت بالا می کشن و بعد پارچه سبز رنگو جلوم زدن و منکه فقط می خواستم سلامت بودن بچه هامو بفهم با نفسای عمیق خودمو اروم کردم دکترم با دستیاراش امدن و دکترم با مهربونیش ارومم کرد و دستیارش کنارم ومند و دکتر بهم گفت نترسیا می خوام فقط معاینت کنم و عمل رو شروع نمی کنم ولی چند دقیقه بعد صدای پسرمو شنیدم و فهمیدم که شکممو بریدن و بچه رو در اوردن پسرمو اوردن کنار صورتم و بوسیدمش و بعد دیدم باز شروع کردن به کشیدن و اینبار دکخترمو در اوردن ولی اون ساکت بود ترسیده بودم ولی بعد از دن به پاش صدهی گریه اش امد دخترمم اوردن و بوسیدمش و دکتر بهم گفت یکم بخواب ولی من اصلا خوابم نمی امد و اونا منو بخیه زدن و دوختن و پرستارا بچه هدرو بردن که لباس ببوشونن
مامان پندار مامان پندار ۲ ماهگی
تجربه زایمان (سزارین) پارت سوم
یدفعه دکتره گفت سریع اتاق عمل من یهو مثل چیز ترسیدم چون من زایمان اولم طبیعی بود از طبیعی نمیترسیدم ولی از سزارین اونقد تو گهواره بد گفته بودن مثل سگ میترسیدم گریه میکردم اومدن سوند برام وصل کنن اونقد اینجا گفته بودن سوند درد داره فلان بهمان من پاهام قفل کرده بود ماما گفت شل بگیر خودتو گفتم درد داره نمیخوام گفت اصلا درد نداره فقط شل بگیر شل کردم خودمو یدفعه گفت تموم شد واقعا واقعا اصلا نفهمیدم اصلا ن درد داشت ن هیچی فقط یه لحظه حس قلقلک بهم دس داد بعد من گفتم میخوام ب شوهرم زنگ بزنم گفتن خودمون زنگ میزنیم بعد من گریه میکردم میگفتم ن خودم میخوام باهاش حرف بزنم واقعا ترس عجیبی افتاده بود ب جونم سوار ویلچرم کردن جلو در آسانسور خواهرمو دیدم گفتم گوشیمو بده زنگ بزنم ب شوهرم زنگ زدم بهش گفتم میخوان منو ببرن اتاق عمل تو کجایی میگفت دروغ میگی زوده ک حالا وقتت مونده گفتم دکتر ختم بارداری داده بهم با گریه اینارو میگفتمااا یدفعه برگشت خندید گفت ینی امشب بچمون میاد دنیا گفت چی میگی نیم ساعت دیگه بچت میاد دنیا امشب چیه تلفنو قط کردم رو سرش😂😂😂😂 بردنم تو اتاق عمل پرسنل اتاق عمل واقعا آدمای خوب خوش اخلاق بودن همش من گریه میکردم دلداریم میدادن آرومم میکردن همش میگفتم بچم میمونه تورو خدا بگین میمونن میگفت هفتت ک خوبه چرا نمونه یدفعه گفتن پاشو بشین تا امپولتو بزنیم...
مامان برسام وبردیا♥️ مامان برسام وبردیا♥️ ۱ ماهگی
پارت هفتم ♥️
اون حس سوختن و تلخی ته گلوم که از بین رفت احساس کردم دارم کِش میام😐😶 بعد گفتم چرا داره اینجوری میشه چیشده و اینا که پرستار گفت دارن سر بچه رو میکشن بیرون.
چند ثانیه این حالت ادامه داشت که بعد دکترم بهم توضیح داد و گفت خط سزارین رو کوچیک برش دادم چون سزارین هات نزدیک بوده زیاد باز نکردم نگران نباش هیچ مشکلی نیست. خلاصه بعد چند ثانیه بچه رو در اوردن و یهو صدای بلند جیغاش اومد و گریه کرد.. خیلی حس خوبی بود خیلی حس نابی بود همون لحظه حس کردم رو ابرام همه رو دعا کردم اول اونایی که بچه میخوان و مشکل دارن گفتم خدایا زودتر دامنشون سبز بشه خداشاهده الان بعد 19 روز که دارم مینویسم تمام موهای تنم سیخ شده.. بعد برای خانوادم و دوستام و همه کسایی ک میشناختم دعا کردم مشکلاتشون حل شه همه عاقبت به خیر شن.. توی این فاصله بچه رو تمیز کردن بعد اوردن گذاشتن روی صورتم.. بردیا موهاش مشکیِ مشکی بود درست برخلاف برسام که موهاش حتی موقع دنیا اومدن کاملا طلایی بود 😅😅
اینم عکس بردیا☺️
مامان فسقلی مامان فسقلی ۱ ماهگی
دیگه شروع کردم و تا ساعت یک ربع ب پنج ک. نیم ساعت یکسره ورزش کردم و دیدم درد داره میگیره ب ماما گفتم گفت ن هنوز کمه دیگه درد فقط سمت راست پایین تیر می‌کشید و من ب هر بدبختی تا ساعت ۵ ورزش کردم وحس میکردم رو مقعدم فشاره دوباره ماما گفت بیا بخواب برا ضربات قلب و معاینه و چون درد داشتم دوباره اپیدورال و شارژ میکردن برام و آروم تر شدم که ماما معاینه کرد و یکدفعه گفت فول شدی و سر بچه اومده پایین قشنگ یکم زور بزن که زور زدم گفت سر بچه دیده میشه منم اصلا درد نداشتم اومد کیسه آب و زد و سوند وصل کرد ک من اپیدورال داشتم اصلا حس نکردم مثانه رو خالی کرد و می‌گفت قشنگ زور بزن تا بچه بیاد پایین تر بریم رو تخت زایمان منم جوری ک میگفت همکاری‌میکردم و نیگفت خیلی عالیه با دکتر هماهنگ کردن و بعد چند تا زور گفت نزن بریم رو تخت زایمان

من و با ویلچر بردن چون پاهام بی حس بود تقریبا رو تخت زایمان هم تا دکتر بیاد با پرستارا و ماما حرف میزدیم انگار نه انگار ماشالله ماما هم گفت زور بزن بعد قیچی برداشت فکر کردم داره پاره میکنه گفتم چی‌کار میکنی الکی‌برش نزنی گفت ن یکم از‌موها بچه رو زد گداشت رو لباسم ک‌ببینم 😂 خیلی بانمک بود دیگه دکتر ۶ اومد و گفت همه چی عالیه و و شروع کن زور زدن منم چند تا زدم و پرستار چند بار محکم شکممو فشار داد منم زور. زدم سر بچه اومد بقیه بچه سر خورد اومد بیرون و گذاشتن رو سینم و دیدم یک زور دیگه زدم و جفت هم اومد و دکتر بخیه زد و بردن تو خود زایشگاه تا دوساعت د بعد بردن بخش
مامان الینا امیر علی مامان الینا امیر علی ۱ ماهگی
پارت سوم.

خلاصه رفتم ان سی تی و گفتن همه چی خوبه.. گفتم بیا حالا دیگه عملم نمیکنن باز دوباره باید سوندو سرمو تحمل کنم.

خداروشکر اونجا ی ماما آشنا داشتیم که تااومد خیالم خیلی راحتتر شد و گفت که ما بادکتر عفونیت صحبت کردیمو عملو انجام میدی..
وایی منو بگی هم ترس داشتم هم خوشحال بودم.. خلاصه ساعت دو ان سی تی تموم شدو بردنم اتاق عمل..
دکترم اومد و لباساشو عوض کرد منم هی میگفتم دکتر تا بی حس نشدم نبری منو ها گفت نه. نترس

بعد دکتر بیهوشی اومد که ایندفعه یک آقا بود و به اون هوش بره هی میخندید و میکفت که چه ربطی داره تبخال بینی به بی حسی همه دکتررو مسخره میکردن🤣😁
بهم گفت سرتو خم کن و تکون نخور تاآمپول بزنم من که ترسیده بودمو شکمم بزرگ زیاد نمتونستم خم بشم دودفعه هی آمپول درآوردو زد تا بالاخره ی حالت برق گرفتگی پام پریدو گفت تمومه.. وایی که چقدر دردداشت😑😑
خلاصه سریع خوابوندنم و من که میترسیدم بی حس نشده باشم هی پامو میداپم بالا میگفتم دکتر ببین حس دارم نبری شکممو.
گفت نه اول بتادین میزنم فقط سرما حس میکنی.
خلاصه تا بتادین زد من دیکه حسی نداشتمو فقط حس فشار که شکممو فشار میدادنو میفهمیدم ولی درد نداشت اصلا فقط حس بود 🤗
یهو صدای پسریمو شنیدم که ماما اورد نشونم داد ولی برای تبخالم گفتن بهتره به صورتت نخوره بچه و نزاشتن کنارم..