۵ پاسخ

کدوم بیمارستان زایمان کردی؟؟

عزیزم چقدر زایمانت مثل منه منم تا ۸ سانت رفتم آخر سر سزارین شدم و لحظه ای ک صورت دخترم گذاشتن رو صورتم بهترین حس دنیا بود

من انگاد یکی دست گداشته بود ب گلوم و استخون های قفسه سینه میخاست خفه ام کنه

اون فشار قفسه سینه خیلی حسه بدیه انگارمیخوای بمیری ولی بدنت مقاومت میکنه

اون فشار برای همه هست منم فشار دادن قفسه سینه رو داشتم میمردم

سوال های مرتبط

مامان نیلای و نلین مامان نیلای و نلین ۲ ماهگی
پارت سوم
من گفتم که نمیتونم تکون بدم باشه ای گفت دو تا کیسه سنگین رو پاهام گذاشت و پارچه رو جلوم بست جوری که خودم و نبینم دست هام رو به تخت بست تا عمل رو سخت نکنم چون اکسیژنم افت کرده بود از استرس اکسیژن رو روی دماغم قرار داد و فشارم رو چک کردم یک سرم دیگه وصل کرد و شکمم رو کامل با بتادین تمیز کرد و محل برش رو ضد عفونی کرد شکمم رو به حالت مور مور حس میکردم و در این حین هیلی خفیف حالت تهوع و تنگی نفس داشتم به پرستار گفتم و گفت نگران نباش هر وقت حالت بهم خورد بالا بیار حساسیت نشون داد بدنم به بی حسی و شروع کرد به خارش صورت به شدت یخارید ولی چون دستام بسته بود کاری نمیتونستم بکنم دکتر اومد بعد کلی شوخی کارشو شروع کرد حس مور مور شکمم از بین رفت و هیچی حس نمکردم انگار که کلا با من کاری ندارن فقط تکون میخوردم بعد حس حالت تهوع کامل از بین رفت و من به شدت خوابم گرفت فشارم رو چک کردن روی ۱۹ بود من هیچی نمیخواستم فقط یه خواب انقدد می‌میچسبید عجیب خوابم می اومد
ادامه پارت بعدی
مامان رایمُن 💙 مامان رایمُن 💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین قسمت ۵

دکترم به همراه فردی که کنار دستش بود شکمم رو بریدن حس نکردم حقیقت ولی زمانی که داشتن فشار میوردن بچه رو به سمت پایین شکم هدایت کنن یه فشار شدیدی به نسبت، روی دنده ها و زیر قفسه سینم حس کردم که کمتر از ۲ دقیقه بود و هیچ دردی نداشت فقط باید اون لحظه تحمل کرد که اذیت کننده هم نیست
به هر صورت هر چی که بود کمتر از ۲-۳ دقیقه بعدش صدای گریه بچه رو شنیدم لحظه فوق العاده ای که هیچ چیزی نمیتونه توصیفش کنه
بچه رو گذاشتن روی پوستم و تماس پوست به پوست برقرار شد 😍
در همون حین دکترم داشت ساکشن میکرد داخل رحم رو و صداش میومد و این کار خیلی خوب بود چون باعث شد بعد عمل خونریزی خیلی خیلی کمی داشته باشم و واقعاً عالی بود این مرحلش
بعدش بخیه رو شروع کردن در کل ساعت ۵:۳۵ رفتم سمت اتاق عمل و ساعت ۵:۵۴ صبح نی نی به دنیا اومد و ساعت ۶:۱۵ دقیقه تو ریکاوری بودم
یه چیزی که خیلی خوب بود این بود که پزشکم داخل اتاق عمل بعد از اتمام عمل شکمم رو چندبار با دست فشار داد به همون دلیل جلوگیری از آتونی رحم که همتون میدونین چیه و چون بی حس بودم فشار رو اصلاً حس نکردم

ادامه تایپک بعدی👈🏻
مامان نیکی 💕 مامان نیکی 💕 ۲ ماهگی
حدود یک ساعت آخر دردم به اوج خودش رسیده بود که همسرم اومد کنارم و خیلی برام انگیزه شد، لبه ی تخت ایستاده بودم و لگنم و میچرخوندم، از اونجا دیگه درد ها یهو تبدیل میشد به زور، انگار که یبوست داری و داری زور میزنی، زور هایی که میومد باعث شد که بالا بیارم که ماما ها میگفتن نشونه ی خوبیه، هروقت زورم می‌گرفت حالت دستشویی می‌نشستم و زور میزدم، این حرکت خیلی کمک کرد و باعث شد که به ۱۰ سانت برسم،همسرم رفت بیرون و روی تخت زایمان دراز کشیدم، برام اکسیژن گذاشتن، یه لحظه آروم بودم و یه لحظه به شدت بهم زور میومد، هروقت احساس زور میکردم پاهام و جمع میکردم تو شکمم سرم و خم میکردم سمت سینه و با قدرت زور میزدم، شاید بگم با پنجمین زوری که زدم روی تخت زایمان دخترم به دنیا اومد، وقتی گذاشتنش بغلم با تموم وجودم نفس راحت کشیدم و همه ی دردام یادم رفت،این پروسه از ساعت ۸ شروع شد و ۱۱ و نیم صبح تموم شد، اینم بگم قبل از اینکه بچه رو به دنیا بیارن لحظات آخر بی حسی زدن و بعد برش دادن و بعد بچه رو آوردن بیرون، که اون لحظه چون بی حسه شما چیزی حس نمی‌کنید، موقع بخیه زدن هم هرجا که بی‌حسی بره دوباره بیحسی میزنن و نگران این موضوع نباشید،و نکته ی دیگه هم اینکه برای خودتون میوه ی خورد شده، خرما و آبمیوه ببرین که ضعف نکنین
مامان نی نی مامان نی نی ۳ ماهگی
تجربه سزارین پارت چهارم
از کمر بیحس شدم و روی تخت دراز کشیدم پاهام که بیحس شد دکتر برش زد. پرده جلوی چشمم بود و چیزی از عمل نمی‌دیدم ولی صداها را میشنیدم. چند دقیقه بعد دکترم به تکنسین اتاق عمل گفت که سر بچه پشت مثانه گیر کرده و پایین شکم را فشار بده. ولی هر کاری میکرد سر بچه بیرون نمیومد. به زور جلوی گریم را گرفته بودم. چون میدونستم ضربان قلب بچم خوب نیست و عمل نباید طول بکشه ولی بچه گیر کرده بود. آنقدر شکمم را فشار دادن که دکترم گفت بسه دیگه سیگموئیدش زد بیرون. /سیگموئید= انتهای روده بزرگ/ بعداً متوجه شدم که اون دردهایی که داشتم درد زایمان طبیعی بود. و من داشتم زایمان طبیعی میکردم. و بچه وارد کانال زایمانی شده بود. واسه همین سرش گیرکرده بود و به سختی بیرون اومد🫠
بالاخره بعد از 20 دقیقه بچه به دنیا اومد و من صدای گریه دخترم را شنیدم.😭 خدا شکر سالم به دنیا اومده بود. ولی تنفس خودم شکمی شد و تنگی نفس پیدا کردم و چون شکمم تکون میخورد و دکتر نمیتونست بخیه بزنه بعد از به دنیا اومدن بچم بیهوشم کردند و بخیه‌زدن و به ریکاوری منتقل شدم.
...
مامان آناهید 🩵🌈 مامان آناهید 🩵🌈 ۹ ماهگی
۵.بردنم اتاق عمل و تو اتاق عمل متخصص بیهوشی فوق العاده مهربون و خوبی بود که هیچوقت آرامش و برخورد پدرانشون رو فراموشش نمیکنم . انتخابم بیهوشی اسپاینال بود و موقع زدن آمپول اصلا هیچی احساس نکردم ، وقتی دراز کشیدم کم کم پاهام و پایین تنم بی حس شد و بعد یه پرده رو به رو کشیدن و من فقط سایه ی دستای دکترمو میدیدم . یک لحظه وقتی داشتن شکمم رو فشار میدادن تا بچه رو بکشن بیرون احساس فشار و درد روی بالای قفسه سینم و خفگی بهم دست داد و به دکتر بیهوشی گفتم دارم خفه میشم و همون لحظه برام ماسک اکسیژن زدن . بعد هم صدای گریه ی آناهیدم رو شنیدم که اشکای خودمم همزمان سرازیر شد روی گونه هام . آوردنش صورت لطیفشو چند ثانیه روی صورتم چسبوندن و بردنش... 🥹
۶. همون لحظه که بچه رو بیرون آوردن صدای عصبانی دکترمو شنیدم که گفت این بچه که اصلاااا آب دورش نبود ، خشکه کامل چسبیده به کیسه آبش ... سونوگرافی چطوری تشخیص داد که آب دور بچه کافیه 🥲
۷.بچه رو بردن ، دکتر بخیه هامو تکمیل کردن و بردنم ریکاوری . اونجا هم باز متخصص بیهوشی بهم سر زد و بعد هم پرستار اومد برام ماساژ شکمی انجام داد و بعدم منتقل شدم بخش .
۸. آوردنم تو بخش و تک و تنها منتظر بودم تا همسرم و خانوادم برسن و بچه رو هم پرستار برام بیاره که دیدم خبری از بچه نشد 🥲 مامان و بابا و همسرم با سبد گل اومدن بالا سرم و با دیدنشون قلبم آرومتر شد...
مامان هامین 👶💙 مامان هامین 👶💙 ۶ ماهگی
*پارت چهارم*


من درحالی که دنبال دکترم میگشتم یه دکتر مرد که دکتر بیهوشی بود اومد به پشتم بتادین بزنه که آمپول بی حسی بهم بزنه اونجا بیشتر از خود عملم استرس و ترس داشتم نمیدونستم چجوریه فقط میدونستم یه آمپول نازک بلنده 🥺

بعد دوتا دکتر زن کنارم بودن گفتم میشه دستتونو بگیرم اونا هم دادن و بعد گفتن شونه هاتو به جلو خم کن و خودتو شل کن..
منم همینکار کردم بعد یهو یه سوزش ریز تو کمرم حس کردم که سریع هم تموم شد...

بعد اون دوتا خانوم آروم منو به عقب خوابوندن و جلوم یه پرده نازک کشیدن منم منتظر بودم که بی حس بشم ولی هنوز حس داشتم..
میگفتم من بی حس نشدما...
و همچنان دنبال دکترم میگشتم..
آخر گفتم بگید دکترم بیاد، پس چرا دکترم نمیاد..!! 😆😒

گفتن پاهات آروم آروم داغ میشه، ولی فقط کف پام یکم حس میکردم داغیو..

یکم گذشت گفتم من هنوز بی حس نشدمااا زانو به بالام هنوز حس داره..
گفتن یه ربع ممکنه طول بکشه!!
بعد پاهامو باز کردن و سوند برام گذاشتن که هیچی نفهمیدم ولی جلو کلی مرد پاهام لخت باز بود!!🤣🤣🥴
یعنی مردممم از خجالت...

بعد یهو دکترمو بالا سرم دیدم اومد با ارامش و مهربونی، سلام احوال پرسی کرد..
منم بالاخره خیالم راحت شد که اومد..
ولی من همچنان یکم تو شکمم حس داشتم..
گفتم دکتر شکمم هنوز حس داره شروع نکنیااااا🤣
گفتن صبر کن دیگه شش ماهه بدنیا اومدی..
منم این حین هی سعی می‌کردم پاهامو بلند کنم ببینم واقعا بی حسم یا نه...

که دیگه دکتر شروع کرد به شکم و پاهام بتادین زدن و اونجا دیگه کامل یهو داغ و بی حس شدم...
مامان قند عسل مامان قند عسل روزهای ابتدایی تولد
پارت دو تجربه سزارین
همین که بی حسی زد پاهام گرم شد و انگار دیگه پا نداشتم واااااای این قسمت خیلی بد بود انگار چندین تن بسته بودن به پاهام وسنگین شده بودن ولی کم کم انگار اثرش که زیادتر میشد انگار سبک میشدن داشتن میرفتن روی هوا مثل ابر، پرده جلو روم رو وصل کردن
دکتر کارشو شروع کرده بود واون اثر بی حسی هی داشت میومد بالاتر یعنی اومد تا قفسه سینم دیگه نفسم سنگین شده بود انگار نمیتونستم نفس بکشم دیگه اومد تا گردنم که حالت تهوع گرفتم ولی نمیتونستم عق بزنم چون شکمم کامل بی حس بود و عضلاتش عمل نمیکرد وای خیلی بد بودحالت تهوع داشتم ولی نمیتونستم عق بزنم، نفسم سنگین بود حالت تهوع داشتم به اون اقا گفتم برام یه امپول زد بهتر شدم، ولی یهو حس کردم روحم داره از بدنم حدا میشه خداشاهده تمامشو حس کردم به اقا گفتم داره یه چیزی ازم کنده میشه روحم داره جدا میشه دارم میمیرم و واقعا از ته دل ناله زدم که دکتر کفت مگه درد داری گفتم نه ولی یه چیزی ازم داره میره روحم داره میره جونم داره کنده میشه که اون اقا سرمو کرفت تو دستاش گفت اروم باش بچه داره میاد بیرون
ولی بچه ها لون لحظه باورتون نمیشه چه لخظه ای بود لحظه ملاقات با خدا بود من احساس کردم دیگه دارم میمرم اینقد که نزدیک شده بودم لحظه زایمان به شدت عحیبه و صدای گریه بچه و. دکتری که میگفت بچه گیر کرده بود و داشت مدفوع میخورد پارت بعدی
مامان نلین💕✨ مامان نلین💕✨ ۹ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۶

درباره دستش جلو تر توضیح میدم از‌ روند زایمان بگم فعلا
همین که دخترم گریه کرد
دکتر کمم و فشار داد و به زور جفت و خارج کرد
دکتر شروع کرد به بخیه زدن دیگه
موقعه به دنیا اومدن صدای قیچی و شنیدم که پرینه رو قیچی کرد ولی متوجه نشدم
یه آمپول دیگه زد که سر بودم سر قبلی اونم متوجه نشدم
یه بیست دقیقه طول کشید بخیه…
گفتن دو ساعت باید توی ریکاوری باشی و همسرم و صدا زد که بیاد پیشم…
همون لحظه ای که به بچه به دنیا اومد اینقدر راحت شده بودم و حس خوبی داشتم، احساس خیلییی قوی بودن میکردم با اینکه موقعه خروج بچه حس میکردم یه تریلی افتاده روم و نمیتونم بیرون بیام از زیرش…
با اینکه میگفتم من غلط کنم دیگه حتی پیش شوهرم بخوابم که حامله شم
بازم حاضر بودم انجامش بدم
همین که دردت تموم میشه و بعد اون همه درد یهو آروم میشی همشو فراموش میکنی،،،
کل سختیش اون نیم ساعته که بچه خارج میشه
که اگر زور خوب هم بزنی شاید زود تر تموم شه…
همسرم اومد پیشم و دوساعتی کنارم بود بعدش با پای خودم بلند شدم و رفتم دستشویی حجم زیادی خون ازم خارج شد و پرستار برام شورت و پد پوشید و بعد بردنم بخش
بجز احساس ضعف هیچ دردی نداشتم حتی جای بخیه هم درد نمیکرد
فکر میکردم الان سر شدم و بعدش درد میگیره ولی اینجوری نبود خداروشکر
مامان بچه قشنگمون💞 مامان بچه قشنگمون💞 ۴ ماهگی
#پارت_سه_زایمان
خلاصه من رو برانکارد بودم و پرسنل اتاق عمل میومدن خودشون رو بهم معرفی میکردن و آشنا میشدیم. یه ربع به ۷ متخصص بیهوشی اومد اسپاینال کنه، اینطوری بود که گفتن بدنمو شل کنم، ولی به محض اینکه سوزن رو پشتم زد یهو غیرارادی صاف شدم ولی سریع شل کردم. ازم پرسید پاهات گرم شد یا نه و یک دیقه هم نشد که نوک پاهام گرما حس کردم، این گرما سریع اومد بالا تا کمرم رسید ، خودم سعی کردم پاهامو تکون بدم ولی نتونستم، خیالم راحت شد ک سر شدم، ده دیقه به ۷ دکترم اومد و حالمو پرسید و رفت، جلوم یه پارچه سبز کشیدن، پنج دیقه بعد دکترم برگشت، تقریبا ساعت ۷ حس کردم عمل شروع شده، چیز خاصی حس نمیکردم اما یکباره فهمیدم که دارن بالای شکمم رو فشار میدن ویکجایی یجوری فشار دادن که سرشونه‌ی چپم تیر کشید انگار که داره خورد میشه و همه‌ی اینا توی یک دیقه اتفاق افتاد، یهو حس کردم صدای بچم از یه عمقی داره میاد ولی هی قطع میشد تا اینکه صداش باز شد و من مطمئن شدم که به دنیا اومده و دکترم آوردش جلو چشمم و من یه موجود کوچولوی پرمو دیدم که قرمز و کبوده🥹 بهم گفتن می‌بریم تمیزش میکنیم میاریم کنارت، منم تو حال و هوای خودم بودم که آوردنش کنار گوشم، بوسش کردم، تندتند نفس می‌کشید و داغ بود، چند دیقه‌ای زیر گلوم نگهش داشتن و بردنش، یسری کشش و فشار حس میکردم ، زیر شکمم کم کم دردهایی شبیه پریود حس میکردم، به متخصص بیهوشی گفتم، دکتر هم فهمید درد دارم بلند گفت خواب آور بزن بیمار درد داره و این آخرین چیزی بود ک از اتاق عمل یادمه:)
مامان جوجه ی من🐣🩷 مامان جوجه ی من🐣🩷 ۳ ماهگی