سلام بچه ها...
من یه آدم بسیار متوهم هستم که بعضی وقتا این توهم ها، توهم نیستن اما بقیه قبول ندارن😁
مثلا چند سال پیش ک تو کرج زلزله اومد من اونجا دانشجو بودم و تخت بالا خوابیده بودم و به شدت تخت تکون خورد و همیشه یه ترسی تو وجودم بابت زلزله دارم. چند وقت پیش یهو گفتم خونه میلرزه؟ شوهرم گفت نه... بعد فهمیدی توی ۶۰ کیلومتری ما زلزله اومده... البته بعضی وقتا بوده که نلرزیده ولی چون من استرسش رو دارم توهم میزدم.
آقا من چند وقت پیش حس کردم یکی بالا پشت بوم خونه ی ما راه میره شوهرمو بیدار کردم یکم صبر کردیم دیگه صدا نیومد و شوهرم غرغر کرد و خوابید... منم هرچی صبر کردم دیگه صدا نیومد فرداش همسایه ها گفتن ک وسایل کولرشون رو دزدیدن ولی برای ما رو نبرده بودن
دیشب حس کردم یکی داره از بالای در حیاط نگاه میکنه... اولش رد شدم بعد که این حس رو داشتم و سنگینی نگاه رو گرفتم برگشتم و نگاهی انداختم‌... دیدم هیچکی نیست
منم به شوهرم هیچی نگفتم. گفتم باز میگه توهم زدی
امروز فهمیدیم دقیقا همون قسمت درب فرفورژه هاش کج شدن و یکی بالا رفته... ولی بازم به شوهرم نگفتم. گفتم میگه باز تو توهم زدی و از فردا میخوای خیالاتی بشی...

🤐🤐 واقعا گاهی میگم نکنه همش توهم هست... نکنه اتفاق دیگه ای باعث کج شدن شده‌‌.‌.. نکنه این زلزله های الکی که تو ذهنم هست هیچ وقت اتفاق نمیفته و همش متوهم هستم... حس میکنم مریض شدم... یه حس خیالاتی بودن بهم دست داده ولی گاهی هم این حس و حال درست از آب در میاد... واقعا نگران اوضاع خودم هستم

۷ پاسخ

حس ششم و یه حس دیگه که لسمش نمیدونم چیه تو زنا قوی هست
که مردا یا ندارن یا ضعیفه
منم مثل تو هستم

نه هیچی نیست نترس فقط یکم زیادی حساس شدی و دنبال سوژه میگردی بیخیال باش یه دو دقه دنبال سوژه نگرد ببینیم چی میشه😆

متوهم نیستی حس ششم داری
خیلی ازبچگی دارن خیلیا بعدیه تصادف .
چقدرخوبه که این حسوداری

آقاااااا😐😐😐😐😐
خدا بگم چیکارت نکنه
چرا من باید این ساعت از شب این تاپیکو بزاری
شوهرم شب کاره 😭😭😭
بخدا داشتم میخوندم چشام سیاهی رفت از ترس 😰

نه ، توهم نیست واقعا یکی بوده 😖😖😖

حسا الکی نیست منم همین جوریم ...من خیانت و حس کردم بدونی ک چیزی بببنم من نگاه کردنا و وایب ها رو حس میکنم زلزلع رو همیشه من حس میکنم حتی اگ دور باشه صدا ها رو می‌شنوم چون دقتم حس میکنم بالا ترع

توهم چیه گرگی بابا خخخ

سوال های مرتبط

مامان دختر گلی مامان دختر گلی ۴ سالگی
منم از صبح بیرون بودیم کارامون و کردیم
وقتی رسیدیم خونه برق نبود از راپله اومدیم ک درش قفل شدع بود
من غذا خریده بودیم و هلنا رو اوردم خونه که
من کلید بابک و اوردم اولش در پارکینگ بزنم باهم بریم خونه دیگه برق نبود اومدم بالا گفتم کلید من تو کیفمه تو اونو بردار
دیگه اومد بد حرف میزد و غرغر میکرد و دعوا که همش پازلش ریخته و تو چرا کلید منو برداشتی حرف نزن و ساکت شو این چرت و پرت ها
تا اومدیم خونه گفت حوصله تو ندارم حرف نزن منم گفتم برو بیرون گفت تو برو من اومدم برم بعد برگشت گفت برو جد آباد باباتو میارم جلو چشمش منم اومدم خونه هلش دادم ک ب چ حقی این حرفو میزنی چند بار چنگ زدم گردن ش گفتم منم جد اباد مامانتو میارم جلو چشمش و چند بار تکرار کردم گفت تو گوه خوردی منم گفتم تو خودت گوه میخوری ک اسم خانواده منو میاری حق نداری توهین کنی احترام خانوادت از خانوادم نه کمتره نه بیشتر بعدم بهش گفتم من جاریام نیستم تو سری خور باشم نه از بابام میترسم ن از تو .گفت من تورو نمبخورم تو لات کوچه خلوتی گفتم تو همونم نیستی خلاصه چند بار گفت ول کن نرو رو مخم بعد من باز محکم هلش دادم دستمو پیچوند چند بار اومدم حمله کنم بهش ک هلم داد محکم افتادم رو تخت
دیگه اون چیزی نگفت منم نگفتم الان باید قهر کنم یا معمولی باشم؟

گردنش کلا زخم شده الان موندم بابام بیاد چی بگیم بهش همش استرس بابامو دارم نفهمه میگم گناه داره تو فکر من باشه
مامان بهراد و برسا مامان بهراد و برسا ۴ ماهگی
وقتی بچه دومم رو باردار بود همش به خودم قول میدادم پسر بزرگم رو دعوا نکنم کلا توی این ۴ سال خیلی کم پیش اومده بود دعواش کنم.
الان پسر کوچیکترم یک ماهشه و من خسته ترین مادر دنیام.
شب خوابی کافی ندارم و روز ها مجبورم تمام توانم رو بزارم برای بچه ها و کارهای خونه نمیدونم خسته باعث میشه از کوره در برم یا واقعا حق دارم .
امروز چند بار زدم توی سر خودم برای که عصبانیتم رو سر بچم خالی نکنم.
نمیدونم پماد کالاندولای برادرشو کجای خونه خالی کرده فقط دیدم دیگه چیزی توش نیست.😵‍💫
یه بار دیدم قوطی کبریت رو برداشته و جیوه دوتا کبریت رو خورده🥴
کلی آب ریخته پشت یخچال😅
و.....
نمیدونم حق داشتم عصبی بشم یا نه.
درکل پسرم خیلی عاقل هست و با برادر کوچکترش خیلی خوب کنار اومد .
منو خیلی در میکنه بخاطر اینکه مثل قبل نمیتونم براش وقت بزارم.
ولی خب شیطنت هم داره.
خیلی خوشحالم که اختلاف سنی بچه هام کمه.
ولی خودم گاهی کم میارم.
همش میگم یه روز دلم برای ریخت و پاش و شیطنت های بچه هام تنگ میشه.
ولی گاهی با خودم میگم دیگه هیچوقت ۳۰ ساله نمیشم که بتونم برای خودم وقت بزارم.
انگار خودمو فراموش کردم
مامان نگار مامان نگار ۴ سالگی
خانما توروخدا بیاین بهم بگید کار درست چیه اونایی ک تاپیکای قبلیمو خوندن مسدونن همون اقاعه دخترشو میفرسته خونمون همش رابطه دخترمو دخترش خیلی خوب شده دختر منم میره پیش اون باباش بهش میگه برو هرچیم من میگم میگه عیب نداره دختر اونم میاد بزار بچه راحت باشه بعد من رفتم دم در ک پسرم ک کوچیکه دور نشه از خونه اخه بدموقعست این مرده ام اومد دونه بهم داد برا پرنده هام هرچی بهش گفتم نه احتیاجی نیس زیر بار نرفت منم ب ناچار گرفتم بعد گف انقد بچه هاتو صدا نزن بزار راحت باشن دوبا ه بعد چند دقیقه بهش گفتم پسرمو لطفا بیارین دوباره شروع کرد ب تعارف ک ولش کن بزار راحت باشن بدون شام خوردن برن ناراحت میشمو از این حرفا منم بهش گفتم نه میخوام ببرمش دستشویی دیدم دوباره خودش رف اوردش ی لقمه کبابم گرفت سمت من گف حتما باید بخوری گفت نه ممنون من شام خوردم یه سره اصرار کرد تا پسرم از دستش گرفت خیلی حس بدی دارم نمیدونم واقعا تو عالم همسایگی اینطوره یا کلا ادم خوبی نیس