۳ پاسخ

من قبلنا حین بازی کردن با دخترم بهش یاد میدادم
مثلا تو پارک ی نفر میبینه و میره جلو باهاش صحبت می‌کنه و ادامه بازی
کم کم تو پارک یا خانه بازی می‌رفتیم همون‌جوری می‌رفت دوست پیدا میکرد

الان مشکلی ک داره می‌ره دوس بشه طرف دوست نمیشه کلی ناراحت میشه😐

من تجربه ندارم
ولی فکر میکنم کتاب داستان در مورد همین موضوع بخری و باهم بخونید هر روز و راجع‌بش باهم دیگه صحبت کنید
تو بازی هاتون باهم بهش یاد بدی چطور ارتباط بگیری
و سعی کنی تو محیط‌هایی که بچه هست زیاد ببریش

دختر من باهمسن وسالاش اصلا ارتباط نمیگیره، خیلی دلم‌میخواد دوست پیداکنه ولی حیف،،کاملاخجالتیه،،حتی یه جا میریم چندتا بچه دارن توپ بازی میکنن میگم برو بهشون بگو منم بیام بازی ،میره سمتشون توی چشماشون نگاه میکنه،توقع داره اونا ذهن خوانی کنن،من میرم جلو بهشون میگم دخترمنم راه میدین

سوال های مرتبط

مامان دوتا دونه الماس مامان دوتا دونه الماس ۴ سالگی
خانما میشه راهنمایی کنید شمابودین چه عکس العملی نشون میدادین !؟پسرهمسایم ۱سال کوجیکترازپسرمن باهم دوستن گه گاه میرن پارک این پسره تامیبینه پسرمن بایکی دیکه بازی میکنه سریع گریه میکنه میره به مادرش میگه که بگو به مهدیاربیاد پیش من بازی کنه مادرشم هنش پسرمنو صدامیزنه طفلک بچه من انگارشده اسباب بازیه اینا .‌یه وقتایی میفهمم دوس نداره بره بااون پسره بازی کنه باچنتا دیگه بچه دوست شده ولی ازبس مادره صدا میرنه تازه اتگاربچه من بهش بدهکاره بایدحتما بره یه گوشه فقط باپسراین بازی کنه منم واقعیتش خوشم نمیاد میخوام بچم باهمه ارتباط بگیره تازه بعًی وقتا اذبت میشه پسرم ولی ازبس باصدای بلتد توپارک مادره داد زده اسم پسرمو گفته بچه مجبوری اومده یه حوری ام صدانیکنه انگارنیادبه زور مبخواد بره بیاره پسرمنو ‌‌چن باری دیدم اعصابم خورد شده ننیدونم جحوری بهش بگم حالا بهش برنخوره میشه شما بگید جام بودین چه رفتاری میکردین .بعضی وقتا پسرم به من نگاه میکنه میخواد ببینه من چی میگم ..این زنه باهاشم البته یه حورایی دوستم همسایس بعضی وقتا مسرمنو انگارتهدید میکنه که اکه نیای بامسرم بازی کنی مامیریم ها ..اینم بگم پسرم فعلا دوست زبادی نداره بیشتر باپسراون بازی میکنه چون زبادپارک نمیبرمش نطرتوتو میگین چه رفتاری میکردین شما جای من بودین؟!
مامان محمد حسام مامان محمد حسام ۴ سالگی
خانما میخوام درد و دل کنم من و شوهرم 7 ماه صحبت کردیم زیر نظر خانواده ها و ازدواج کردیم از اول ازدواجمون شوهرم قصد داشت منو تغییر بده و به قول خودش شبیه خودش کنه و از این طریق افسار زندگیش رو دستش بگیره من وابسته خانواده ام هستم مخصوصا مادرم اون هم میدونست و با خانواده ام در افتاد و یکی یکی پاشون رو از خونه ام برید تا به قول خودش من مستقل بشم تو این گیر و دار من باردار شدم در حالی که با کل خونواده ام قهر بود تو دوران بارداری خیلی اذیتم کرد و من از ماه هشت بارداری افسردگی گرفتم تا سه ماه پس از زایمان حالم بد بود ولی تو اون روزا تنها دل خوشیم و دلیل زندگیم پسرم بود الان هم جونم به جونش بسته است نمی تونم یه لحظه دوریش رو تحمل کنم پسرم هر چی بخواد بخره به من میگه چون باباش براش نمیخره حتی لباساش رو مامانم اینا می‌خرن دکترش رو خودم میبرم خلاصه که باباش هیچ احساس مسئولیت نداره ولی پسرم باباش رو بیشتر از من دوست داره به من میگه من تو رو دوست ندارم بابام رو دوست دارم خیلی دلم گرفته
مامان آرشا مامان آرشا ۴ سالگی