۱۱ پاسخ

اصلا نارحت نباش ما همه مثل تو هستیم

منم همینم
با مشکلات فکر و روحی بیشتر
بچم یهو داد میزنه جوجو😄😄اگ بغلم باشه ک خودش لباسو میزنه کنار خم میشه دنبال جوجو
حس میکنم قراره تا ۶سالگی شیر بخوره

منم عین شمام

همه مثل همیم خونه منم ترکیده انقد کاسه ته خونم ریخته دیگه نا ندارم جمع کنم 🤐

دختر منم همینه عزیزم

من قبلا اجازه نمیدادم تلویزیون ببینه اصلا
اما الان یک ماهه که میذارم نگاه کنه من تو این مدت به کارای خودم وخونه میرسم
خوبیش اینه بین کارام خیلی وقفه نمیفته در نهایت آزوم ترم
دخترمم قطعا مادر آروم میخواد

از شیر بگیری خیلی بهتر میشه
پسر منم دقیقا اینجوری بود تا دراز میکشیدم میومد

من دیروز این مدلی بودم... وای کلافه بودم تا شب... هورمونهامون کلا به هم ریخته.. اعصابمون ضعیف شده

چ قكر خوبي بذار منم صندلي بيارم كنار سينك ك باهم ظرف بشوريم 😍

قشنگ حالت درک میکنم دقیقا دختر منم همینهه.
ولی عزیزم بچه هستن باید تحمل کنیم چاره ای نیس تو این سن خیلی بازیگوش میشن
خدا حفظشون کنه🥰

الهییی عزیزم .درکت میکنم .خوب میشه نگران نباش این سن اینجورن .دوسه ماه دیگه خیلی بهتر میشن

سوال های مرتبط

مامان نقل و نبات مامان نقل و نبات ۱۷ ماهگی
بذار یه اعترافی بکنم
درسته که طبیعی هست که هر وقت خونه رو مرتب میکنم چند دقیقه بعدش بچه ها همه چیز رو به هم بریزن ، اما گاهی پذیرشش برام سخت میشه!
طبیعی هست که کاری که همه توی نیم ساعت انجام میدن برای منی که بچه ی کوچیک دارم یک ساعت یا حتی یک روز طول بکشه ، اما راستش گاهی احساس تنهایی میکنم!
طبیعی هست که گاهی ظرف هارو بشورم و نیم ساعت بعدش دوباره سینک پر باشه ، اما گاهی خسته میشم!
طبیعی هست که خونه ام اون طوری که من دوست دارم تمیز نباشه و مدام سرزنش درونی داشته باشم ، اما گاهی کلافه میشم!
همون وقتایی که نه حوصله ی فکر کردن به توصیه های روانشناسی رو دارم و نه دل و دماغ فکر کردن به پیش بینی های انگیزشی که آره ۱۰ سال بعد حسرت این روزا رو میخوری و دلت تنگ میشه و از این صحبتا...
کلافه میشم ، میزنم بیرون ، یه قدمی میزنم ، یه قهوه ای میخورم ، دوستامو میبینم.
ولی اگه حالم بدتر از این حرفا بود وضو میگیرم و سراغ تراپی که برام از هر مسکنی بیشتر کار میکنه ، توی این شهر ماشینی یه پاتوق دنج دارم که توش کسی کاری به کارم نداره ، مدام صدام نمیکنن ، شلوغه ولی من نباید مرتبش کنم.
تازه صاحبش هم حالمو میفهمه و غصه هام رو کیلو کیلو ازم می‌خره ، تکیه میدم به دیوار خونش و شروع میکنم به خود شفقتی.
بدون قضاوت همه ی احساسات خودم رو می‌بینم و می پذیرم ، خودم رو بغل میگیرم و صبر میکنم آروم بشم
بعد از خدای خودم بابت نعمت بزرگ مادری تشکر میکنم و شروع میکنم به خوندن یادآوری طلایی ای که قبلاً نوشتم و گذاشتم پَرِ جا نمازم ، انگار اشکام آبی میشن روی آتیش دلم...
نفسم تازه میشه...
نشون به اون نشون که دلم پر میزنه برگردم پیش بچه ها و بغلشون کنم :)❤️‍🩹