پارت سوم
صدای بچم تو اتاق پیچید اونم گریه میکرد منم گریه میکردم آوردنش کنارم حرف زدم باهاش بوسیدمش ، گفتن گریه نکنم سردرد نشم ، بچمو بردن منم بخیه زدن، محکم ماساژ رحمی دادن هیچی متوجه نشدم فرستادن ریکاوری اونجام دوبار ماساژ دادن با اینکه بی حس بودم ولی دردش رو خفیف احساسش میکردم ، نیم ساعتی بودم فرستادنم بخش بچمم با خودم آوردن، ماساژ رحمی که اونجا دادن بهم به شدت سخت بود من داد می‌کشیدم ، اون شب اصلا نخوابیدم همش چشمم به بچم بود چشاش باز بود نگاه می‌کرد، با اینکه نمیتونستم تکون بخورم ولی وقتی چشاش بسته بود میخواستم بخورمش انقدر ناز بود🥲 شب بالاخره سپری شد صبح اومدن گفتن باید پاشی بدترین قسمت کل سزارین همین راه رفتن بعدشه گفتم همسرمم اومد من به زور تونستم بشینم ، همکاری کردن بیام پایین دو قدم راه رفتم کل بدنم بی حال شد ، گرمم شد ، چشام سیاهی رفت پرستار رفت آب خنک آورد منو نشوندن رو تخت ، پنجره رو باز کردن یکم از سیاهی چشام برطرف شد پاشدم راه رفتم از اینور تخت تا اونور کنار بچم دوباره خوابوندنم ولی خودم یه ساعت بعد دوباره با تمام درد پاشدم رفتم سرویس، تا بخوام مرخص بشم ۴ بار اینا راه رفتم که ورم پاهام کم بشه، فقط میتونم بگم خودتون میتونید به خودتون کمک کنید ، برای من تجربه شیرینی بود باز برگردم عقب انجامش میدم 🥺♥️ انشالله همتون به خوشی بغل بگیرید تو دلیاتون رو

۵ پاسخ

مبارک باشه عزیزم 💕

مبارکه عزیزم ایشالا خوش قدم باشه دکتر خرازی عکس بچتو اون روز گذاشت من دیدمش متوجه شدم بچه شماست🥹❤️

مبارکه عزیزم قدمش پر از خیر و برکت باشه ❤️

خداروشکر عزیز انشالله تجربه این لحظات شیرین قسمت تمام مامانای باردار

عزیزم خداروشکر
ایشالله کنار هم بهترینارو تجربه کنید

سوال های مرتبط

مامان یارا مامان یارا ۴ ماهگی
پارت ۴ تجربه زایمان
ببخشید دیگه زیاد شد دارم با جزئیات میگم😁
من تمام وقت خواب بودم هی مامانم برام شیاف می‌ذاشت من می‌خوابیدم دردش اونقدر نبود که بگم غیر قابل تحمله واقعا با شیاف خیلی خوب بودم همسرمم رفت یارا رو دید برام عکس فرستاد دیگه خیالم راحت بود ولی بهش حسی نداشتم نمیدونم چرا 🥺 اینگار حس میکردم بچه خودم نیست
در کل همش خواب بودم تا شب که سوند رو برداشتن و گفتن پاشو برو دستشویی منم جیش داشتم دیگه تحمل صبر کردن نداشتم 😁 خیلی سخت بود پایین اومدن از تخت تا اومدم بشینم چند بار نفسم رفت مامانم با یه خانوم دیگه کمکم کردن سخت بود دو سه قدم اول ولی بعد کم کم خیلی بهتر شد
ماساژ رحمی ام فک کنم برام تو اتاق عمل انجام دادن چون اونایی که بعدا برام انجام دادن درد نداشت اصلا حالا نمیدونم ماساژ رحمی بوده یا نه ولی درد نداشت ساعت ۱۰ بود رفتم دیدن یارا رو پا وایسادن برام سخت بود مامانمم اجازه نداشت بیاد ولی حداقل نیم ساعت سرپا وایسادم کنارش صندلی نداشتن بی ناموسا برام ویلچرم نیوردن واقعا چرا😑
یارا خیلی گنا داشت به زور با دستگاه نفس می‌کشید منم کنارش اشک میریختم 🙃
فرداش که قرار شد مرخص شم خداروشکر سروپا بودم لباس پوشیدم راحت و صافم تونستم راه برم دردش فقط در حد یه پریود معمولی بود
یکم برای بالا رفتن از پله های خونه اذیت شدم فک کنم بخاطر همون تا شب درد داشتم که با شیاف قابل تحمل میشد
تا الآنم خداروشکر اصلا درد سزارین اذیتم نکرده امروز دیگه بی کمک میتونم از جام بلند شم بشینم سر سفره وکاملا حالم خوبه فقط درد وحشتناکی که دوسه روز داشتم بخاطر این بود که سرما خورده به پهلوم و وحشتناک یعنی وحشتناک درد میکرد نفس نمی‌تونستم بکشم یکم گرم گرفتیم و دوباره دوست عزیزم شیاف فعلا زنده نگهم داشته
مامان 𝑬𝒍𝒊𝒏🐣🫧 مامان 𝑬𝒍𝒊𝒏🐣🫧 ۲ ماهگی
بچه رو که در اوردن احساس کردم قلبم داره‌تو دهنم میزنه احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم اکسیژنم افت کرد ضربان قلبم رفته بود رو۱۵۰ خلاصه بچه رو اوردن چسبوندن ب صورتم یکم دگ بردنش اونور بمن ماسک اکسیژن اینا زدن ولی من حس میکردم دارم میمیرم قفسه سینم سنگین بود دکتر گف بیحسی اومده بالا تر بخاطر همون اینجوری شدی چشام داشت بسته میشد اومدن تکونم دادن گفتن نخاب قشنگ نفس بکش ...
خلاصه بخیه زدن تموم شد جا به جام کردن بردن ریکاوری
اونجا یه لرز افتضاحی گرفتم که نگو😑
یکم موندم اونجا مخدر زدن بهم دردام داشت شرو میشد
اومدن بردنم بخش اتاق خودم ...
اومدن شیاف زدنو پوشاک گذاشتنو رفتن بچمو اوردن شیر دادم شیرم کم بود همش گریه میکرد هیچی اجازه ندادن بخورم تا ۸ شب که سوندو کشیدن و با اب شرو کردم بعدش نسکافه و چای و ابمیوه خوردم شامم سوپ خوردم و گفتن که باید پاشی راه بری دسشوییم بری بنظرم سخت ترین قسمتش اینجا بود خیلی سخت بود احساس میکردم دارم از درد پاره میشم همسرمو مامانم بلندم کردن چند قدم راه رفتم و رفتم سرویس یکم احساس کردم دردام کمتر شد برگشتم رو تخت بنظر من هر چقد بیشتر راه برین همونقد حالتون بهتر میشه من خودم خیلی راه رفتم😁
فردا عصرشم مرخص شدیم
من بیمارستانم خصوصی بود پمپ درد نگرفتم و با شیاف کنترل کردم دردامو قابل تحمل بود با اینکه شدید بود دردش
در کل بخام بگم صد بارم برگردم عقب سزارینو انتخاب میکنم باهمه سختیاش الانم درد دارم چون بچم بیقراره نمیذاره استراحت کنم
ولی خب خیلی تجربه خوبی بود اون لحظه که بچه رو میارن میچسبونن به صورتت برا همتون اینحس خوب و زایمان راحتی ارزو میکنم💕
مامان کیانا مامان کیانا ۳ ماهگی
تجربه ی من از زایمان سزارین پارت ۳
دکتر بیهوشی یه نگاه به موهام انداخت و گفت چه خوشگله و فلان و بیسار من فقط سر تکون دادم😂 یه خنده ریزی کرد بعد گفت من دکتر بیهوشی ام منم انقدر از سوند کلافه بودم فقط گفتم خوشبختم😂 امپول بی حسی اصلا درد نداشت با اینکه سه بار اون سوزن بی صاحابو کرد تو کمر من
خلااااصه پاهام داغ شد و بی حسیم شروع شد، من بعد از بی حسی حالم خیلی بد شد تنگی نفس گرفته بودم و حالت تهوع شدیدی داشتم خیلی بد بود واقعا، هی تند تند با صدای بلند نفس میکشیدم دکتره به جای اینکه دلداریم بده فقط گفت خانوم چیکارمیکنی حواسمون پرت میشه😐😂 میخواستم فحشش بدم که دیگه صدای گریه ی بچمو شنیدم و خیالم از بابت سالم بودنش راحت شد، متاسفانه حالم انقدر بد بود بچه رو نشونم ندادن وقتی رفتم ریکاوری اونجا اوردن گذاشتنش کنار سینم که مک بزنه بازم درست درمون نشونم ندادنش ولی ماشالله بین بچه های دیگه خیلی ساکت و اروم بود بچم، حدود دو ساعت تو ریکاوری بودم یه بار وقتی بی حس بودم اومدن شکممو ماساژ دادن فکرمیکردم همین یه باره ولی زکی🤣 دوبار دیگه هم وقتی داشتم از ریکاوری میومدم بیرون و بی حسیم تقریبا رفته بود ماساژ دادن که یه دور رفتم اون دنیا و برگشتم
موقع خروج از ریکاوری اومدن فشارمو چک کردن گفتن خیلی پایینه برش گردونید تو ریکاوری به پرستاره گفتم خانوم ماساژم دادید فشارم اومد پایین ولم کنید برم تروخدا حالم خوبه گفت نه مسئولیت داره و فلان، ولی بعد از یه ربع باز چک کردن فشارم یکم اومد بالا و راهی بخش شدم
بله و باز دوباره جا به جایی و این بار با درد جای بخیه
با کمک شوهرم و پرستار منو انداختن روی تخت بخش و سریع دکمه ی پمپ درد رو فشار دادم ولی تا اثر کنه دیگه دردامو کشیده بودم و تف بهش😂
مامان کیان مامان کیان روزهای ابتدایی تولد
پارت ۴:
نمیدونم چطوری توصیف کنم ی حس عجیبیه ک حاضرم هزار بار دیگه به اون لحظه برگردم عالی ترین حس بود 🥺
اومدن صورت پسرمو چسبوندم به صورتم و من بوسش میکردم و قربون صدقش میرفتم چقد داغ بود صورتش🥲
ببینین من ساعت ۱۰ و۲۰ دقیقه وارد اتاق عمل شدم ۱۰ ونیم بچم بدنیا اومد یعنی هرچی از تبحر و دست سبک دکتر عزیزم بگم کم گفتم 🤌
بعد پسرم و بردن و دکترم شکممو بخیه زد و فرستادنم ریکاوری
اونجا نیم ساعت بیشتر نموندم خداروشکر حالم اوکی بود فقط یکم میلرزیدم خیلی کم
ساعت ۱۲ من اومدم توی بخش و یکم بعد بچمو اوردن کنارم عین ماه بود
اثر بی حسی من خیلی زود رفت و من پامو تکون میدادم یعنی اینکه گفتن تو بی حسی تا چندین ساعت حس نداری برای من دروغ بود
هرچند ک دردام با شیاف قابل کنترل بود
فقط نگم از اون لحظه ای ک اومدن شکممو فشار دادن یبار تو ریکاوری یبارم توی بخش ک من هردوبار رو حس میکردم و درد داشتم اون ماساژ رحمی توی بخش منو کشت یعنی جیغ میکشیدم خونم با ی شدت زیاد ازم میریخت ،درسته به نفع خودمونه این ماساژ ولی مرگو جلو چشام دیدم
مامان پناه جونم💗👶🏻 مامان پناه جونم💗👶🏻 ۳ ماهگی
حین عمل گفت اگه حالت بد شد یا هر مشکلی داشتی سریع به من بگو که من احساس سیاهی دید کردم و تنگی نفس سریع گفتم و آمپول زدن و یواش یواش حالم بهتر شد نگو با وجود اینکه اینهمه سرم تراپی کرده بودن فشارم رفته بود رو شش
خلاصه دخترمو بردن و بخیه و اینارو زدن ولی یه جا رو اون پرده هه یهو خون پخش شد خیلی ترسناک بود😑
حالا وقتش بود منو از تخت جابجا کنن و رفتیم اتاق ریکاوری دخترم زودتر اونجا بود منو بردن بغلش اونجا ماساژ رحمی دادن که درد نداشت چون بی حس بودم و به بچم شیر دادن
ولی چون هی مرد و اینا میرفت و میومد خیلی معذب بودم و سردم بود و میلرزیدم که پتو آوردن برام
بعد حدود نیم ساعت اینا بود که منو به سمت بخش بردن رفتم بیرون همسرم نبود و مامانمو دیدم جابه جا کردنم اونجا خیلی درد داشت🥴
همسرمو صدا زدن که بیاد کمک که یکم دیرتر اومد پرستار میگفت این قسمتو همسرارو صدا میزنم که ببینن خانوماشون چه اذیتیو تحمل میکنن
خلاصه پد اینا گذاشتن و شیاف و لباس بیمارستان تنم کردن همسرم اومد و دیدمش و مامانمم رفته بود لباسای دخترمو بپوشونه که اومد پیشم
و من از ساعت ده و نیم که عمل تموم شد تا ده شب گفت چیزی نخور در حالی که تخت بغلیم که با من عمل شد از ساعت چهار گفتن میتونی بخوری
اون چندساعت خیلی سخت بود چون نمیتونستم حرکت کنم ولی درد نداشتم
مامان TAHA 💕 مامان TAHA 💕 روزهای ابتدایی تولد
پارت سوم
دیگه رفتم ریکاوری اونجا هم چون کل انرژیم تخلیه شده بود بدنم از سر و دندون بگیر تا نوک پا می‌لرزید که یه چیزی اومدن زیر پتو برام گذاشتن تا گرمم کنه بعدش هم یه پرستاری اومد یکی رو ماساژ رحمی بده دوباره اون خانومه هم بی حسیش تموم شده بود منم ترسیدم همون جا گفتم تا بی حسم بیا برا منم فشار بده که اومد فشار داد و رفت دیگه کارت نداشت منم تو خواب و بیداری بودم کم کم هم داشت اثر بی حسی کم میشد که اومدن بردنم سمت بخش یه ماساژ دیگه هم دادن که دردش زیاد حس نشد اما اینکه هی از این تخت به اون تخت میکردن بیشتر دردم می‌گرفت پمپ درد هم گرفتم برای دردام که خیلی خوب بود
رفتیم بخش کم کم اثر بی حسی تا 6 و 7 شب تموم شد و من خودم کم کم می‌چرخیدم به سمت راست و چپ یکم درد داشت و سوزش اما دردش به پای درد طبیعی که کشیده بودم نمی‌رسید خلاصه به کوچولوم هم شیر میدادم بعدش هم ساعت 9 شب یکم چیزی خوردم و در آخر گفتم بیان سوند رو بکشن که برم راه برم و سرویس که اومدن سوند رو کشیدن درد نداشت فقط باید خودتو شل بگیری تا راحت تر دربیاد
دیگه در آخر پاشدم راه رفتم سوزشش زیاد نبود اما خب به کمک نیاز داشتم تا چند قدم اول رو برم بعدش دیگه کم کم راه افتادم
الانم که مرخص شدم اومدم خونه امیدوارم شما زایمان راحتی داشته باشین
مامان جوجمون مامان جوجمون روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین
من ۲۰ رفتم شبش رفتم بیمارستان بستری بشم که فردا صب سزارین بشم
شبش کاری برام نکردن شام دادن و گفتن از ۹ شب چیزی دیگ نخور دیگ ساعت ۱۲ بردنم اتاق عمل رو تخت سوند وصل کردن که اصلا چیزی نبود اصلااا بعد دکتر بیهوشی امد باهام حرف زد من اصلا نفهمیدم کی سوزن بیحسی رو زد که دیدم پاهام اصلا نمیتونم تکون بدن سریع خابوندنم پرده کشیدن جلو به ۱۰ نرسید صدا پسرمو شنیدم اوردنش کنار صورتم بعد من حالم بد شد ارام بخش زدن خواب رفتم بیدار شدم تو ریکاوری بودم بعد امدن شکمم ماساژ دادن با اینکه بی حس بودم خیلی درد وحشتانکی بود خیلییییییی زیاد اصلا دوس ندارم دوباره تکرار بشه برام بردنم بخش دیگ شب ۶ بار امدن ماساژ رحمی بهم دادم که مرگ جلو خودم میدوم ساعت ۱۲ سوند دراوردن شروع کردم راه رفتن چند اول وحشتناک بود بعدش بیشتر راه بری بهتر میشی درکل واقعاا میخام بگم لطفا به کسایی که سزارین شدن نگین اوه شما ک راحت رفتین پول دادین سزارین شد واقعا عمل سنگین و وحشتانکی هست مادر چه طبیعی چه سزارین مادره
من هنوز درست نمیتونم بلندشم بشینم انشالله قسمت همه چشم انتطارا
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۱ ماهگی
#تجربه_زایمان3
بعد یه پسره اومد داخل و منو از این تخت به اون تخت گذاشتن
بردن منو ریکاوری…بغل تخت یه پسره گذاشتن که اونم بینیشو عمل کرده بود
اونم از درد به خودش ناله میکرد که تو اون حین واقعا من سردرد گرفتم از نالش🥴
فقط میگفتم کی میان منو ببرن…بعد پرستار اومد اونجا هم منم ماساژ رحمی داد
نگم از این ماساژ رحمیه که چقددددر بهم حال دادم حس سبک بودن داد بخدا روحم ارضا شد اونلحظه…بعد منو بردن دم در اتاق عمل و شوهرم اومد داخل و از این تخت منو گذاشتن رو اون تخت و بردن منو بیرون فقط چشمام داشت دنبال بابام میگشت که ببینم گذاشتن بیاد داخل یا نه🥺اولش ندیدمش بعد داشتن میبردنم تو اسانسور ک یهو بابام اومد انقدری خوشحال شدم🥲تو اون حالت بی هوشیمم بازم چشمم دنبالش بود…خلاصه منو بردن بخش…پسرمو اوردن گذاشتن رو سینم شیر بخوره🥹یه حسی داشت که نگم🥲این حسه اصلا قابل گفتن نیست اینقدددد که خوبه😍
بعدش اومدن بازم منو ماساژ رحم دادن که اینجا واقعا دردم گرفت🫠خیلی درد کرد
گذشت دو ساعت که بازم اومدن ماساژ رحمی دادن که اینجا دیگه جونم درومد انقد داد زدم…دیدن خون ریزیم زیاده با فاصله دو دقیقه یه پرستار دیگه اومد بازم ماساژ رحمی داد که دیگه من میخواستم از درد بمیرم فقط😑خلاصه گذشت و تایم راه رفتنم رسید