۸ پاسخ

وضعیت ایران دیگه همینه 😭زندگی این بلاگرا هم میبینی تو اینستا آدم بیشتر غصه میخوره
ولی اشکال ندارع آدم دلش خوش باشه بچه‌هات سالم

شماهاغصه یکی دوتارومی خوریدخانوادهای هستن ۵تابچه دارن بابهترین خوراک وپوشاک خداخودش روزی رسونه

مبارکش باشع گلم چرخش بچرخه براش بادلی خوش سوار بشه ویلاژ بده 😍

دیشب ی دوچرخه برا پسرم خریدم 17.500

واقعا....کاش همه چی ب خوراک و اینا بود من دخترم ۸ سالشه تو مدرسه بازارچه گذاشته بودن همه خرید میکردن دخترمن فقط نگاه می‌کرد هی میگفت مامان فقط ی چیز بخر برام ولی نتونستم خیلی سخت بود برام...البته همه چیز براش میگیرما اما اون موقع نتونستم

اره دیگه همینه که میگی مثلا من تاحالا به بچم ماهی میگو ندادم چون خودمون نخوردیم زورمون نمیرسه بخریم

دقیقا موافقم خیلی سخت کردن زندگی رو منم دلم می خواد برای دهترم هپه کار کنم و همه چیز بخرم ولی نمیشه واقعا

واقعا

سوال های مرتبط

مامان 🌸m.m🌸 مامان 🌸m.m🌸 ۱ سالگی
ریشه بیماری مهدی و پیدا کردم
این بیماری که ژنش از سمت بابای من و مامان شوهرم(یعنی عمم) به من و شوهرم رسیده مشکلش بر میگرده به بابابزرگمون خانم دکتر اشرف زاده هم گفت ممکنه تو نسلای قبلتون بوده باشه ولی هر ۶تا بچه های مادر بزرگمن سالمن ولی بابا بزرگم از زن اولش که دختر عموش بوده هیچ بچه ای واسش نمونده همه یا تو شکم میپردن یا به دنیا میودن بچه ها تشنج میکردن و اون زمان دوا دکری نبود ۸ تا حاملگی که هیچکدومشون موفق به موندن یه بچه نشد و بابا بزرگم مجبور میشه مادر بزرگم و بگیره که بچه هاش موندن ولی بابام بجه که بوده گاخ به گاه سیاه و کبود میشده (شاید یه حورایی تشنج و ریسه رفتن بوده) مادر بزرگم خیلی غصه میخوره و خیلی دعا میکرده یه روز از خواب که بیدار میشه میبینه یه نگین سبزه خیلی خاص روی شونه راست بابامه از اون روز دیگه بابای من اونجوری نمیشده و سالمه ولی این ژن لعنتی هم به من رسیده هم ازطرف عمم به شوهرم و خیلی ترس دارم که توی بدن ابجیامم باشه اخه یکیشونم همینکه گفتم اج بازه بچه بود تا گریه میکرد سیاه میشد ولی دکتر نگفت تشنج و چیز دیگه فقطبعد گریه اینجکری میشد تو صکرتش فوت میکردیم خوب میشد الانم خیلی باهوشه و ذهن خلاقی داره ولی یه ترس خاصی تو جونم افتاده واسش😥
مامان آیهان و اِئلمان مامان آیهان و اِئلمان ۱۴ ماهگی
سلام روزتون بخیر دوستان می‌خواستم یه موضوعی رو در ارتباط با اپیک‌های خیلی قبلم که گفته بودم از زندگی گذشتم و اتفاقایی که برامون افتاد تو خانواده بین من و خواهرم الا می‌خواستم یه نظری بدیم در مورد اینکه چه تصمیمی بگیرم درستتره دوستای قدیمی می‌دونن که بین ما چی گذشته خواهر بزرگم الان ۳۸ سالشه و بچه سومش رو بارداره که تقریباً ۳ هفته دیگه مونده به زایمانش ا من نمی‌دونم که وقتی بچه‌اش به دنیا اومد چیکار بکنم برم دیدن بچه‌اش یا نه با توجه به ناراحتی‌هایی که بینمون به وجود اومده بود من از اول امسال کلاً یه بار خواهرمو اونم توی مراسم سالگرد بابام دیدم و باهاش صحبت نکردم اونم وقتی بچه من به دنیا اومد اون تایمی که با هم خوب بودیم اومد پیشم موند چهار پنج روز بیمارستانم کنارم بود اون زمان که بچه من به دنیا اومد هنوز اون اتفاقا و کدورت‌ها پیش نیومده بود بعد از اون اهرم به خاطر همسرش به من بی‌احترامی کرد و ناراحتم کرد دیگه از اون موقع اصلاً با هم صحبت نمی‌کنیم فقط یک بار باهاش صحبت کردم اونم به خاطر مشکل مریضی مامانم فقط تلفنی گه از اون به بعد اون نه به من زنگ می‌زنه نه من با اون حرف می‌زنم تو تایم بارداریمم حتی یک بارم حالمو نپرسید بعد برای من عجیب بود چطور ۹ ماه بارداری من رو حتی تبریکم نگفت ولی برای زایمانم اومده بود ۶ روزم کنارم موند بعد از اون دیگه هیچ وقت اون خونه من نمی‌اومد منم خونه اونا نمی‌رفتم از طرفی تو دوراهی موندم که اون برای دیدن بچه من اومده بود تنهایی