۹ پاسخ

حالا نشسته همه جا گفته امروز یه زنه رو دیدم تو خیابان بهش گفتم بچتو چرا اوردی بیرون اینجوری بم گفت 😂😂😂

دمتتتت گرمممم ، ولی کلا خودتو زیاد درگیر نکن ما ایرانیا تو حرف زدن و ادعای فرهنگ تو دنیا رتبه اول رو داریم تو عمل از اخر اولیم ، یعنی انقددددر دخالتاااا زیاده ک حد نداره ،ادم دوست داره توچشماشون زل بزنه بگه گ.ه خوریش بتو نیومده 😂😂من اگ اینو بگم دام خنک میشه حیففف ک نمیشه حیف

خوب کاری کردی عزیزم حقشونه وقتی فضولی میکنن.
منم زیاد دیدم تو زمستون پیرزنا واسم دایه دلسوز تر از مادر بودن.میگفتن دم دهن بچتو بگیر سرده.چرا اوردیش بیرون
دوست داشتم بگم به توچه بچه من واسه تو مهم تره یا من که مادرشم؟میگفتم حسابی پوشندمش و میدونم سردش نیس

ولی چرا آلودگی هوا؟شهرتون چرا آلودس؟

دمتتتت گرم عالی گفتی🤣🤣🤣

کجای کاری ب گوزیدن وریدن بچه هم گیر میدن منی ک خودم دوتا دخترم تنهای بزرگ کردم 😂😂

خرم آباد ،مگه اونجا هم هوا الودست؟شهر خوش و آب و هوایی هست که.

دمت گرمممم 🤣🤣

کلا مردم عادت کردن تو کاری که بهشون مربوط نیست دخالت کنن

دمت گرم خوب جوابشو دادی آفرین

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۹ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.