۱۰ پاسخ

بچه ها تو این سن همه چی تو ذهنشون حک میشه😢🤦‍♀️

من و شوهرم هم زیاد دعوا میکردیم ، ولی نه خودمو میزدم‌نه صدامون بلند میشد ، بحث میکردیم ، فقط جملات انتقادی ولی صدای آروم فقط یه مقدار جدی ، حتی قهرمون باهم حرف میزدیم. پسرم الان ۵ ساله س خیلی استرسی و عصبیه.
دیگه جلوی بچه دعوا نکن فدات شم ، شده بچه رو بردار برو بیرون دور بزن از شوهرت دور باش ولی جلو بچه دعوا نکن

چرا به خودت اسیب میزنی فک کردی اون عین خیالشه
واسه مردا مهم نیس اصلا منم قبلا باهاش بحث میکردم بعددیدم این وسط خودم فقط ادیت میشم اون انگار نه انگار دیگه هیچ محلش نمیدم اهمیت نمیدم به کاراش
بچتم فقط ترسیده بغلش کن شیر بده طوری نیس

خطرناک ک ممکنه. دیگ بترسه

دیگ این کارو نکن ممکنه بچه ترس تو وجودش بمونه حتی گاهی تو بغل خودتم آروم نگیره تو باید براش جایگاه امن باشی بااین کار حتی به خودتم شاید اعتماد نکنه دیگ

منم باشوهرم بحثم شد دیروز و بچم ترسید و گریه کرد از ترس شدید خوابید ولی بعدش خیلی عذاب وجدان گرفتم همش تو فکر بودم چرا اینکارو کردم دست خودمون نیست یهو عصبانی میشه آدم ولی مردا به یه ورشون هم نیست این وسط بچه ها آسیب می‌بینن و ما خانوما

بله عزیز خطرناکه
خطر جسمی شاید نداشته باشه ولی روحی چرا. بچه وحشت می‌کنه وقتی میبینه دو تا مهمترین آدمهای زندگیش سر هم داد میزنن، صورتهاشون در هم و عصبانیه، به نینی توجه نمیکنن، خودشون رو می‌زنن و حرکات شدید و تند از خودشون نشون میدن
احساس امنیتش از بین می‌ره
بعد یه بچه عصبی و مضطرب و استرسی میشه

پیش بچه دعوا نگیرید دیگه گناه داره بچه تو روح و روانش میدونی چقدر تاثیر منفی میزاره در آینده بچه هزارتا مشکل روحی میگیره

شما هم سعی کن بچه رو جایی دیگ که راحته بذاری و بعد بحث کنی

طفلی ها 😔😔😔😔تو هر خونه ای جر و بحث هست
اما من پسرمو میذارم تو اتاقش بعد داد و بیداد میکنم

سوال های مرتبط

مامان دلارز مامان دلارز ۵ ماهگی
عصر مامان شوهرم ز زد که بچه رو بیارین دلم تنگ شده
منم گفتم ببره برم یه دوشی بگیرم
خلاصه برد و من یه چرت زدم و رفتم حموم و کارامو کردم رفتم دنبالش میبینم بردانشتن بردنش خونه عمش
بعد رفتم اونجا گفتم من نمیدونستم اومدین اینجا رفتم در خونتون
بعد گفت به شورهرم کفتن که اومدن
بعد رفتم بچه رو عمس داشت میخوابوند بقلش کردم پوشکش یک کیلو شده بود از جیش
گرفتم بردم عوضش کردم مادر شوهرم کفت یکبار عوضش کردیم منم خیلی عصبی شدم بچمم بدخواب شد زد زیر گریه
بعد رفتم تو اتاق بخوابونمش این کریه میکرد اومد مادرشوهرم اونجا انگار من نمیتونم نکهش دارم ایندنمیخابه خیلی خوابیده گفتم پس چرا شما داشتین میخابوندینش
میگف نمیدونم همینجوری عمش بقلش کرد اورد بچمم هی بد قلقی میکرد چاییمو نخورده پاشدم اومدم خیلی هصبی شده بودم این بچم منو دیده بود زده بود زیر گریه اپنام هی میگفتن این از عصر اصلا گریه نکرده
الان خیلی عصبی و‌ناراحتم
از یطرف میگم نکنه رفتارم زشت بود
فشارمم افتاده بود خیلی عصبی شده بودم از کاراشون