سلام مامانا من یه چالشی دارم با خانواده همسرم میخوام بدونم شما اگه جای من بودید چیکار میکردید؟ببینید پدرومادر همسر من خیلی خوب و مهربونن و بشدت بچمون رو دوست دارن و محبت میکنن اما پدرهمسرم خیلی لجبازه من خیلی حساسم روی ویروس و سرماخوردگی و این چیزا اونا زیاد مسافرت میرن و معمولا ویروس میگیرن و مریض میشن من برای احتیاط یه چند روز خونشون نمیرم ولی اونا همش زنگ میزنن و میگن دلشون برای بچه تنگ شده ازشون میخوام حداقل ماسک بزنن ولی پدرهمسرم فقط دوست داره حرف خودش بشه ماسک که نمیزنه هیچی تند تند هم بچمو میبوسه منم از اضطراب ویروس گرفتن بچم خفه میشم قشنگ نمیدونم چه واکنشی باید نشون بدم؟هیچ وقت تا حالا بی احترامی نکردم بهشون بارها منطقی صحبت کردم با پدرهمسرم که بچه کوچیکه اگه ویروس بگیره خیلی ناجور مریض میشه منم دست تنهام ولی اصلا گوشش بدهکار نیست دوست دارن کار خودشون رو بکنن
چه رفتاری میتونم بکنم که نه اونا ناراحت بشن نه خودم استرس بکشم؟

۶ پاسخ

با مادر شوهرت صریح صحبت کن، یکم هم پیاز داغشو زیاد کن مثلاً وزنش کم شده و ازین حرفا،اون زنش بهتر از هر کسی می‌دونه چجوری باهاش رفتار کنه

باید شوهرت حرف بزنه و وقتی مریضن بگین نمیایم و دیگه دلتم نسوزه. ما هرچی میکشیم از دلسوزیه خودمونه.

بهونه چیزی بیار نرو چند روزی خوب

ببین پدر شوهرت رو چی حساسه، همون کار رو جلوش بکن هرچی گفت نکن تو بیشتر لج کن، این آدما باید مثل خودشون رفتار کنی و اینکه یه مدت هرچقدر هم که می‌ترسی خودت رو جلوشون بیخیال نشون بده، اینجوری دیگه باهات لج نمیکنه

ناراحت بشن بهتر از اینه که بچت مریض بشه تنها راهش اینه که نری

تا حالا از اونا ویروس هم گرفته؟

سوال های مرتبط

مامان هیراد 🩵 مامان هیراد 🩵 ۲ سالگی
از وقتی که خودمو شناختم و فهمیدم دخترم از دخترا بدم اومد
از بس خانوادم دختر دوست نداشتن مخصوصا پدرم
مادرمم دست کمی از اون نداشت ولی بیشتر مراعات میکرد
دوتا داداش بعد از خودم دارم
همیشه جوری رفتار شد تو خونمون که انگار من نبودم و اونا تو اولویت بودن و بودن من براشون باعث شرم و آبروریزیشون بود
اینو همه ی فامیلامون میدونستن که چون دخترم تو خانوادم ارزش زیادی ندارم
از نظر مالی هیچ وقت کم نداشتم و بابام خیلی برام خرج میکرد ولی از نظر روانی خیلی حس بدی داشتم
بخاطر همین هیچ وقت دوست نداشتم دختر داشته باشم
از دختر داشتن میترسیدم که نکنه یه وقت اون حس بد رو از خانوادم بهش منتقل کنم
هروقت دختر بچه کوچیک میبینم بی اختیار چشمام پر از اشک میشه
همیشه بهترین کارارو برای خانوادم کردم همیشه از خودم براشون گذشتم ولی اونا هیچ وقت برای من هیچ کار نکردن هیچ کار و هیچ وقت ندیدن که براشون چیکارا کردم
یعنی اگه الان تصادف کنم نمیتونم بچمو ببرم بزارم پیششون که دو روز برام نگه دارن ولی هروقت چیزی شده یا کاری داشتن اولین نفر به من زنگ میزنن
از این حس متنفرم
مامانم دم به دقیقه میگه برا هیرادو شوهرت اسپند دود کن چشم نخورن چرا؟
چون پسرن دیگه
چون پسر براشون شیرینه
همیشه تو هرچیزی طرف همسرمو گرفته تا من
چرا چون اون پسره من دخترم
به این چیزا که فکر میکنم قلبم فشرده تر میشه
ولی همیشه خودمو دوست داشتم هرچند که مادر پدرم منو اونجور که باید نخواستن همیشه از خودم راضی بودم هرچند اونا منو اضافه میدونستن
این حس بدو نمیتونم از خودم جداش کنم و همیشه باهامه
کاش میشد چشمامو میبستم به روی هرچیزی که میشنوم و هرچیزی که اتفاق میفته
کاش مادر پدرایی که این حس رو دارن هیچ وقت بچه دار نشن