۴ پاسخ

آرههههه منم همينجوريم😂 تازه همش ميگم خداكنه يكممممم بخوابه من يكم نفس بكشم ولي وقتي ميخابه صد بار ميرم بالاسرش ميگم چجوري دلت مياد اينجوري ميگي

هممون همینیم عزیزم درکت میکنم من واقعا سختمه وجودشو شکر ولی خب سختی های خودشو هم داره حاضریم یه خار به پاش نره ولی گاهی خسته میشیم دلمون تنک میشه حالا کمکی هم دارم خداروشکر

منم😭مخصوصا که هیچ کسسس نیست حتی یک ثانیه پسرمو نگه داره‌
حتی باباش😑۳۰ ثانیه ام نگهش نمیداره

مامانا شما بچه هاتون قد ووزنشون چطوریه؟حرف میزنن؟دخترم ۱۷ماهش داره تموم میشه بنظرم خیلی ضعیف مونده چند کلمه هم فقط میگه

سوال های مرتبط

مامان نقل و نبات مامان نقل و نبات ۱ سالگی
بذار یه اعترافی بکنم
درسته که طبیعی هست که هر وقت خونه رو مرتب میکنم چند دقیقه بعدش بچه ها همه چیز رو به هم بریزن ، اما گاهی پذیرشش برام سخت میشه!
طبیعی هست که کاری که همه توی نیم ساعت انجام میدن برای منی که بچه ی کوچیک دارم یک ساعت یا حتی یک روز طول بکشه ، اما راستش گاهی احساس تنهایی میکنم!
طبیعی هست که گاهی ظرف هارو بشورم و نیم ساعت بعدش دوباره سینک پر باشه ، اما گاهی خسته میشم!
طبیعی هست که خونه ام اون طوری که من دوست دارم تمیز نباشه و مدام سرزنش درونی داشته باشم ، اما گاهی کلافه میشم!
همون وقتایی که نه حوصله ی فکر کردن به توصیه های روانشناسی رو دارم و نه دل و دماغ فکر کردن به پیش بینی های انگیزشی که آره ۱۰ سال بعد حسرت این روزا رو میخوری و دلت تنگ میشه و از این صحبتا...
کلافه میشم ، میزنم بیرون ، یه قدمی میزنم ، یه قهوه ای میخورم ، دوستامو میبینم.
ولی اگه حالم بدتر از این حرفا بود وضو میگیرم و سراغ تراپی که برام از هر مسکنی بیشتر کار میکنه ، توی این شهر ماشینی یه پاتوق دنج دارم که توش کسی کاری به کارم نداره ، مدام صدام نمیکنن ، شلوغه ولی من نباید مرتبش کنم.
تازه صاحبش هم حالمو میفهمه و غصه هام رو کیلو کیلو ازم می‌خره ، تکیه میدم به دیوار خونش و شروع میکنم به خود شفقتی.
بدون قضاوت همه ی احساسات خودم رو می‌بینم و می پذیرم ، خودم رو بغل میگیرم و صبر میکنم آروم بشم
بعد از خدای خودم بابت نعمت بزرگ مادری تشکر میکنم و شروع میکنم به خوندن یادآوری طلایی ای که قبلاً نوشتم و گذاشتم پَرِ جا نمازم ، انگار اشکام آبی میشن روی آتیش دلم...
نفسم تازه میشه...
نشون به اون نشون که دلم پر میزنه برگردم پیش بچه ها و بغلشون کنم :)❤️‍🩹
مامان پوریا مامان پوریا ۱۷ ماهگی
با اینک عاشق پسر و شوهرمم ولی بعضی وقتا حس میکنم جوونی نکردم
خیلی از کارا ک دلم میخواست و نکردم
خیلی از کارایی ک میکردم و لذت داشت برام کنار گذاشتم
خیلی وقته ننوشتم
خیلی وقته فقط آخر شبا یا زمانی پسرم خوابه فیلم میبینم
دلم مثلن یه مسافرت دو نفره میخاست
گاهی دلم میخواد ب شوهرم بگم پاشو باهم بریم کافه ولی اهلش نیس یا از نظرش جای خوبی نمیاد
زمانی رفته بودیم آزمایش خون مشاوره پرسید اگر از در بری بیرون چ کار هیجانی دوس داری بکنی گفتم اهل هیجان نیستم
ولی الان حس میکنم عجله کردم و شاید دلم هیجان میخاد
ساده ترین چیز اینه تو یه هوای بارونی بی فکر و خیال همون لحظه ک خوابم میاد پتو بکشم بالا سرم بخابم
خیلی وقته خوابمم برنامه داره از این زندگی برنامه ریزی شده و روزمره خستم
گاهی ب دخترای همس سنو سالم ک هنوز دغدغه زندگی مشترک و بچه رو ندارن حسودیم میشه
گاهی دلم میخاد دو سال برگردم عقب تر رو راه پله خوابگاه دنا دانشگاه یاسوج ک با ذوق از خواستگاری میگفتم و از خدا میخاستم بشه و کمی بیشتر فکر کنم آیا امادگیشو دارم

ولی بازم عاشق پدر و پسرم🤍