۱۷ پاسخ

👏👏👏👏👏👏👏 ایول بهت دمت گرم مامان قوی

باید به گل پسرا گفت عجب مادری دارین 😂🤩

عزیزم کیان چند سالگی باردار شدی؟ خودت چه سنی ازدواج کردی؟ بانوی زیبا😻

😍😍😍😍😍

مامان کیاشا درخواست قبول کن یک سوال دارم

اگه به هر دلیلی نتونستی برای بارداری،ماهگرد،دندونی،تولد،یلداو...از کوچولوت عکس آتلیه ای بگیری اصلا نگران نباش😍
تیم حرفه ای ما با یک دهم هزینه و بهترین کیفیت یه عکس خوشگل اتلیه ای از کوچولوت ادیت میزنه که همیشه تو آلبومش یادگاری بمونه🤗😁
برای دیدن نمونه کارا کافیه که بهم پیام بدی

خداییش خیلی سخته بچه پسر انشالله قوی باشی همیشه

ماشاالله بهت مامان پرانرژی❤️❤️

ماشاالله بهت نمیخوره

چند سالته بچه هات چند ساله ان

خدا به شما و ۳ پسر نازتون سلامتی بده
انگیزه دادی دختررر ❤️

ماشا...خانوم قوی و زیبا این انگیزه به ماهم منتقل شد😘❤️

😍😍😍👍

خدا قوت بهت عزیزم.واقعا کار شما از ماها سخت تره اما انشالله با دیدن موفقیت وعاقبت بخیریشون خستگیت در میاد.
منم این روزا واقعا خسته میشم اما سعی میکنم کم نیارم خدا به هممون کمک کنه.

ماشالله😍 چن ساله هستن پسراتون؟

خانوم شما چقدر زیبایید😍🥰

دمت گرمممممم👌😘زیبا

سوال های مرتبط

مامان دلسا🤎🧸 مامان دلسا🤎🧸 قصد بارداری
مادری، قصه‌ای نیست که تو کتاب‌ها نوشته باشن،
مادری، اسم توئه وقتی با چشمای خسته،
دنبال جوراب کوچولوی بچه‌ات لای مبل می‌گردی…
وقتی برای یه استکان چایِ داغ، باید با زمین و زمان بجنگی…
وقتی حتی آرزوی شونه‌ کشیدن، یه آرزوی لوکس می‌شه.
من مادر شدم،
نه با شعر و قاب‌های اینستاگرامی،
با موهای چرب،با چشمای پف‌کرده،
با بغضی که گاهی وسط ظرف شستن می‌ترکید🙃
من مادر شدم،
وقتی تلویزیون، نقش پرستار گرفت تا من فقط یه دوش بگیرم
فقط یه لباس تمیز بپوشم،فقط خودمو، یک‌ذره، تو آینه یادم بیاد.
خیلی روزا داد زدم،
نه چون بچم بد بود، چون دیگه نای خوب بودن نداشتم…
خیلی روزا خودمو قایم کردم، نه چون بچمو نمی‌خواستم،
چون یه لحظه خودمو می‌خواستم…
من با پنیک، با عذاب وجدان،
با هزار «باید» و «نباید» زندگی کردم،
خیلی کارا نکردم، اما توی هیچ‌کدومش،
خودمو گم نکردم.
به این کارای بد یاخوبم افتخار نمی‌کنم،اما ازشون خجالت هم نمی‌کشم.
چون با همین لحظه‌های سخت،من مادر شدم…
و حالا که دلسای نازمو نگاه میکنم
می‌بینم که داره بزرگ و بزرگ تر می‌شه
با مادری که هر روز
از نو بلند شده،از نو جنگیده،از نو نفس کشیده.
و این یعنی قهرمان بودن...
مامان نقل و نبات مامان نقل و نبات ۱ سالگی
بذار یه اعترافی بکنم
درسته که طبیعی هست که هر وقت خونه رو مرتب میکنم چند دقیقه بعدش بچه ها همه چیز رو به هم بریزن ، اما گاهی پذیرشش برام سخت میشه!
طبیعی هست که کاری که همه توی نیم ساعت انجام میدن برای منی که بچه ی کوچیک دارم یک ساعت یا حتی یک روز طول بکشه ، اما راستش گاهی احساس تنهایی میکنم!
طبیعی هست که گاهی ظرف هارو بشورم و نیم ساعت بعدش دوباره سینک پر باشه ، اما گاهی خسته میشم!
طبیعی هست که خونه ام اون طوری که من دوست دارم تمیز نباشه و مدام سرزنش درونی داشته باشم ، اما گاهی کلافه میشم!
همون وقتایی که نه حوصله ی فکر کردن به توصیه های روانشناسی رو دارم و نه دل و دماغ فکر کردن به پیش بینی های انگیزشی که آره ۱۰ سال بعد حسرت این روزا رو میخوری و دلت تنگ میشه و از این صحبتا...
کلافه میشم ، میزنم بیرون ، یه قدمی میزنم ، یه قهوه ای میخورم ، دوستامو میبینم.
ولی اگه حالم بدتر از این حرفا بود وضو میگیرم و سراغ تراپی که برام از هر مسکنی بیشتر کار میکنه ، توی این شهر ماشینی یه پاتوق دنج دارم که توش کسی کاری به کارم نداره ، مدام صدام نمیکنن ، شلوغه ولی من نباید مرتبش کنم.
تازه صاحبش هم حالمو میفهمه و غصه هام رو کیلو کیلو ازم می‌خره ، تکیه میدم به دیوار خونش و شروع میکنم به خود شفقتی.
بدون قضاوت همه ی احساسات خودم رو می‌بینم و می پذیرم ، خودم رو بغل میگیرم و صبر میکنم آروم بشم
بعد از خدای خودم بابت نعمت بزرگ مادری تشکر میکنم و شروع میکنم به خوندن یادآوری طلایی ای که قبلاً نوشتم و گذاشتم پَرِ جا نمازم ، انگار اشکام آبی میشن روی آتیش دلم...
نفسم تازه میشه...
نشون به اون نشون که دلم پر میزنه برگردم پیش بچه ها و بغلشون کنم :)❤️‍🩹