برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

در آغوش دریا، با تو:
برنامه‌ی دریا رو چیدیم. وسایل پیکنیک رو جمع کردیم و دل به جاده زدیم.
اولین بار بود دریا رو می‌دیدی.
همه منتظر بودیم ببینیم اون چشمای قشنگ و کنجکاوت چطور به آبی بیکران دریا خیره می‌شن.

رسیدیم به دریا.
صدای موج‌ها با نسیم قاطی شده بود و بوی شور آب توی هوا پیچیده بود.
با کنجکاوی به هیاهوی اطراف خیره شده بودی. با ترس خودتو محکم‌تر بهم چسبوندی.
بغلت کردم و با هم رفتیم به سمت پهنه‌ی آبی روبرومون. نور خورشید روی دریا مثل پولک‌های نقره‌ای می‌درخشید؛ انگار آسمون لباس عروس به تن کرده بود.

بابا بردت تو آب. روی دست و پاهات کمی آب ریخت و پاهاتو روی ماسه‌های خیس گذاشت. قطره‌های آبی که روی پوست لطیفت نشسته بود میدرخشیدن.
هیجان و ترس، مثل موج‌هایی که با هم برخورد می‌کنن، تو چهره‌ات می‌رقصید. اما تو عمق چشمای نگرانت، هنوز سایه‌ی ترس بود؛ یه ترس لطیف، مثل وقتی که پرنده‌ای برای اولین بار پرواز می‌کنه.
بغلت کردم، نشستیم روی ماسه‌های گرم. صدای امواج، مثل لالایی دریا توی گوشت زمزمه می‌کرد. آروم شده بودی. انگار زمان ایستاده بود و ما غرق تماشای اون همه زیبایی بودیم.
بوسیدمت و تو گوشت آهسته گفتم:
“جات تو بغل من امنه پسرم. مامان مراقبته تا همیشه و همیشه و همیشه…”

تصویر
۲ پاسخ

عجب قلمی

مامان نیک من نوشته هاتو دوست دارم میشه با من دوست بشی

سوال های مرتبط

مامان نیک 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۵ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

-میراث نور:

بذار یکم برگردیم به وقتی که توی دلم بودی.
هفته های آخری بود که قلب کوچیکت توی بدن مامان میزد؛ مثل یه آهنگ آروم که توی سکوت شب جاری میشه.
یه شب که بی‌قراری مثل موج‌های بی‌امان به قلبم هجوم آورده بود و خواب به چشمام راه نمی‌داد، بعد از کلی کلنجار خوابیدم و خواب پدر بزرگم رو دیدم.
-پسرت بدنیا اومد نغمه؟
+بله توی تختش خوابه.
پدر بزرگم خیلی آروم بغلت کرد انگار که گنجینه‌ی ارزشمندی رو توی آغوشش گرفته باشه. پشتش به من بود.
+میشه به منم نشونش بدید؟ من ندیدمش.
-به موقعش میبینیش دخترم.

از خواب پریدم، هوا روشن بود و سکوت خونه مثل لحاف نرمی دورم پیچیده بود. انگار خواب نبود، حسش واقعی بود. چندبار توی ذهنم مرورش کردم.
به مامان بزرگت زنگ زدم، خیلی دیر جواب داد…
با صدای بغض آلودش که لرزه به تنم مینداخت، گفت که پدر بزرگم دیروز عصر توی آرامش ابدی غوطه ور شده و از حالا، از اون بالاها، از پیش خدا، مراقب ماست.
گریه راه گلومو بست. سخت بود پسرم، دور بودم و غم مثل سایه‌ای سنگین روی دلم نشسته بود.
نمیخوام از تلخی اون روزا برات بگم.
اما دلم میخواد اینو بدونی که قبل از همه، بابابزرگم تورو دید. انگار با دیدن تو، قلبش از همه‌ی دردها سبک شد و روحش، رها از زمین، به سمت نور پر کشید؛ مثل پرنده‌ای که بعد از یه سفر طولانی، به آشیونه‌ی ابدیش می‌رسه.
برای همین مامان بزرگت و خواهراش بهت میگن بابا. چون تا آخر عمرت یه نشونه از روح باباشونو به همراه داری.
درمون دردمون شدی پسر معصوم من. تو نوری هستی که با اومدنت به دلمون تابید فرشته ی مامان.
مامان 🩷نفس🩷 مامان 🩷نفس🩷 ۹ ماهگی
خدا خیلی باید آدمو دوست داشته باشه که یکیو بیاره تو زندگیش که هم اسم دخترامون هم قیافه‌هامون هم قیافه بچه هامون هم سلیقه‌هامون هم خاطرات زندگیمون و تقریباً سرنوشتمون شبیه هم باشه و به آدم نشون بده که دوستای خوبم میشه تو این زمونه پیدا کرد من از زمان بارداری از زمانی که ۲۰ هفتم بود با مامان نفس آشنا شدم چون اسم دختر اونم نفس بود و از اون موقع یه روزم نشده که با همدیگه حرف نزنیم شده رازدارم دوستم همدمم همیشه نظراتمون مثل هم بوده همیشه به هم کمک کردیم همیشه همو آروم کردیم حتی وقتی که آنلاین شاپ زدم اولین نفری که ازم خرید کرد و حمایت کرد هم مامان نفس بود خدا یه جوری همه چیو با هم جور کرد بالاخره برای اولین بار با همدیگه چندین ساعت بودیم بچه‌هامون با هم خیلی خوب بازی کردن با اینکه نفس اصلاً با بچه‌ها خوب کنار نمیاد و همیشه گریه می‌کنه
درسته خواهرم الکی چ بدون دلیل خواهرشو بلاک کرد و بیخیالش شد ولی در عوضش خدا یه فاطی بهم داد ک مثل خواهرمه و من برای اولین بار خاله شدم
۱۰ مهر
مامان نِلا 💖 مامان نِلا 💖 ۱۰ ماهگی
میتونم بگم امشب ترسناک ترین شب زندگیم بود، برای اولین بار سفره یه بار مصرف پهن کردم زیر پای دخترم که میوه که بهش میدم نماله به فرش، گلابی پوست گرفتم و دو نصفش کردم گذاشتم دستش که بخوره، یه دیقه رفتم اشپزخونه براش اب بیارم، یهو حس کردم صدای خش خش پلاستیک میاد، گفتم نکنه میخواد سفره رو بخوره، که دیدم دخترم بیصدا داره تند تند دست و پا میزنه نفس بکشه و به سفره چنگ میزنه ، سریع خودمو رسوندم بهش و به شکم دارازش کردم رو‌پام و زدم بین دو کتفش که یه تیکه خیلی کوچیک گلابی پرید بیرون، و نفسش باز شد اینقدر جیغ و گریه راه انداخت،
اون لحظه حس کردم نفسم بالا نمیاد و قلبم داشت وایمیساد، بدنم مثل چی میلرزید، گلابیش یکم نرم بود و دخترم دید شیرینه با عجله یهو خورد ازش که اینجور شد، خداروشکر سفره پهن کردم زیر پاش که با صدای سفره متوجه بشم دخترم داره دست و‌پا میزنه،
همیشه موقع غذا و‌ میوه کنارشم، اولین بار بود اینجور شد😓
شوهرمم خونه نبود، بعد بهم گفت اگه من توی این‌موقعیت قرار میگرفتم از ترس سکته میکردم‌و نمیتونستم کاری کنم..گفتم منم داشتم میمردم اما اون لحظه سعی کردم خونسرد برخورد کنم😭😭😭😭😭😭
مامان ریحان و دوقلوها مامان ریحان و دوقلوها ۱۱ ماهگی
سلام
مامانهای گل همفکری میخوام ازتون
دخترم ۷ سالشه خیلییییی دوست داره بریم مسافرت پارسال هم بخاطر بارداری من شرایط مسافرت نداشتیم و نشد که بریم،امسال همسرم میگه دو سه روزه بریم شمال و بیایم اما من واقعا با بچه ها فکر میکنم سختمه تنهایی آخه هیچ جوره که توی ماشین باینمیایستن و جفتشون میخان حتما روی پا باشن مسافت های داخل شهری هم همسرم یک کدوم رو روی پای خودش میگیره و اون یکی بغل منه
حالا اینکه چهاردست و پا میکنن و غیر قابل کنترل هستند و با بچه ای که همه جا سرک میکشه تمیزی محل سکونتمون،غذاشون،گرمی هوا و شرجی بود،موقع دندونهای نیششون هم هست و ....
واقعا موندم چه کنم من با دختر اولم هم دقیقا توی همین سن اولین مسافرت رو رفتم اما اون بچه آرومی بود ماشالله اینها با کلمه آروم اصلا آشنایی ندارن😂
حالا من به شوهرم پیشنهاد دادم که دوتایی برن و من با دوقلوها توی خونه باشم اینجوری منم یکم استراحت بیشتر آخه خودمم دیگه بشور و بساب و آشپزی کم میشه
اما واقعا دودلم از طرفی دوست دارم هم برم از بچه ها عکس لب دریا بگیرم و از طرفی اینجوری.....🤔