سلام خانما بچه م یه اخلاق عجیب داره نمی‌دونم سایر طبیعی باشه اگه کسی بچه ش اینجوریه بگه ..من بچه م از وقت نوزادی درک از محیط اطراف داشت یعنی از دو ماهگی سه ماهگی و ترس از جای غریب و محیط غریب و به شدت گریه میکرد یادمه اخرای دو بود بردمش مطب دکتر پامو میزاشتم داخل مطب غش میکرد از گریه پامو میزاشتم بیرون آروم آروم میشد عین یه عروسک کوکی که کوکش خاموش روشن میشد ..دکتر فکر میکرد بچه م دلش درد می‌کنه چون می‌گفت امکان نداره بچه دو ماهه درک از محیط اطراف داشته باشه چون هنوز مادرشم تشخیص نمیده مثلا مادرش بغلش کنه یا یه غریبه نمی‌فهمه ولی دختر من به شدت میفهمید و به شدت بغل اینو اون گریه میکرد تو بغل خودم آروم میشد الان هنوز همون اخلاق داره پیش خانواده خودم به نسبت خوبه ولی وای پیش خانواده شوهرم انگار میخان بکشنش دیروز فقط رفتم خونه مادر شوهرم سر بزنم در حد هق هق بچه م گریه میکرد. حتی نگاه مادر شوهرم میکرد غش میکرد مادرشوهرم روستا زندگی می‌کنه دیر به دیر میرم ولی دلیل نمیشه این بچه اینجوری گریه کنه نمی‌دونم چیکار کنم دیروز کلی خجالت کشیدم پدرشوهر مادرشوهرم خیلی دوسش دارن ولی حسرت مونده به دلشون حتی بوسش کنن چسپیده بود به من و در حد هق هق گریه میکرد حتی پیش شوهرمم نمی‌رفت با هیچی هم آروم نمیشد ..از نوزادی درک از محیط و آدما داشت چیکار کنم باید ببرمش دکتر ؟؟؟

۱۲ پاسخ

دختر منم همینطوره عزیزم اصلا پیش افراد غریبه و افرادی که دور به دور میبینه نمیره

خیلی ببرش بیرون ،همه جا ببرش و بذار که مردم باهاش ارتباط بگیرن
خونه فامیلا هم ببر اگه گریه کرد ببین با بازی کردن ،اسباب بازی یا هرچیزی که دوس داره بقیه باهاش ارتباط برقرار کنن
به مرور خوب میشه فقط باید زیاد تو اجتماع باشه

پسر منم بغل مادر شوهرم میرفت میزد زیر گریه جوری که اون میخواست از حرص من بغلش کنه ولی پسرم تحت هیچ عنوان تو بغلش آروم نبود زود میدادنش بغل خودم،چرا دکتر گفت بچه نمیتونه تشخیص بده مادرو از سایر افراد، انقدر پیوند عاطفی مادر و فرزند نزدیکِ مخصوصا تا 6 ماهگی و بعد تو یه مرحله دیگه از رشد تا دوسالگی که بچه بخوبی تشخیص میده،تا 6 ماهگی خودشو جزئی از بدن مادر میدونه،بیرون باید زیاد ببریش چون دخترت حسی بَصریه باید با محیطهای مختلف آشنا بشه، بین مردم زیاد ببرش بزار چشماش عادت کنه، پسر من تا یه ماه پیش بیرون میرفتیم اصلا با با کسی ارتباط برقرار نمی‌کرد میزد زیر گریه همه چیو با تعجب نگاه می‌کرد ولی الان دیگه اینجوری نیست هرروز بردیمش جاهای مختلف از شهر، باباش تو بغلش میگرفتمش با کسی صحبت می‌کرد اونم تو این ارتباط قرار می‌گرفت واسه همین براش عادی شد

عزیزم پسر منم اینطوره با برادر همسرم چون دیر به دیر میبینه
من متوجه شدم وقتی وارد اون جمع میشیم. همون اول کسی نباید نزدیکش بشه. اصلا نگاهش نکنن و یهمو هجوم نبرن سمتش. حتی بغلش نکنن.
یکم که میشینیم اسباب بازیهاشو میارم بازی میکنه بعد عموش بدون اینکه هیجانی بشه آروم کنارش میشینه و باهاش بازی میکنه.دیگه کم کم خودش میره بغل عموش

بله پسر من از سه ماهگی

پسر من مادر شوهرم و به اندازه مامانم میبینه .ولی با تنها کسی که نتونسته اوکی بشه هنوز اونه

دختر منم از سه ماهگی اینجوری شد خیلی گریه میکرد اصلا جایی نمی‌رفتم نه ماهگی به اوجش رسید اما تصمیم گرفتم گریه هاشو تحمل کنم بیشتر ببرمش گردش و مهمونی از کم شروع میکردم الان بهتر شده اما هنوز بغل کسی نمیره کلا تا دو سالگی ادامه داره

بطر به همه میخنده ولی بغل آدما نشناخته نمیره

الان خدارو شکر اونجوری نیست

الان بچه منم اونجوری بود دوماهش بود من اردبیل بودیم رفتیم تهران خونمون بردمش خونه مادرم بچه سیاه شودش انقدر گریه کردش بعد از خواهر شوهرم می‌ترسید آخر یکم فهمید عادت کردش بعد دروست شودش

نه عزیزم ببرش بیشتر بیرون پارک ‌‌..مرکز خرید هرروز برو وهرجا میخای بری براش توضیح بده مشتاقش کن بگو نی نی ببین ..مهمونی که میری سعی کن یکم دورشی بزاری بقیه تلاش کنن جذب بشه حتی اگ اولش یکم گریه کرد منظورم اقوام درجه یک ...نه جایی که غریب ..
وابستگیش به شما زیاده...
واینم بگم وقتی ازشیربگیریش به مراتب کمتر میشه..

پسر منم اینطوریه
با خانواده شوهرم خیلی اینطوری بودخیلییی حتی دیگ اونا ناراحت میشدن
ولی اونا ی مدت باارامش باهاش حرف میزدن بغلش نمیکردن اصلا بهشون عادت ک کرد الان خیلی اوکیه دیگ
هرچند باز با خانواده من بهتره
الان مثلا فقط با یرادر شوهرم حال نمیکنه چون اون باهاش رفیق نشد مثل بقیه

سوال های مرتبط

مامان آیهان جوجو🐥 مامان آیهان جوجو🐥 ۱۷ ماهگی
سلام قشنگا 🤭❤
خوبین درچع حالین؟
من کع منتظرم ایهان بخوابه بلندشم یه چی بخورم گشنمهه
نمیدونم چرا هربار که به شوهرم میگم وقتی ایهان گریه میکنه لطفاا به من نپر و حرف بار من نکنن اما هر دفعه بدتر میشه
دیشب آیهان دیر خوابید (سرماخورده)فقط یه ساعتی خوابش برد که یهو بیدار شد و گریه کرد منم گلوم درد میکرد بیدار بودم بلند شدم یکم چرخوندمش ولی آروم نمیشد یه بیسکوییت دادم دستش آروم شد اومدم برقو خاموش کردم یکم آروم بود باز دوباره زد زیر گریه یهو شوهرمم داد زد پاشو برقو روشن کن نزار گریه کنه برا خوابت مردی ایشالا که خواب مرگت باشه بعد آیهانو ازم گرفت حالا مادر شوهرمم خونمون بود 😑 منم نرفتم طرفش ولی باز گریه میکرد طاقت نیاوردم بردمش تو اتاق و باهاش بازی کردم تا باز شیر خورد و خوابید همونجا خوابیدیم خیلی ناراحت شدم هربار که آیهان گریه میکنه شوهرم یه جوری باهام حرف میزنه انگار تقصیر منه اگه بخادم میاد میزنه منو
حالا از دیشب باهاش سر سنگینم صبحم اومده بود بالا سرم و باهام حرف میزد جوابشو ندادم زودم پشیمون میشه ولی بدم میاد فک میکنه فقط خودشه که بچشو دوست داره و من دشمنشم ،از من مگه دلسوز تر برا اون بچه هست آخه مگه من دلم میخاد بچم گریه کنه 🥲