۳ پاسخ

اگر اذیت نمیشه حین بازی کردن ازش سوال کنید بق چه شکلیه چجوریه وحتما ی مدتی زیر نظر روانشناس ببرید باهاش صحبت کنه آروم بشه این ترس ادامه پیدا نکنه .

نه عزیزم،کاملا طبیعیه،فقط دائم بهش اطمینان بده کنارشی،همش بگو من همیشه کنارتم،مراقبتم،تنهات نمیذارم،براش قصه ی فرشته های نگهبانی که خدا براش فرستاده رو بگو و بازم میگم همش بغلش کن و بهش بگو جقد دوسش داری و مراقبشی.

عزیزم تماس بگیر ۱۴۸۰ مشاور کودک دارن راهنماییت میکنن مشاوراشون هم خوبن من چندبارتماس گرفتم

سوال های مرتبط

مامان راد مامان راد ۳ سالگی
سلام
ما پریروز خانه بازی بودیم
هنوز تو شوکم، امیدوارم خدا بهمون عقل درست حسابی بده تا در امان باشیم
منو پسرم داشتیم بازی میکردیم که یک گروه ۵ نفره مادر با بچه‌های یک و نیم ساله و دوساله تشریف آوردن که ای کاش تشریف نمیاوردن🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

یکیشون با همسرش اومده بود که در واقع مثل خواجه حرمسرا بود

جریان از اینجا شروع شد که منو راد تو اتاق ماسه بازی بودیم که این زن و شوهر با بچه‌شون اومدن و بچه رو گذاشتن داخل ماسه‌ها و منم سرگرم بازی و فیلم گرفتن از پسرم که یه لحظه سرمو بالا گرفتم که دیدم این زوج دارن همو بصورت عجیبی ماساژ میدن😂🫣
خیلی انتحاری بچمو زدم زیر بغلمو بردم یه اتاق دیگه
اونجا داشتیم بازی میکردیم که یکی از مامانا ازم پرسید اینجا محیطش خوبه؟
براش توضیح دادم که خانه‌های بازی اطراف این امکاناتو نداره بعد پرسید شما همیشه میاین اینجا که یهو اون آقا اومد بعد نمیدونم چرا به این خانومه گفتم همسرتون کارتون داره
که بعد از صحبتهاشون و مکالمه بسیار بسیار عجیبشون و رفتن یارو، خانومه خندیدو گفت نننننه دوست پسرمه🫢🫣
خلاصه
دوباره بچمو زدم زیر بغلمو رفتم تویه اتاق دیگه که تنها باشیم

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که آقاهه اومد داخل اتاق، می‌خواست سر حرفو باز کنه که من پاشدم یجورایی هم عصبانی و هم وحشت زده بودم تو این محیط!!! ماله بچه‌هاست!!!
رفتم کتری برقی رو برداشتم به پسرم گفتم دکمه‌اشو بزنی صدای آب جوش میده
که زل زده بود بهمون، سلام کرد گفت میتونم وقتتونو بگیرم، گفتم نه
مامان پرهام مامان پرهام ۳ سالگی
مامان محمدحسام مامان محمدحسام ۳ سالگی
سلام بچه ها همین الان از یه چیزی یادم اومد چقد دلم گرفت و غصه دار شدم
من تغاری بودم و بچه ی پنجم خونواده
هروقت خواهر و برادرام میخواستن رختخوابا رو جمع کنن من میرفتم وی همون تشک و پتو دراز میکشیدم و اونا با شوخی و خنده جریانو برگزار میکردن و منم کلی میخندیدم الان بچم همون کارو میکنه بار سوم حوصله م سر میره و یا داد میزنم یا اون کارو ول میکنم تا بره اونور...میخوام بگم از این دست امور خیلی زیاد بود و من با خواهر برادرام کلللی اینجوری حال کردم و الان میبینم ک توی دهه ی ۳۰ سالگی ام و زیاد حوصله ی حال کردن با بچمو ندارم شایدم دارم اما کاری که ۴تا خواهر و برادری که مث من بچه بودن و عاشق بازی بودن رو من ۳۰ ساله اگه بخوامم نمیتونم انجام بدم!
چند وقته ک توی اقدامم و باردار نمیشم و مشکلات رحمی هم دارم خیلی دلم بچه میخواد و واااقعا دلم از تنهایی و بی همزبونی بچم به درد میاد
خواستم بگم اگه امکانشو دارین حتما بچه بیارین تک بچه خیییییلی گناه دارخ حتی اگه مهربون ترین پدرومادر دنیا باشین بچه هم بازی و همزبون میخواد اونم کسی ک باهاش توی یه خونه باشه نه همسایه خواهر و برادر میشه نه فامیل!به بچه هامون ظلم نکنیم فکر نکنیم همه چی اسباب بازی و دوچرخه و مسافرته...ب حرفام فکر کنین
مامان نازدونه مامان نازدونه ۳ سالگی
به مناسبت تولد سه سالگی دخترم خاطره زایمانم سزارین اختیاری
سه سال پیش آخرین شبیه بود که دوتایی بودیم تا ساعت ۶ درگیر کارای بیمارستان بودم بعدم رسیدیم خونه یادم نیست شام چی پختم اما یادمه حتی شبی که فرداش قرار بود برم زایمان کنم تنها بودم و خودم شام پختم بعدش دوش گرفتم و از ذوق رفتیم تو اتاق دخترم خوابیدیم از شدت استرس گریه کردم و شوهرم دلداریم داد شوهرم خوابید اما من ساعت دو و نیم خوابیدم چهار صبح بیدار شدم رفتیم در خونه بابام مامانمو و سوار کردیم یه مسیر دو ساعته باید میرفتیم تا برسیم بیمارستان من خیلی استرس داشتم برای آخرین بار ضربان قلبشو حس میکردم با خودم گفتم امشب دیگه تک دلت نیست و بغلته دوباره وزنت نرمال میشه دیگخ تنگی نفس نداری و...
نمیدونستم مادری چه شکلیه رسیدیم بیمارستان پرستار خیلی غرزدن چرا یه ربع دیر رسیدیم اونی که سوند وصل میکرد خیلی بیشعور بود هرجا هستی خدالعنتش کنخ بهم گفت خانم زود باش ببینم خیلی تند حرف زد و استرس داد من روی ویلچر نشستم اشکام می‌ریخت شوهرم و مامانم تا لحظه آخر دلداریم دادن رفتم تو آسانسور مردی که منو سمت اتاق عمل می‌برد خیلی مهربون بود و دلداریم داد دکترم خیلی خوب و خوشرو بود رفتم تو اتاق عمل همه مهربون بودن یه خانم پرستار مهربون دید حالم بده برام اهنگ گذاشت و یه کم قرداد منم خندیدم بعدش تکنسین بیهوشی اومد خیلی باملایمت حرف می‌زد گفت ببین فک کن یه سوزن معمولی فرو رفته تو پات تا چهار بشمر تمومه و خودشم شمرد تا چهار و کمرم بی حس شد
بعدش دکترم اومد و خیلی مهربون بود اما بازم استرس داشتم