*پارت پنجم*


بعد بهم گفتن دیگه سرتو تکون نده که بعدا سر درد نشی..
دیگه از اونجا به بعد هیچی نمیفهمیدم اصلا نفهمیدم کی برش دادن کی شروع کردن فقط خیلییی سنگین شده بودم چون بی حس بودم و اینکه فقط شکمم تکون میخورد حس میکردم..

منم خیلی ریلکس بود جالبه دیگه ترسی نداشتم فقط منتظر صدای بچه بودم🥹🥹

بعد یهو شکممو از معده هول دادن به پایین یهو ترسیدم... و بعدش...
صدای جیغ بنفش هامین درومد😍🥹🤣
اینقهههه اینقههههه....
نمیدونستم گریه کنم یا بخندم..
چون فیلمبردار داشتم سعی کردم گریه نکنم
خیلی سریع پیش رفت..
بعد بچه رو بردن پاهاشو مهر بزنن و تمیز کنن و عکساشو بگیرن...

بعد یه دکتر اومد بالا سرم گفت ارامبخش برات زدم هروقت خواستی میتونی بخوابی..
گفتم نهههههه نزن هنوز بچمو ندیدم گفت عجول صبر کن الان میارنش ، دوزش کمه خب نخواب!😂

یهو دیدم یه فندوق کوچولوعه لای پتو پیچیده ی سرخ و سفید آوردن کنار صورتم و چسبوندن بهم..
پوستش خیلی گرم و نرم اومد...
خیلییی حس خوب و قشنگی بود نمیدونم چجوری توصیفش کنم ...
انشالله همه این حس قشنگو تجربه کنن🥹😍😍
وای خیلییی خوب بود🤩

دیگه گفتن بچه رو می‌بریم ریکاوری اونجا میاریمش پیشت...
دیگه شروع کردن دوخت زدن بخیه هام ولی من فقط منتظر بودم برم ریکاوری بچمو باز ببینم چون سرمو تکون نداده بودم خیلی قیافشو ندیده بودم🥹

که دیگه عملم تموم شد و روم پتو انداختن و چون سنگین بودم دوتا مرد زور دار اومدن و بلندم کردن و گذاشتن رو یه تخت دیگه و منو بردن بخش ریکاوری...

۶ پاسخ

عزیزززممممم🥹🥺😍
چقد من با با هر جملت گریه کردم😭😭😭
مبارکتوننن باشه🩵
برای منم دعا کن🙏

عزیزم مبارکه لحظه هاتون به سلامتی باشه همیشه

مبارکت باشه❤️❤️

الهی قدمش پر برکت😍

ای جانم چ حس های قشنگی چ حال خوبی
برای مام دعا کن ب سلامتی بگذرونیم عزیزم
خدا حفظ کنه نینیتو براتون❤️❤️🌹🥹🥹

♥♥♥♥♥

سوال های مرتبط

مامان هامین 👶💙 مامان هامین 👶💙 روزهای ابتدایی تولد
*پارت ششم*


منو بردن ریکاوری و به شدت اونجا چون سرد بود با اینکه پتو هم داشتم لرز کرده بودم...
بعد یه خانم اومد حالمو پرسید و یکم شروع کرد شکممو تا اونجا که میتونست چلوند و ماساژ داد در حد چند ثانیه.. چون هنوز بی حس بودم چیزی زیاد درد حس نکردم..

بعد دوتا نوزاد انگار تو ریکاوری بودن صدای یکی آرومتر بود صدای یکی جیغ وحشتناک که فهمیدم اون جیغ جیغو بچه منه🤣🤣

آوردن گذاشتنش رو سینم و سینمو یکم مک زد و یکم آروم شد بعد دوباره بردش...

حدود ۱ ساعت تو بخش ریکاوری بودیم که بعد اومدن و منو دیگه ببرن بخش..
همون قسمت خروجی دوباره یه خانم دیگه اومد منو ماساژ رحمی داد که دروغ نگم اون وحشتناک درد داشت چون بی حسی رفته بود
البته از اتاق عمل پمپ درد هم داشتم دردی حس نمیکردم تا اینکه شکممو ماساژ دادن..

بعد بچه رو روی سینم گذاشتن و من اونجا تازه اشک شوق ریختم که واقعا این بچه و زحمات ۹ ماهه ی منه روی سینمه🥹🥹🥹

همینطور که منو میبردن یهو همسرم و مامانمو و بابامو بالا سرم دیدن و کلی مبارک باشه و قربون صدقه منو بچه رفتن منم هم میخندیدم هم اشک میریختم😅

دیگه منو بردن تو اتاقم و بچه رو هم گذاشتن توی تخت شیشه ای کنارم که هر از گاهی بهش شیر بدم..

منم هی نگاهش میکردم باورم نمیشد این فسقلی از شکم من درومده🥹🥹

خلاصه هی پرستارا میومدن بهم سر میزدن، یکی برام غذا میاورد، یکی سرم میزدم، یکی کارهای لازم بعد عمل اومد بهم گفت، یکی کمکم می‌کرد راه برم...
از برخورد پرسنل واقعا راضی بودم و رسیدگیشون خیلی خوب بود🌸🌸
مامان اورهان👶🏻💙 مامان اورهان👶🏻💙 روزهای ابتدایی تولد
مامان فندوق مامان فندوق ۱ ماهگی
سلام من اومدم با تجربه زایمان سزارین
روز چهارشنبه ساعت ۶ صبح رفتیم بیمارستان اول رفتم زایشگاه ازم nstگرفتن گفتن خیلی انقباض داری درد نداری ک نداشتم بعد بردنم بهم انژیوکت وصل کردن و کلی شرح حال گرفتن و بعد سوند وصل کردن من از سوند خیلی میترسیدم و خودمو سفت میکردم ولی اصلا اونجوری ک‌فکر میکردم نبود ساعت ۸ گفتن آماده ای بریم اتاق عمل رفتم رو‌ولیچر بردنم اتاق عمل یکم محیطش برام ترسناک بود چون اولین بارم بود ولی زیاد استرس نداشتم کلی آدم اونجا بود هرکسی مشغول ی کار بود دکترمم اومد کمک کردن رو تخت نشستم گفتن کمر و گردنت رو خم کن آمپول بی حسی بزنیم من ترسی نداشتم از اون ولی چون دریچه نخاعی من تنگ بود یکم اذیت شدم و چند بار سوزن زد تا تونستن جای درستی پیدا کنه وقتی تزریق تموم شد پام شروع ب داغ کردن کرد درازم کردن و جلوم پرده کشیدن سرم وصل کردن حس میکردم چیزی روی شکمم میکشن گفتم من بی حس نیستم هنوز شکمم رو پاره نکنید گفتن نه نترس هنوز داریم بتادین می‌زنیم بعدش دیگه نفهمیدم کی شکمم رو پاره کردن صدای گریه بچم پیچید و دنیا مال من شد تمیزش کردن آوردن کنار صورتم بوسش کردم بعد بردنش لباس تنش کنن..بعد حس کردم حالت تهوع دارم گفتم بهشون ی آمپول تو سرم زدن اما خوب نشدم و بالا آوردم بعدش باز گفتم سردردم بهم آرامبخش زدن دیگه چیزی نفهمیدم یهو چشامو باز کردم دیدم چنتا مرد می‌خوان بزارنم رو تخت دیگه ببرن ریکاوری تقریبا یک ساعتی تو ریکاوری بودم دوبار اومدم شکمم رو فشار دادن ک چون بی حس بودم زیاد درد نداشت بعدش هم بردن بخش و پسرم رو آوردن برای شیر خوردن ..در کل از انتخابم راضی ام بازم برگردم عقب سزارین انتخابمه الآنم درد ندارم ۸ ساعتی شیاف میزارم تو بیمارستان هم پمپ درد داشتم که اصلا دردی حس نکردم
مامان معجزه💙🧿 مامان معجزه💙🧿 ۱ ماهگی
پارت دوم:: اقا اومد باهام حرف زد گفت که کمرمو خم کنم تا پشتمو ضدعفونی کنه میگفت که اصلا نترسم و تکون نخورم منم هرکاری میگفت انجام دادم امپول رو زد اصلا هیییییچ دردی نداشت ولی تا زد عصب پای راستم پرید و یهو ترسیدم ولی بعد از یه دیقه بدنم گرم شد و از شکم به پایین شدم صد کیلو که واقعا حس خوبی بود آرامش داشتم بعد از یه ربع صدای گریه بچمو شنیدم و بهترین حس دنیا رو داشتم اون لحظه کلی بغض و دعا کردم برا همه پسرمو اماده کردن لباس پوشوندن اوردن کنار صورتم و بردن بعد دکترم گفت میخوام شکمتو بخیه بزنم که ده دیقه ایی تموم شد ولی حس کردم داره شکممو فشار میده چون قفسه سینم حس سنگینی یه چیزی که افتاده روم داشتم حس میکردم.. خلاصه تموم که شد منو بردن ریکاوری تا دوساعت اونجا بودم تو بی حسی اونجا هم یبار شکممو فشار دادن که نفهمیدم اونحا همش بهم امپول و سرم تزریق میکردن چون بشدت از بالا تنه داشتم میلرزیدم بعد دوساعت بی حسی داشت میرفت و من دردام داشت شروع میشد که منو بردن تو بخش اونجا هم یبار برای بار اخر شکممو فشار دادن که این یکی یه درد بد سی ثانیه ایی داشت پرستار اومد
مامان پسرک🩵 مامان پسرک🩵 ۱ ماهگی
پارت پنج
زایمان سزارین
اوردش این ور پرده نشونم داد 🥺 خیلیییی حس خوبییی بود ایشالله ک همتون این لحظه رو تجربه کنید ❤️❤️بعد بردتش اون ور ک تمیزش کنن . همون لحظه که داشتن بخیه میزدن یه خانوم پرستاره اومد بهم گفت میخایم بالای لباستو پاره کنیم بچه رو لخت یه ساعت بزاریم رو بدنت (تماس پوست با پوست )
بچه رو اوردن گذاشتن رو سینم . خیلیییی حس خوبی بود خیلی باهاش حرف میزدم ولی این حس خوبه زود تموم شد چون حالت تهوعم برگشته بود . گفتم برش دارید دارم بالا میارم . بچه رو برداشتن یه ظرف گرفتن اگ بالا بیارم .
دکتر بیهوشی اومد باز امپول زد و یکم بعد خوب شدم . بخیه ها تموم شد و همه تبریک گفتن و بردنم ریکاوری . پتو انداختن رومو یکم بعد بچه رو گذاشتن رو سینم برای تماس پوست . و متاسفانه نتونستم اونجا شیر بدم چون سر سینم نوک نداشت . بعد ریکاوری بچه رو جدا منم جدا بردن تو بخش .
دم ریکاوری همسرم و خواهر شوهرام و مادرشوهرم و مامانم وایساده بودن که مارو دیدن🥹
مامان هامین🥺😍 مامان هامین🥺😍 ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین
پارت۳

تقریبا یک ربع بعد صدای بچم اومد لباس پوشوندن و
اوردن چسبوندنش به صورتم ب همین ک بردن منو خاب گرفت و هیچی نفهمیدم تقریبا ۴۵ دیقه بعد بازم حالت تهوع اومد سراغم سه بار اول و وسط و اخرای عمل شدید شد ...
بعدشم بردنم اتاق ریکاوری کنار بچم
یساعتی اتاق ریکاوری بودم
بعدش بردنم بخش
روی شکمم شن گذاشتن ، مخدر تزریق کردن و سرم وصل کردن، شیاف گذاشتن گفتن ۸ ساعت نباید چیزی بخورم و تقریبا ۶ ساعت بعد بیحسی رفت
تو اتاق عمل شکمم فشار دادن تو ریکاوری فشار دادن و چندبار تو بخش فشار دادن چون‌بیحس بودم هیچی نفهمیدم فقط بار اخر که تو بخش فشار داد با مشت فشار داد و بیحسیم‌رفته بود خیلییی شکمم درد کرد

بعدش مایعات شروع کردم و سوند دراوردن و راه رفتم
اولین راه رفتن خیلیی سخته خیلییی همراه نداشته باشین نمیتونین اگه تونستین بگین همسرتون یا پدرتون کمک کنه یه اقا کمک کنه راحت تره چون بعد بیحسی من ورم داشتم و خیلی سنگین شده بودم
من به توصیه یکی از مامانا به همسرم‌گفتم اومد کمکم کرد
مامان هامین 👶💙 مامان هامین 👶💙 روزهای ابتدایی تولد
*پارت چهارم*


من درحالی که دنبال دکترم میگشتم یه دکتر مرد که دکتر بیهوشی بود اومد به پشتم بتادین بزنه که آمپول بی حسی بهم بزنه اونجا بیشتر از خود عملم استرس و ترس داشتم نمیدونستم چجوریه فقط میدونستم یه آمپول نازک بلنده 🥺

بعد دوتا دکتر زن کنارم بودن گفتم میشه دستتونو بگیرم اونا هم دادن و بعد گفتن شونه هاتو به جلو خم کن و خودتو شل کن..
منم همینکار کردم بعد یهو یه سوزش ریز تو کمرم حس کردم که سریع هم تموم شد...

بعد اون دوتا خانوم آروم منو به عقب خوابوندن و جلوم یه پرده نازک کشیدن منم منتظر بودم که بی حس بشم ولی هنوز حس داشتم..
میگفتم من بی حس نشدما...
و همچنان دنبال دکترم میگشتم..
آخر گفتم بگید دکترم بیاد، پس چرا دکترم نمیاد..!! 😆😒

گفتن پاهات آروم آروم داغ میشه، ولی فقط کف پام یکم حس میکردم داغیو..

یکم گذشت گفتم من هنوز بی حس نشدمااا زانو به بالام هنوز حس داره..
گفتن یه ربع ممکنه طول بکشه!!
بعد پاهامو باز کردن و سوند برام گذاشتن که هیچی نفهمیدم ولی جلو کلی مرد پاهام لخت باز بود!!🤣🤣🥴
یعنی مردممم از خجالت...

بعد یهو دکترمو بالا سرم دیدم اومد با ارامش و مهربونی، سلام احوال پرسی کرد..
منم بالاخره خیالم راحت شد که اومد..
ولی من همچنان یکم تو شکمم حس داشتم..
گفتم دکتر شکمم هنوز حس داره شروع نکنیااااا🤣
گفتن صبر کن دیگه شش ماهه بدنیا اومدی..
منم این حین هی سعی می‌کردم پاهامو بلند کنم ببینم واقعا بی حسم یا نه...

که دیگه دکتر شروع کرد به شکم و پاهام بتادین زدن و اونجا دیگه کامل یهو داغ و بی حس شدم...
مامان پندار مامان پندار ۲ ماهگی
تجربه زایمان(سزارین) پارت چهارم
من مثل بید میلرزیدم از ترس سوزنش نمیگم زیاد درد داشت یا درد نداشت اونم ب آستانه درد آدم بستگی داره من واقعا امپولارو ک زدن واقعا اذیت شدم درد داشت برای من دیگه زدن پاهام گرم گرم شد دراز کشیدم یه پرده کشیدن دیگه فقط صدای حرف زدنشونو می‌شنیدم یدفعه صدای گریه ای پندارم اومد انگار دنیا رو دادن بهم بهترین حس بود برام یدفعه دکتر گفت وای مامانش ب این تپلی نی نیش چقد کوچولوه😂😂😂😂آوردنش چسبوندنش ب لپم لپای نرم خیلی حس خوبی بود دیگه چون زود ب دنیا اومده بود سریع بردنش منم حالت تهوع گرفته بودم بهشون گفتم گفتن سرتو بچرخون بالا بیار دیگه یه حالت خوابالودگی بهم دس داد خوابم برد یدفعه بیدارم کردن گفتن کمک کن جا ب جات کنیم منو بردن ریکاوری همش تو فکر شوهرم بودم گفتم آلان از اتاق عمل برم بیرون کسی منتظرم نیست اون هنوز خودشو نرسونده یدفعه بردنم رو بیرون ک ببرنم بخش یهو صدای شوهرم و خواهرمو شنیدم قیافه ای من اون لحظه😍😂دیگه رفتیم بخش پرستار اومد ماساژ داد شکممو چون بی حس بودم چیزی حس نکردم چون فشارم بالا بود ۲۴ ساعت سوند بهم وصل بود و اجازه نمیدادن از تخت بیام پایین و دردام با شیاف قابل تحمل بود بعدش اولین راه رفتن واقعا سخت بود اینم از تجربه ای زایمان من امیدوارم خوشتون اومده باشه و غلط،املائی های منو نادیده بگیرین😜😘
مامان ملورین🎀 مامان ملورین🎀 ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین ۳ نیکان اقدسیه :
دیگه یکی دو دقیقه گذشت و ی چیزی زدن توی سرم ارام بخش بود فکر کنم کلا یکم گیج شدم خوابم گرفته بود ...بعد چند دقیقه من گفتم شاید میخواد شیکممو باز کنه تازه ..که یهو صدای گریه ی دخترم اومد دکترم گفت ماشالله چه موهایی دارههه ملورین خانم .
منم یهو زدم زیر گریه ینی انقدر لحظه ی عجیب و قشنگیه که نمیتونم حسمو توصیف کنم اون لحظه حس کردم مادر شدم تازه تا اونموقع حسی نداشتم ...ینی قلبم کنده شد تا اخر عمرم براش فقط با صدای گریه اش
..بعدش پرستار گفت نترس ما بچرو میبریم میشوریم میاریم پیشت گفتم باشه تا بیارنش ی امپول بهم زدن من یکم پیج شدم یهو یکی گفت اینورو نگاه کن دیدم دخترمو اوردن کنار صورتم وایی منو میگییی گریههه هی قربون صدقش میرفتم بچمم ارومههه ارومم صورتشو گذاشت روی صورتم تمام دردایه ۹ ماهم رفت توی ی لحظه .
بعدش بردنش لباس تنش کنن به منم هی امپول اینا میزدن توی سرم .گیجه گیج بودم دیدم حالت تهوع گرفتم گفتم من دارم بالا میارم گفتن سرتو بگیر سمت راست بالا بیار نرماله از استرسه و اینا بعدش بالا اوردم حالم خوب شد خودشون تمیز کردن چون ناشتا بودم و مشکل معده هم دارم چندین ساله فقط اب بالا اوردم یا نمیدونم اسید معدم بود ...
بعدش فقط شنیدم دکترم گفت تموم شد فقط پانسمان کنه بری ریکاوری با من کاری نداری گفتم خدا خیرت بده دکتر دستت درد نکنه خداحافظی کردم ...
بعدش اومدن برداشتن این پارچه ی روم رو دو نفری گذاشتن منو روی ی تخت دیگه پتو کشیدن روم بردن ریکاوری ..
مامان کوروش مامان کوروش روزهای ابتدایی تولد
پارت ۳

بعد منو بردن زنه گفت برو رو تخت شونه ها شل سر پایین یه سوزن به کمرم زدن دردش کم بود من بهو یکی پاهام بی حس شد پرید دکتر گفت تکون نخور عزیزم بعد اینکه زد گفت دراز بکش پرده سبز جلوم اویزون کرد و من کلا هبچب هس نکردم گفت پاهاتو بده بالا گفتم‌من مگ پا دارم هیچی حس نمیکنم بعد اصلا پاهام و دستام تا اخر داشتن میلرزیدن و من دستام بیشتر تکون میخورد بعد کلا چیزی حس نکردم یه زن هم بالا سرم بود داشتیم حرف میزدیم😂😂خیلی زایمان شیکه😂😂 یعد هنش شکمم در حال تکون بود ولی میزی نمیفهمیدم بعد دیدم گفن ناف دور گردن بچس حرصم گرفت گفتن تقصیر اون دکترا بود دیر منو فرستادن پایین خلاصه بعد گفتن مبارکههه منم استرس بعد دیگه در حال دوختن بودنش بعد پرده رو اوردن پایین من کلا بی حس بودم بچه رو اوردن گفتن بدس کن ببریمش بعد بوس کردم بردن تو یه اتاق عشارمو گرفتن گفتن فقط کم خونیت رو ۹ اونده🙂بعد منو بچه رو بردن تو اتاق خودمون من گذاشتن رو تخت منم بی حس بعد دیکه خاتوادع ها اومدن و به خوشی تموم شد الانم مینیرم برا پسرمم❤️🫀🥲
مامان ماهورا مامان ماهورا روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین
پارت ۴
زیاد نموندش یه دو دقیقه نشونش دادن بهم و بردنش منم خیالم راحت شد همون اتاق عمل خوابیدم 🫠😂
خوابه خیلی بهم حال داد یه نیم ساعتی فکر کنم چرت زدم ولی خوب صداهارو می‌شنیدم همچنانا دکترم و اون یکی که کمکش بود داشتن میگفتن مادر خوابیده بعد از رحم دوشاخ بودن میگفتنو های میگفتن خسته شدم چقدر طول کشید گشنمه تمومم نمیشه و از این حرفا من فکر کنم یکساعت شایدم بیشتر اتاق عمل بودم خیلی طول کشید واقعا کارشون تموم شد ملافه هارو زدن کنار همه رفتن یه آقا و یه خانم لایه تخت اومدن منو از اون تخت کشیدن روی تخت دیگه هنوز بی حس بودم منو بردن ریکاوری بچمو اوردن گذاشت رو سینم و بچم یکم شیر خورد یه ربع همینجوری رو سینم بود بدنمم از بعد تموم شدن عمل فقط داشت میلرزید فکم تند تند میخورد بهم نمی‌تونستم کنترل کنم یکم تو مخم بود یکم ماساژ رحمی دادن که اونم چون بی حس بودم اصلا درد نداشت چیزی حس نکردم ساعت ۲و نیم مارو از ریکاوری در آوردن و رفتیم سمت اتاق با چشم هعی دنباله شوهرم می‌گشتم اونم اصلا نبود هیجا حتی تو خودت اتاقم نبودن 😐
دو باره منو از اون تخت کشیدن روی تخت دیگه اون و حس کردم درد داشت دیگه بی حس داشت می‌رفت یکم دیگه ماساژ رحمی داد و رفتن ۵ دقیقه بعد شوهرم با بغض اومد🫠
مامان Arda👶🧿🩵 مامان Arda👶🧿🩵 روزهای ابتدایی تولد