مامانا الآن ۱ هفته است اومدم خونه پدرم، مهیار با دختر خواهرم (۸سالشه+ هم بازی میکنن، گاهی جیغ میزنن قهر یا دعوا می‌کنن ، اما اهل کتک زدن نیستن یا گریه بکنن ، درحد اسباب بازی هم دیگرو خواستن و...
حالا پدرم همش می‌گه چقدر پسرت جیغ میزنه و غر میزنن ، خواهرم دوقلوی دیگه م دارن ۳ماهشونه، چون الان مرکز توجه سمت اون است گاهی مهیار می‌ره سمتشون انگار که بخواد بزنشون، با این که خیلی‌ دوستشون داره، بوسشون می‌کنه و به زبون خودش قربون صدقه شون میره، خب بهرحال مهیار هنوز۲سالشه، توقع زیادی نمیشه ازش داشت اما خانوادم اینو درک نمی‌کنن، بااینکه مهیار اهل سلام کردن تشکر کردن هست شاید باورتون نشه ، قشنگ باهمه هم حرف میزنه و ارتباط برقرار میکنه، اما خب الآن می‌بینم این‌جا هم پرسروصدا شده هم گاهی مثلا ماشین بازیش و پرت میکنه، یه سری رفتارا رو بهرحال تو بازی با دختر خالش یاد گرفته.
بنظرتون این موقع ها چطور برخورد کنم؟
دوست دارم احترام پسرم حفظ بشه، اینم بگم من مادرم فوت کرده و زن بابام توی خونمونه، و خیلی هم به مهیار غرمیزنه ، با اینکه مهیار خیلی دوستش داره و مامان صداش میزنه اون زیاد حوصله پسرم ونداره.

۴ پاسخ

برگرد خونه
ارامش خودت مهم ترین چیز

بچس توی بازی همینجورین این بچه ها ی بار خوبن ی بار سر ی اسباب بازی دعواشون میشه پسر منم با دختر آبجیم همینجوریه
جلوی بچه رو ک نمیشه بگیری توقع زیادی هم نباید داش از ی بچه دوساله برگرد خونه خودت بهتره ،پدر مادرا حوصله ندارن اصلا پدر مادر خودم اینجورین پسرمو دوس دارن. وقتی میبینن ی کوچولو فضولی میکنه یا سر صدا میکنه خودم متوجه میشم ک اذیتن واسه همون من خیلی کم کم میرم تو خونه خودم راحتترم با بچم

عزیزم پسرمنم زیاد جیغ میزنه یا چیزی پرت می‌کنه خونه بابام اینا بیشتر اینطوریه
چون بحرحال تو خونه خودمون آزاد تره اونجا هرکاری نمیزارن انجام بده و حوصله ندارن یا هرچی یا سری بهش گوشی میدادن ک بشینه فقط
بابام همش غر میزد ک بچه ت چرا اینطوریه جیغ میزنه و حرفای دیگه ک دلم شکونده منم ارتباطم کمتر کردم دیه نمی‌رم اگرم برم نهایت چند ساعت میرم زودی میام
بنظرم شماهم برو ...تا کسی واکنش بدتر نشون نداده

بخاطر مهیار اومدم ، اونجا خیلی‌ تنهاست

سوال های مرتبط

مامان مهیار و مهوا مامان مهیار و مهوا هفته سی‌وششم بارداری
سلام مامانا ، امشب خدا بهم رحم کرد.
امشب میشد ۶ شب که با پسرم و جاریم رفتم هیأت ،همیشه برای مهیار کارتون میزاشتم که جایی نره بشینه کنارم، اما امشب دیدم دوست داره با بچه ها بازی و بدو بدو کنه، نشسته بودم اما یه لحظه چشم ازش برنمیداشتم ، گاهی هم که دور میشد بلند میشدم از دور مراقبش بودم ، بعد منو که می‌دید دوباره میومد سمتم. مراسم که تمام شد، هنوز همه چراغا رو روشن نکرده بودن ، ازدحام خیلی زیادی بود، یه لحظه اومدم که برم پسرم بردارم تو ازدحام گمش کردم، هرچی دور و برم می‌دیدم پیداش نمی‌کردم ، به جاریم گفتم ،مهیار گم شده اونم بیچاره ترسید و میگشت، من با این وضع بچه توی شکمم بدو بدو بگرد، رفتم بیرون هیأت و توی دسته عزاداری و اون صف شلوغ نذری و تاریکی گشتم، مرده بودم ، مثل دیوونه ها شده بودم، داد میزدم پسرم گم شده تو رو خدا چراغارو روشن کنید.
بعد یهو جاریم اومد سمتم پسرم و آورد، بغلش کردم، مهیار گریه من گربه ‌...
گفت رفته بود مهد کودک هیأت ، پسرم ترسیده بود اصن تا ۲۰ دقیقه از بغلم تکون نمی‌خورد و از ترسی که خورده بود فقط گریه میکرد، نمیتونم بگم توی اون چند دقیقه چی به سرم اومد، فقط میتونم بگم قربون امام حسین برم به حرمت این شباش بچم و بهم برگردوند...
من بمیرم برای مادری که یه خار روی پای طفل معصومش میره، وای چقدر سخته اون لحظه من مرده بودم پسرم و فقط برای چند دقیقه نداشتم...
همین الآنم که می‌نویسم گریم میگیره و می‌دونم تا مدت ها این ترس باهام