۵ پاسخ

بچههها نیازشون لحظه ای یعنی اگه باباش بهش توجه کنه بعد نهایت ربع ساعت بچه احتمالا بره دنبال یه چیز دیگه وبه باباش گیر نده .ولی وقتی نیاز به توجه اش رو باباش رفع نکنه نق زدناش بیشتر میشه.لطفا بهش توجه کنید حتی اگه خسته آید

پسرت نیاز به توجه پدرش داره ،یه ربع باهاش بازی کنه بعد بگه من خسته شدم بیا بخوابیم بعد بیدار شدم دوباره

دقیقا پسر منم همین😂😂

اخی عزیزم خب یه کم براش وقت بذاره باهاش بازی کنه که خیالش راحت شه بعد بگه بیا بغلم با هم استراحت کنیم دیگه خسته ایم

انگار پسر من رو داری میگی😅

سوال های مرتبط

مامان پارسا مامان پارسا ۴ سالگی
دوستان خواهش میکنم راهنماییم کنین
از اول براتون توضیح بدیم
ما پسرمونو می‌بریم کلاس ژیمناستیک تا همش خونه نباشه یکم حالو هواش عوض شه تقریبا تو جلسه ششم پسرم خودشو تو باشگاه خیس کرده بود استادشون هم برده بود لباسشو عوض کرده بود و آخر سر به باباش گفته بود که خودشو خیس کرده باباش هم معذرت خواهی کرد بود باباش خیلی آروم بود میگفت بچس اشکالی نداره یه اشتباهی کرده
حتی به منم اجازه نداد ک به روش بیارم گف چیزی نگو بهش بچس
خلاصه سرتونو به درد نیارم امروز ک باز رفته بود باشگاه باز هم خودشو خیس کرده بود اینبار انگار منو باباشو آتیش زدن از بس عصبی شدیم ینی شما تصور کنین باباش میگف میگف وقتی استاد گف پسرتون دوباره اینکارو کرده انگار کل شهر رو سرم خراب شد از وقتی هم رسیدیم خونه مثلا باهاش قهریم نمیحرفیم باهاش تا به اشتباهش پی ببره ولی دلم نمیاد 🥺خودشم خیلی ناراحت شده باباشم ک تصمیم گرفته دیگه نبرتش باشگاه
اینم بگم ک پسرم همیشه خونه خودش میره واسه جیش و پی پی و لی تو باشگاه از ترس اینکه از تمرین عقب بیفته خودشو نگه میداره و اونوقته ک خودشو خیس میکنه😔
مامان محمد حسام مامان محمد حسام ۴ سالگی
خانما میخوام درد و دل کنم من و شوهرم 7 ماه صحبت کردیم زیر نظر خانواده ها و ازدواج کردیم از اول ازدواجمون شوهرم قصد داشت منو تغییر بده و به قول خودش شبیه خودش کنه و از این طریق افسار زندگیش رو دستش بگیره من وابسته خانواده ام هستم مخصوصا مادرم اون هم میدونست و با خانواده ام در افتاد و یکی یکی پاشون رو از خونه ام برید تا به قول خودش من مستقل بشم تو این گیر و دار من باردار شدم در حالی که با کل خونواده ام قهر بود تو دوران بارداری خیلی اذیتم کرد و من از ماه هشت بارداری افسردگی گرفتم تا سه ماه پس از زایمان حالم بد بود ولی تو اون روزا تنها دل خوشیم و دلیل زندگیم پسرم بود الان هم جونم به جونش بسته است نمی تونم یه لحظه دوریش رو تحمل کنم پسرم هر چی بخواد بخره به من میگه چون باباش براش نمیخره حتی لباساش رو مامانم اینا می‌خرن دکترش رو خودم میبرم خلاصه که باباش هیچ احساس مسئولیت نداره ولی پسرم باباش رو بیشتر از من دوست داره به من میگه من تو رو دوست ندارم بابام رو دوست دارم خیلی دلم گرفته