۵ پاسخ

میبینیش ،۸ سال جنگ بود زن ها کلی بجه به دنیا اوردن الان بچه هاشون نزدیک ۴۰ سالشونه ماهم ، میبینیم بچه هامونو بزرگ شدنشونو❤️🥲

😣

عزیزم ب این چیزا فکر نکن به خودت استرس نده این فکر ها رو از خودت دور کن به چیزای دیگه فکر کن بد ترین چیز استرسه

عزیزم مطمئن باش ایران پیروزه شک نکن اون موقع ها ک ما دست خالی بودیم عراق اون همه تجهیزات داشت پیروز شد الان ک دیگه خداروشکرررر خیلی قویه ایران

حالا چرا حال خودت با این فکرا بد میکنی

سوال های مرتبط

مامان الوین💙 مامان الوین💙 ۲ ماهگی
فردا شروع آخرین هفته‌ی بارداریمه😇

خداروشکر بابت بارداری‌ای که احساس میکنم سخت نبود
فرصت زندگی دونفرمون کم بود فقط و نمیدونم چقدر این موضوع منو تحت تاثیر قرار میده.
مسئولیت مادری رو کم کم دارم رو دوشم حس میکنم
که نکنه یه وقت کم بذارم براش
نکنه نتونم مامان خوبی باشم
نکنه خودم هنوز رشد کافی برای مادر شدنو نداشته باشم
آخه من دوست دارم معلم بشم
دوست داشتم آزمون بخونم ولی تنبلی کردم
ای کاش تو بارداری وقت میذاشتم و بیشتر میخوندم برای آزمون
حداقل اراده‌ی قویمو برای خودم اول به کار میبردم
بعدش بیشتر به خودم افتخار میکردم...
وقتی بچه به دنیا بیاد میدونم قطعا دیگه اصلا نمیتونم پیش برم..
کاش مامان خوبی باشم.
جدای از همه‌ی اینا خدایا بچه‌م رو به خودت میسپارم
سلامت باشه❤
دوست دارم سالم بغلش بگیرم
لطفا جور دیگه منو امتحان نکن❤
میدونم تو قوی ای
تو بهترین انتخابو برام داری
و من تسلیمم دربرابرت
میدونی که عمیقا تسلیمم و میتونم باهرچیزی کنار بیام
ولی خب زیاد غصه میخورم
گریه میکنم
نمیخوام این احوالو داشته باشم
میدونی که چقدر سخته گریه و غصه برای من
بذار روی خوش زندگیو ببینم لطفا❤
همش کارای عقب افتاده
ترس از آینده
بچه و نگرانی اینا تو ذهنمه
دلم میخواست تو بارداری تایم بیشتری با خدا بگذرونم
قرآن زیاد بخونم
نماز زیاد بخونم و..
ولی حتی تو این موضوع هم تنبلی کردم...
خدایا کمکم کن حداقل بعد به دنیا اومدن بچه یکم ارادم قوی تر باشه برای انجام کارام🌼
مامان دلانا❤️ مامان دلانا❤️ ۱ ماهگی
یه حس عجیبی دارم....
یه حس ترس استرس ذوق نگرانی ناراحتی...
این اخرین روزاییه که توی دلمی
حس ترس و استرس دارم از روز زایمان که نکنه مشکلی واسه تو یا خودم پیش بیاد از اتاق عمل میترسم از دردای بعدش از زایمان طبیعی ام وحشت دارم از طولانی بودن روندش و درد شدیدی که ازش شنیدم
حس ذوق دارم که قراره ببینمت بغلت کنم و باهات زندگی کنم حس راحتی دارم که دیگه این روزای سخت داره تموم میشه دیگه سختی هایی که کشیدم داره تموم میشه بدن دردام استرسام تموم میشه از این به بعد دیگه وقتی میخوابم راه میرم میشینم جاییم درد نمیکنه دیگه بدون استرس میتونم کارامو بکنم و برگردم به زندگی عادی...
حس نگرانی دارم از سختیای بچه داری از بی قراری هات از شب نخوابیدنام از مشکلاتی که ممکنه واست پیش بیاد از اینکه نتونم و از پس بچه داری بر نیام از اینکه یه تجربه جدید و عجیب میخوام کسب کنم...
و در اخر حس ناراحتی دارم بخاطر اینکه میدونم خودم قراره دیگه زندگی نکنم دیگه نتونم برم پیش دوستام نتونم هروقت هرجا خواستم با خیال راحت برم نتونم برم بیرون نتونم تفریح کنم و دیگه خونه نشین و پیر بشم....
خلاصه که خیلی حالم یه جوریه این روزا
بماند به یادگار از ۱۴۰۴/۰۲/۳۰