اخ ک یادم میاد میخوام زاااار بزنم هیچوقت برام کهنه نمیشه هروقت یادم میفته لرز میفته بجونم از شدت بی تجربگی زردی پسرم گریه های بیخودم
گشنگی پسرم و.............
من حرف مردم اصلا برام مهم نبود .به دل نمیگرفتم .سختیش این بود که پسرم زردی داشت .یه شب چشم بندش زیر دستگاه باز شده بود از اونطرفم غربالگری ۵ روزگی مشکوک بود ولی مادرم نه بهتره بگم فرشته زندگیم تمام مدت کنارم بود گاهی گریه میکردم گاهی بداخلاقی میکردم خداروشکر به خیر گذشت همشون .اهان شموایی سنجی هم بردم گفتن گوش چپش مشکل داره.بعدش چند جا بردیم گفتن مایع داره شش ماهگی دوباره بردم گفتن سالمه
تازگیا دیدم تو یه پستی نوشته بودن بهتره تاریخ زایمانتونو ب بقیه نگین یه هفته خوب استراحت کنین لزومی نداره بقیه بدونن واقعا بنظرم اونایی ک خونشون نزدیک فامیل نیست باید همینکارو بکنن
یه ماه مونده به تولد نیلا
من دارم منفجر میشم از یادآوری خاطرات اون روزا
هرچقدر نزدیک تر میشیم این خاطرات بدمصب واضح تر و شفاف تر میشن
دلم میخواد خودمو خفه کنم
من فقط همسرم هوامو داشت حتی مادرمم حالمو درک نکرد و مسبب نصف حال بدیام قطعا اونه
همسرم به خواهر کوچولوم یه چیزی میگفت از سر شوخی مامانم جنگ درست میکرد
منو ول کرد رفت با خالم بیرون برا آبجیم اسباب بازی بخره بخدا سارا از درد نمیتونستم خم بشم زار زار گریه میکردم بچه پی پی کرده بود همسرم برد شست
بعد اومده بود با من دعوا میکرد که نباید دختربچه رو بدی باباش بشوره🙂خب آخه...
باب درد و دلو باز کردی🥲
منم تنها بودم باشوهرم مادرشوهرمم خیلی اذیتم کرد با حرفاش بعضی وقتا میگم آینده واسه دخترش تلافی میکنم حرفایی که بهم زد و به دخترش میزنم بعدشم به خودم میگم منکه مثل اون دل سیاه ندارم بخام دل بشکنم خدا ازش نگذره منکه نمیگذرم ازش تا زندم روح و راوانمو بهم ریخته 😭😭😭💔💔💔
اوه اوه روزای اول رو نگوووووو متنفرم از اون روزا
بخدا اگه یبار دیگه بخوام بزام بلدم چیکار کنم😂😂که اونم فک نکنم دیگه بااین اوضاع تصمیم به زاییدن بگیرم
عزیزم واقعا شرایط سختی بود
خیلی درکت میکنم
منی که اشکم دم مشکم بود
هر کی هرچی میگفت زار زار گریه میکردم، منم خونه مادرم بودم همش میگفتم شوهرمو میخوام و گریه میکردم
از اون ور هی بهم میگفتن حواست باشه بچه شیرت میخوره یه وقت افسردگی پس از زایمان نگیری
واقعا سخت بود
جونم در رفت تا اومدم خونمون
من بارداری و زایمانم فقط همسرم بود مثل کوه پشتم بود موقع زایمانم سه تا خواهرام دوتاشون تو بیمارستان هلاک شدن...یکیشونم از ی شهر دیگه اومد تا ۶روز کنارم بودن❤️
چقددرد داشت نوشته هات..
و باعمق وجودم درکت کردم...
منم تنها همراهم مادرم و همسرم بودن
بقول تو مهمونی سمی جاریم ک اومدن دیدنم دست خالی انگار ن انگار من زایمان کرده بودم 😑 یادم نیفته اعصابم خرد میشه
چقدر تو منو
چقدر این متن با گوشت و پوست و استخونم درک کردم هیچ وقت اون روزا رو یادم نمیره فقط فقط مامانم هوام داشت فقط اون بود که بهم میرسید با خواهرم شاید باورت نشه خواهر فقط ۱۱ سالش بود ولی یادم نمیره پابه پام گریه میکرد برای خوب شدنم نماز میخوند به زور غذا میزاشت دهنم
و شوهرم که پشت به پشت خانوادش اذیتم کرد و فقط بچش براش مهم بود نه من
ادم تو بارداری و زایمان میفهمه کی دوسش داره کی میخوادش کی واقعا به فکرشه
ادم سمی دورمنم زیاد بود من قبلش میدونستم اینجوری میشع رفتم موندم خونه مامانم
ولی بازم ترکشا خورد بهم
شوهرمو شناختم و فهمیدم واقععععا به درد جرز دیوار میخورده.
بی درک ،بی احساس،بی محبت
تا پنجاه روز حتی نیومد کنارم بشینه وقتیم اومد فقط یه چیز میخواست
و من هرگز اینارو یادم نمیره به اضافه خیلی چیزای دیگه که برام واقعا تحمل کردنش ،خیلی سخت بود
حق داشتی
من ک هیچ مشکلی نداشتم تا دوماه فقطخوردم خوابیدم شیر دادم خونه مامانم بودم حتی پوشک بجه رو عوض نمیکردم
بازم سخت بود
شما دیگ شرایططسخت تر بوده
من که تو اون روزای سخنم فقط مادر شوهرم بود که آخرش هم دلخوری پیش اومد
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.