۹ پاسخ

هرشب هیئت بودم شب عاشورا هم رفتم حرم

منم خداروشکر هر شب میرفتم هیئت با اینکه دخترم اذیت می‌کرد🫠
بعد با خودم میگفتم الان خانم های دیگه میگن این خانمه با دوتا بچه چطوری از رو نمیره و هرشب زودتر از همه اینجاست😅 ولی واقعا نیاز داشتم شرکت کنم تو مراسمات

من شش شب اول نرفتم بخاطر ترس از تنهایی و نگه داشتن دخترم تو حسینیه ولی شب هفتم به بعد شوهرم گفت بیا بریم خیلی خوش گذشت شب های آخر با این که دخترم بی‌قراری میکرد ولی احساس میکنم امام حسین علیه السلام خودش کمکم کرد دلم می‌گرفت تو خونه.

والا دریغ از یه کلمه که من از هیبت فهمیده باشم این ده شب 😂😂😂
همش داشتم حسینو راه می‌بردم

هیت هم زن شوهری فقط رفتیم

منم میخاستم برم شوهرم نمی آمد ب رب م منم با 2تا بچه کوچک نشد فقط 20 دقیقه با خواهر شوهرم رفتم شیر خورگان... 1ساعت بابابام رفتم غریبان اونم با بچه کوچکم بزرگم خاب بود دادم به مادرشوهرم

رفته بودم شهرستان پدریم مسجد عزاداری و غدا خوب بود دسته هم حتی می رفتم خداروشکر پسرم اذیت نکرد

من خداروشکر مثل هر سال هر شب رفتم مسجد محله مون خیلی خوب بود پسرم همکاری کرد اصلا اذیت نکرد قربونش برم و خداروشکر امسال هم مثل سال های قبل ب خیر و خوشی تموم شد و یک محرم دیگه رو دیدم انشالله عمری باشه سال های بعد هم تو عزاداری امام حسین شرکت کنیم 🥹🖤

چرت‌وپرت‌.. همش تو خونه بودم فقط یه تاسوعا رفتم اونم دو ساعت :)

سوال های مرتبط

مامان پارمیس مامان پارمیس ۸ ماهگی
سلام مامانا خوبید من بعد از ۴ ماه امروز وقت کردم از تجربیات زایمان طبیعی بگم من تو ۳۸ هسته و۳ روز بودم که مامای همراهم زنگ زد گفت برو بیمارستان برای نوار قلب رفتم خلاصه دیدن که ضربان بچم منظم نیست و ماینم کردن خیلی درد آور بود وبستریم کردن و آمپول فشار روز ساعت ۱۸ شب شروع کردن نم نم داشت درام شروع میشد عین پریودی خیلی حس بدی بود واقعا منی که تجربه نداشتم اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم تو سن ۱۶ سالگیم بچه دار شدم از طبیعی هم می ترسیدم ولی به زور شوهرم رفتم طبیعی نزاشت سزارین کنم🤧خلاصه هر چی می‌رفتیم جلو دردهای من بیشتر و بیشتر میشد نگم از اخلاق های بد پرستاران آنقدر به آدم بی احترامی میکردن من از ترسم نمی‌تونستم حتی صدام و در بیارم خدا ازشون نگذره گذشت و گذشت ساعت شد ۷ صبح به آنقدر گریه کردم به مامای همراهم زنگ زدم یجوری صدای منو شنید پاشد اومد ولی دید هنوز ۲ سانت رحمم باز شده کلا همه تعجب میکردن درام آنقدر وحشت ناک بود ولی کلا پیشرفتی نداشتم و تو ۲ سانت مونده بودم بعدش یکم که گذشت شدم ۴ سانت دیدن که بازم جلو نمیره کیسه آب منو زدن من دیگه طاقت نداشتم به مامای همراه میگفتم یکم بخوابم ولی اون نمیزاشت می‌گفت باید ورزش کنی اومدم که پاشم یهو بی اختیار شدم و زیش کردم یه خانومی نظافت چی اونجا بود بالای ۴۰ سال سن داشت هرچی از دهنش بیرون می اومد بهم گفت مگه آخه دست خودم بود به خدا قسم خوردم نبخشمش واگزارش میکنم به امام زمان
مامان مهرسا💕 مامان مهرسا💕 ۴ ماهگی
خانوما میخوام تجربه بچه دارشدنمو بگم وقتی ده روز از به دنیا اومدنش گذشت برگشتم خونمون خونه ی مامانم بودم همه مسئولیت بچه رو خودم گردن گرفتم هیشکی کمکم نکرد شوهرم ذره ای درکم نکرد خیلی شبا رو تا ساعت ۳ بیدار میموندم به خودم فوش میدادم ک چرا ازدواج کردم چرا بچه دار شدم خیلی افسرده بودم اصلا از بچه ام لذت نمیبردم ولی بعدش ک چهلم بچم گذشت به همه چی عادت کردم خداروشکر دخترم خیلی آرومه اصلا اذیتم نکرد بعد چهلم دیگه شبا برا شیر بلند نمیشه ساعت ۱۱ می‌خوابه ساعت شش بلند میشه روال همه چی اومد دستم افسردگیم کمتر شده دخترم بزرگ شده دیگه مثل روزای اول بوی نی نی نمیده🥺 خیلی دلم تنگ شده ولی الان خیلی لذت میبرم صبا ک از خواب بلند میشم دخترمو میبینم ذوق مرگ میشم یه حس خیلی خوبی دارم ک نمیتونم توصیفش کنم همه بهم میگن مامان کوچلو وقتی به دخترم میگن برو بغل مامانت خیلی حس خوبی می‌گیرم الان منم یه مامانم عاشق دخترم ولی روزای اول خیلی اذیت شدم هیچوقت نمیخوام به اون روزا برگردم.........