۹ پاسخ

به نظر من کلا این خصوصیت بچه هاست که بر خلاف بزرگا به چیزی مثل وسیله هاشون دل نمیبندن
دختر من ی عروسک داره که خیلی مراقبشه همیشه و همه جا همراشه باقی وسیله ها ک اصصلا

نه اصلا و من هم اهمیت نمیدم چون خودش باید تجربه کنه و کشف کنه
اوایل مادرشوهرم میگفت فقط اسباب بازی گرون بخرید براش که بمونه ولی خوب من اخلاق پسرمو میدونستم ترجیحم اینه چیز ارزون بخرم که با خیال راحت داغون کنه
بزرگ بشن خودشون متوجه میشن

دختره من واقعامواظبت میکنه اصلاخراب نمیکنه همه وسیله هاش نوعه چیزی هم که خراب شده مهمون اومده گذاشتم بازی کنن خراب کردن بچه ها

دختر من از اول همه چی رو خراب کرده تا حالا،هیچ وقتم نگفتم عیب نداره والا

متاسفانه نمیدونه و فک کنم چون هنوز کوچیکن برا درک این موضوع

من اصلا وقت خرابکاری از کلمه ی اشکال نداره استفاده نمیکنم چون از نظرم واقعا اشکال داره دعوا هم نمیکنم فقط میگم که بیشتر دقت کن،این برامون ارزشمنده ما خرابش نمیکنیم
جاریم همیشه میگفت اشکال نداره مخصوصا سر سفره وقتی ااب میریخت یا غذاشو میریخت و ... و دخترش الان به شدت دست و پا چلفتیه و به نظرم این نتیجه ی همون حرفه
بچه وقتی بدونه کارش اشتباه بوده ناخوداگاه تلاش میکنه که عملکردش دقیق تر و بهتر باشه

بچه هستن والا دلساهم همسنع .بیخیال بزار بچگی کنند
والا به ماگفتن نکن
بکن هیس
بخور و نخور و..... چی شدیم
بزار زندگی کنه طفل معصوم
اسباب بازی باید خراب شده دیگه

پسر من عین دخترشماس عمدا میشکونه میگه عیب نداره بازم میخرین
اصلا قدر وسیله هاشو نمیدونه یه اسباب بازی تازه نهایت تا دوساعت سالمه بعدش باید بره سطل آشغال

دختر منم کلا خراب میکنه ذاتا خرابکاره ..خیلیم میگم بهش ولی کوشش بدهکار نبیت

سوال های مرتبط

مامان محمد حسام مامان محمد حسام ۴ سالگی
خانما میخوام درد و دل کنم من و شوهرم 7 ماه صحبت کردیم زیر نظر خانواده ها و ازدواج کردیم از اول ازدواجمون شوهرم قصد داشت منو تغییر بده و به قول خودش شبیه خودش کنه و از این طریق افسار زندگیش رو دستش بگیره من وابسته خانواده ام هستم مخصوصا مادرم اون هم میدونست و با خانواده ام در افتاد و یکی یکی پاشون رو از خونه ام برید تا به قول خودش من مستقل بشم تو این گیر و دار من باردار شدم در حالی که با کل خونواده ام قهر بود تو دوران بارداری خیلی اذیتم کرد و من از ماه هشت بارداری افسردگی گرفتم تا سه ماه پس از زایمان حالم بد بود ولی تو اون روزا تنها دل خوشیم و دلیل زندگیم پسرم بود الان هم جونم به جونش بسته است نمی تونم یه لحظه دوریش رو تحمل کنم پسرم هر چی بخواد بخره به من میگه چون باباش براش نمیخره حتی لباساش رو مامانم اینا می‌خرن دکترش رو خودم میبرم خلاصه که باباش هیچ احساس مسئولیت نداره ولی پسرم باباش رو بیشتر از من دوست داره به من میگه من تو رو دوست ندارم بابام رو دوست دارم خیلی دلم گرفته
مامان دخترام♥️🧡 مامان دخترام♥️🧡 ۴ سالگی
این همه تو این چند سال بچه داری وقت و انرژی گذاشتم برای تربیت درست دخترم
همش مراقب بودم که جلوش دعوا نکنین، سرش داد و بیداد نکنم، خراب کاری کرد فریاد نزنم و ... تا تروما کودکی نداشته باشه، بزرگ که شد راحت زندگی کنه
ولی انگار برعکسههههه انکار خودش برا خودش تروما میسازه
مثلا اون روز کلی غصه میخورد که چرا که مهرسانا دوستم از من بزرگتره! میگفتم چون زودتر دنیا اومده، حالا با بقضضضضض گیر داده چرا تو منو زودتر دنیا نیاوردی
یا یکی از مهمترین دغدغه هایش اینه که چرا خونه ما بالای خونه همسایمون نیس! همش میگه چرا اونا طبقه سومن!!
برعکس که من اصلا آدمی نیستم که بخوام مقایسش کنم یا اصلا در مورد دیگران تو خونه حرف باشه!!
خیلی ناامید شدم
گذاشتمش کلاس موسیقی، تمام همسن هاش یاد گرفتن و با اشتیاق میان کلاس،
دختر من هنوز هیچی بلد نیست
نمیدونم چیکار کنم
واقعا تربیت بچه سخت‌ترین کار دنیاست
چون هیچ نسخه واحدی برا بچه ها وجود نداره، هر بچه ای یه جوره
چند روزی هست گیر داده من خجالتی ام!! چرا خجالتی ام!
منو ببر دکتر بگو دخترم خجالتیه!!