۱۰ پاسخ

منم گاها میگم خانم مربی گفته اگر زود غذا نخورید نیارش مدرسه
می‌دونم کارم کاملا اشتباه
و تاثیر منفی داره اما واقعا بعضی وقتا ملافه میشم دو ساعت طول می‌کشه ناهار بخوره

دختر منم فقط با تهدید هرکار درستی رو انجام میده🫥 تا چندوقت پیش فقط تکنیک روانشناسی پیاده میکردما ولی الان میگم گوربابای روانشناسی وقتی همه چیش نتیجه عکس داشت

کار خیلی خوبی میکنی
منم ب دخترام میگم دکتر گفته بهم اگ شکلات آب نبات بخورین بیارشون اول بستری بعد سرم بعد آمپول بعد عینک براشون بنویسم حتی خودمم ب دکتر گفتم یه بار اینجوری بگو جدی بگیره داستان رو دمش گرم عملی کرد گف بزار درازش بدیم رو تخت سرم بیاریم آمپول بزنیم دخترمم گف دیگ نمی‌خورم
هرچند بازم میخوره ولی بازم یه تاثیر کوچیکی داره

خوبه دختر شما گول می خوره پسر من گول این حرفا رو نمی خوره

هیچ اشکالی ندارد یک عمر مامانم و معلم ام میگفتن دوربین داریم تو خونتون شیطونی کنید چک می‌کنیم

والا خوبه... دختر من ک اصلا از دختر نمیترسه....
چند روز پیش مریض بودم بام اومد درمانگاه سری جای من رفت نشست ب دکتره گفت نگاه این مامانم مریض شده فقط براش آمپول بده تا زودی خوب بشه

دختر من از ناراحت شدنه باباش ناراحت میشه،موقع هایی ک میدونستم لجبازی میکنه ب خیال خودم گولش میزدم ک بابا دوربین داره تو خونه میبینه و میشنوه،ی بار پیش ابجیام بودم داشت بازی میکرد سکوت شد ی لحظه فقط صدا ایلین میومد داشت میگفت من ک میدونم دوربینی در کار نیست دوربین اصلی مامانه همه چیو ب بابا میگه بعد میگ دوربین داریم اگ دوربین داریم چرا بابا زنگ میزنه بهم میگه کجایی چیکار داری میکنی دخترم🤣😶

من اگه دخترم خدای نکرده جاییش درد بگیره میگم بخاطر چیبس و پفکایی هست که میخوری، اگه غذا بخوری خوب میشه

خوبه من که هنوز هیچ روشی برای غذا خوردن دخترم پیدا نکردم

🥴😁😁😁😁😁

سوال های مرتبط

مامان نرمالوها مامان نرمالوها ۱۰ ماهگی
مامان محمد حسام مامان محمد حسام ۴ سالگی
خانما میخوام درد و دل کنم من و شوهرم 7 ماه صحبت کردیم زیر نظر خانواده ها و ازدواج کردیم از اول ازدواجمون شوهرم قصد داشت منو تغییر بده و به قول خودش شبیه خودش کنه و از این طریق افسار زندگیش رو دستش بگیره من وابسته خانواده ام هستم مخصوصا مادرم اون هم میدونست و با خانواده ام در افتاد و یکی یکی پاشون رو از خونه ام برید تا به قول خودش من مستقل بشم تو این گیر و دار من باردار شدم در حالی که با کل خونواده ام قهر بود تو دوران بارداری خیلی اذیتم کرد و من از ماه هشت بارداری افسردگی گرفتم تا سه ماه پس از زایمان حالم بد بود ولی تو اون روزا تنها دل خوشیم و دلیل زندگیم پسرم بود الان هم جونم به جونش بسته است نمی تونم یه لحظه دوریش رو تحمل کنم پسرم هر چی بخواد بخره به من میگه چون باباش براش نمیخره حتی لباساش رو مامانم اینا می‌خرن دکترش رو خودم میبرم خلاصه که باباش هیچ احساس مسئولیت نداره ولی پسرم باباش رو بیشتر از من دوست داره به من میگه من تو رو دوست ندارم بابام رو دوست دارم خیلی دلم گرفته