قسمت نهم
رها
بعد از هیستروسکوپی دوماه ال دی خوردم و مجدد سونو شدم و این دوماه هم زمان سوزن درمانی میکردم که مبادا بگن باز هم رحمم اماده نیست و چقدر ادیت میشدم از این سوزن ها … چقدر درد داشتن و همسرم برای اینکه اشک منو نبینه چقدر با اینکه مخالف بود با طب سنتی هزینه میکرد .
گوش های من پر از سوزن بودن دست ها و پاهام پر از سوزن بودن و روزی۱۰ باز باید سوزن ها رو فشار میدادم تا جریان خون در بدنم ببشتر بشه .. و در کنارش رفتم مطب سنتی زالو انداختم روی تخمدان هام و رحمم با اینکه حالم را بد میکرد اما همه چیز را به جان خریده بودم .
دوماه تمام شد و با امید رفتم سونوگرافی ، بگذریم از درد سونوگرافی هایی که در طول این چند ماه میکشیدم، مخصوصا زمانی که امپول های تخمک سازی میزدم و تخمدان های من بزرگ شده بودن و من یک روز در میون توی سونوگرافی بودم و اون ها بدون در نظر گرفتن درد مراجع کننده دستگاه رو محکم وارد میکردن و تکان میدادن و خدا میداند چقدر اه و ناله هایم را به سختی قورت میدادم ، فقط به عشق مادر شدن ..
بگذریم بعد از کلی سوزن زدن و زالو انداختن و هیستروسکوپی و قرص ال دی همه چیز رو به خدا سپردم و رفتم سونوگرافی !

تصویر
۲ پاسخ

ببخشید درخواست مو قبول میکنید

بلاگر گهوارع هم دیدیم 😂😂

سوال های مرتبط

مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت هشتم
رها
وقتی همسرم برگشت با هم پیش پزشک رفتیم که ازمایش بارداری بنویسه و اون با خنده کفت به خاطر همون امپول من پربود نشدم ، اون خندید ولی نفهمید خنده‌ی اون چقدر برای منی که تمام امیدم تو همون چند روز تاخیر بود ، تلخ گذشت ..
با گریه از کلینیک بیرون اومدم و روزهای خیلی زیادی رو با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم ، به سفارش دوستای گهواره ام شروع کردم اشپزی کردن و عکساشو تاپیک کردن دستور غذا گذاشتن، داستان نوشتن، که بعد گهواره منو توبیخ کرد به خاطر داستانم و بعد … بلخره امپول اخری رو زدم و دکتر همزمان امپول های تخمک سازی رو تحویز کرد . نمیدونم چطوری همزمان هم امپول سرکوب تخمک زدم و هم تحریک تخمک سازی اما سه هفته بعد که پانکچر شدم و عمل تخمک کشی انجام دادم ۹ تا تخمک داشتم که فقط ۵ تای اونا با کیفیت بودن . من به همون ها هم راضی بودم و امیدوار …
بعد از پانکچر برای استراحت تخمدانهام مجدد قرص ال دی دادن و ماه بعد که سونو شدم برای بررسی امادگی انتقال، کفتن دیواره رحمت ضخامته زیادی داره باید قرص ال دی بخوری !
قرص خوردم و ماه بعد رفتم و گفتن باید هیستروسکوپی بشی ، برای بچه حاضر بودم یه دست و یه پا بدم اما مادر بشم …
حالا رو تخت منتظر بیهوشی بودم تا هیستروسکوپی بشم و تمام تنم از ترس میلرزید!
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت چهارم
رها

شب که خوابید رفتم سراغ موبایلش و فهمیدم از مدارک پزشکیم بدون اطلاع من عکس گرفته و یکی از برگه ها مربوط به قبل از عمل کیستم بود که دکتر نوشته بود احتمال از بین رفتن تخمدان و اون هم بی هیچ سوالی علت باردار نشدنم رو نداشتن تخمدان میدونست.
انگار که من احمق بودم که این همه دارو مصرف کنم و اقدام کنم در حالی که تخمدانی وجود نداشت! اصلا کیست ها کجا ساخته میشدن اگر تخمدان نداشتم؟
بگذریم از دلم که در نیاورد خودم خودمو آروم کردم و به مسیرم ادامه دادم ..
وقتی قرص ها تموم شدن سونو دادم که فهمیدم که نه تنها کیست ها خوب نشدن بلکه اینبار یه پک ۳ تایی کیست اندومتربوز ساخته بودم که باعث چسبندگی شده بود و …
انگار تمام ترس هایی که پشت سر گذاشته بودم اومدن جلوی چشمام !
و حالا پروسه‌ی سنگینی پیش رو داشتم، قطعا مجدد باید عمل میکردم، درد میکشیدم، اولین باری ک باید راه میرفتم و …
وقتی اومدم خونه دیر وقت بود و به همسرم چیزی نگفتم اینقدر حالم بد بود که مستقیم رفتم توی اتاق و شروع کردم به نماز شب خوندن و چله برداشتم.
گقتم شاید معجزه شد و با کیست باردار شدم.
اینقدر گریه کردم سر نماز که همسرم بدون اینکه بدونه تو دل من چه ترسی به جونم افتاده با من نشست به گریه .
اون شب رو یادم نمیره .. مثل روزی بود که تو مطب دکتر به من گفتن ممکنه تخمدانت رو برداریم و بارداریت پر ریسک بشه . من از عمق وجودم گریه میکردم از عمیق ترین مکان قلب شکستم …
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت ششم
رها
تو همون دوران با یه متخصص‌رژیم اشنا شدم و شروع کردم به رژیم گیاهی و این موضوع باعث شد من ۶ کیلو وزن کم کنم و مجدد همه حرف بزنن که برای بچه دار شدن لاغر کرده و … ولی سعی کردم برام مهم نباشن یعنی اینطور وانمود میکردم اما ، راستش …. مهم بودن و منو از درون نابود میکردن .
تو یک ماه یکی از کیست هامو از بین ببرم اما همچنان پک آندومتریوزم سر جاش بود و مادامی که اون گوشه ی عکس های سونو خودنمایی میکرد، من پر از استرس بودم و همین باعث میشد نه باردار بشم نه کیستم درمان بشه.
بعد از ۳ ماه ک نتیجه ندیدم خسته شدم و رژیم رو رها کردم و تصمیم گرفتم تحت نظر پزشک اقدام کنم.
پزشک اول امپول های سینال اف داد و مجدد در کنار پک اندومتریوزم یک کیست هورمونی ساختم و مجدد دو ماه قرص ال دی خوردم و دفع که شد باز سینال اف زدم و باز هم نشد … این بار همسرم وقتی دید کاملا روحیمو باختم و تمام دختر عمو و خاله و .. هر کسی ک بعد از من ازدواج کرده بودن یکی یکی خبر بارداریشون به گوشم میرسید منو چقدر افسرده تر میکرد، رضایت داد که آی وی اف کنیم. اما خودم از عمق وجودم ناراحت بودم از این موضوع ولی چاره ای نداشتم.
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت سوم
رها
و ما دو ماه بعد کردیم و همان شب ک عقد کرده بودیم اقدام را شروع کردم .
دکتر گفته بود بعد از ۶ ماه سونوگرافی بشم ک مجدد کیست نساخته باشم اما من از ترس پیگیری نکرده بودم.
تقریبا ۵ ماه از اقدام من گذشته بود و خانواده همسرم از همون اول در جریان اقدام ما بودن و هر ماه نزدیک پریودی من ک میشد میگفتن:
- مژه هات جفت شده
- عقب ننداختی؟
- شما کار سنگین نکن شاید باردار باشی
- رنگ و روت پریده خبریه؟
- پف کردی بی بی چک زدی؟
و و و … تا اینکه کم اعصابم خورد شد و رفتم دکتر و سونو و ازمایش و فهمبدم دو تا کیست بزرگ در اوردم که مانع بارداریم شدن .
۳ ماه متوالی قرص جلوگیری خوردم ، مجدد اقدام رو شروع کردم و در ابن کدت خانواده همسرم کم کم شروع به زخم زبون زدن کردن ..
کیست ها برطرف شدن و مجدد اقدام رو شروع کردم و دو ماه بعد مجدد کیست ساختم و این بار ۴ ماه قرص جلوگیری خوردم و همچنان زخم زبون …
ماه اخر بود که یه روز همسرم با عصبانیت اومد خونه و گفت تو چرا به من نگفتی یه تخمدان نداری!؟
در حالی ک اصلا همچین چیزی صحت نداشت و من توی شوک بودم ک ابن حرف از کجا اومده!
یه هفته بحث و دعوا که بیا بریم سونو بدم خودت ببینی ک من تخمدانهامو دارم اما نه قبول میکرد نه حرفشو پس میگرفت منم زدم زیر همه چیز و گفتم دیکه بچه نمیخوام! از کسی که نه اعتماد داره نه حاضره کاری کنه بچه نمیخوام از ترسش اومد و با هم رفتیم سونو دادم وقتی دکتر گفت ایشون مشکلی ندارن شاد شد انگار واقعا منو باور نداشت و این بیشتر اذیتم کرد.
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت دهم
رها

اما جمله ای شنیدم که تمام خستگی دو سال تلاش به عشق مادر شدن رو در بدنم شعله ور کرد :
- خانوم کِی رحمت رو در آوردی؟
و من با حالتی خشک شده از شوک و استرس گفتم:
- یعنی چی؟ من روز دوم پریودیمه اومدم سونو چه در آوردنی!؟
و اونجا بود که فهمیدم باید قید همه چیز رو بزنم …
من مسیرم اشتباه بود . خیلی اشتباه …
من از اول به جای اینکه درب خانه خدا برم درب تمام مطب های شهرم رفته بودم و خدا اونجا به من گفت:
تا من نخوام برگی از هیچ درختی نمیفته …
پرونده ی آی وی افم رو پاره کردم و انداختم توی جوب آب جلوی کلینیک و با گریه به همسرم زنگ زدم که :
- من بچه دار نمیشم تو اکر بچه میخوای جدا بشیم و زن بگیر
و خدا میداند و بس که من آن شب، دیگر رنگ روز را ندیدم …! همه جا تاریک و سرد شده بود برای من ..
همسرم به من امید داد که میشه صبر کن زمان زیادی نگذشته و بیا یه کم استراحت کنیم وقفه بندازیم من به دلم هست که طبیعی باردار میشی .
من تمام روحم خسته بود شروع کردم به ورزش کردن توی خونه، دیگه اقدام نکردم هر زمان که دلمون میخواست برای دل خودمون رابطه میگرفتیم دیگه تمام داروهامو دور ریختم و حتی ویتامینی هم نمیخوردم .
برای خال خودم شروع کردم به نقاشی کردن وسایلم رو از کمد در آوردم و تابلوی جدیدی شروع کردم به کشیدن، به پرنده‌ی عروسم و گلدان هام با عشق رسیدگی میکردم و گیتارم رو با هنگ درام تعویض کردم و شروع کردن به اموزش ساز هنگ درام ..
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت اول
رها
خدای مهربون من
ممنونم منو مورد رحمتت قرار دادی و طعم مادر شدن رو به من چشاندی
من همیشه هراس داشتم نکنه هرگز درد های بارداری رو درک نکنم
نکنه هیچوقت نفهمم لگد زدن بچه چه حسی داره
نکنه که متوجه نشم که بزرگ شدن شکم و اماده شدن برای مادری کردن چی هست
بین خودمان باشد از تو که پنهان نیست ، از همان اوایل بچگی ام ک دختر خاله ام به خاطر عدم ناتوانی همسرش مجبور شد فرزندی رو بیاره و بزرگ کنه این ترس در من ایجاد شد که نکند من هم با این اتفاق مواجه بشم؟
من از بچگی برای تمام بچه های فامیل مادری میکردم و تو بغلم بهشان آرامش میدادم
سخت ترین و لجوج ترین انها محمدحسین بود که در آغوش من به خواب میرفت ..
حال من بزرگ شدم و در ۲۷ سالگی فهمیدم به خاطر مشکلات اندومتریوز ممکن هست یکی از تخمدان هامو از دست بدم و من هنوز ازدواج نکرده بودم … در مطب دکتر نشستم روی زمین به گریه انگار حاضر بودم به من بگویند فردا میمیری اما نگویند که مادر نمیشوی …!
روز عمل، وارد اتاق عمل ک شدم در و دیوار و پرده و ملحفه های سبز ترسم رو بیشتر کردن و ناخواسته من، همون رهای شجاع، به سرعت به عقب برگشتم و دوییدم بیرون و در آغوش مادرم گریه کردم که:
- نمیشه عمل نکنم؟ میترسم …