۸ پاسخ

خواهر و زن داداش اینا نداری که باهاشون صمیمی باشی ؟مثلا بری خونشون یا بگی اونا بیان پیشت؟
من که ترجیح میدم تنها باشم و خونه کسی نرم.فقط مامانم میاد یا من میرم پیششون

عزیزم تا بچه هامون بزرگتر بشن همینن. دو ماه خواهرم رو آوردم مراقب بچه م باشه خیلی خوب از دخترم مراقبت میکرد ولی جور دیگه سردرد داد بهم الان خسته م تنهام و واقعا رنجورم منتهی میدونم همه ی اینا تا پنج شش سالگیشونه بزرگ بشن عالی میشه

بزار از درد خودم بگم ک از دردت کم بشه یکم همسرم ی میلیارد بدهی داره و الان زندانه و من و دخترم تنها سه روز زیادتره غذا نخوردم چون هیچی نداریم خانواده ای هم نداریم دخترم شیرخشک ندارم دو تا با جدایی جور کردم گدا نبودم وضعم عالی بود اما ورشکست شدیم تو چن روز زندگیم زیر و رو شد الان کل پول خرجی زندگیمون ۲۰۰ هزار تومنه ک اونم قرضه

منم امروز حال تو ورداشتم بعلاوه درد پریودی کمرم داره دوتکه میشه ولی مجبورم تحمل کنم حتی ی دستشویی ازصبح نتونستم راحت برم

به خدا منم همینم بقران ارزو مونده به دلم تاسر کوچه برم پریشب بچه رو بقل کردم برم انقد پشه بود بچه رو نیش زدن که برگشتم نشستم انقد گریه کردم برا بی کسی خودم از خانوادمم دورم. مادر شوهرمم که اصلا به یه ورشم نیس شوهرمم اخرشب از سرکار میاد هممون مثل همیمم

من دوقلودارم خیلی سخته این روزا یادت باشه کی کمکت کرد

چقد من درکت میکنم
بی کسی و تنهایی جون آدمو میگیره
انقد کم میاری از اینکه هیشکی نیست ب دادت برسه دلت میخاد دیگ نباشی
هزاران بار حالو روزم اینشکلی شد و باااز هم بخاطر اینکه هیشکیو نداشتم عین ی سگ جون پاشدم تا ب بچم برسم
میفهممت با دلوجون
درسته چیزی ازمون نمیمونه ولی خوشبینانه ترین حالتش همینه ک میدونیم بلاخره میگذره

اشکالی نداره گلم این روزاهم تموم میشه هممون مثل هم هستیم

سوال های مرتبط

مامان مـاهـلـیـن🌙🧿 مامان مـاهـلـیـن🌙🧿 ۱۲ ماهگی
مامانا نمی‌دونم به چشم زخم اعتقاد دارید یا نه
اما من احساس میکنم دخترم چشم خورده
دختر من از ۶ ماهگی که غذاخور شد ، غذاشو به اندازه میخورد
یک بار خونه مامانم بودم برای دخترم موز له کرده بودم داشتم میدادم یه بنده خدایی اومد خونشون ، موز که تموم شد دخترم گریه کرد که دوباره میخواست ، پاشدم دوباره براش موز له کردم ریختم تو پیاله
بعد اون بنده خدا گفت خوب میخوره نوه ی من نمیخوره اصلا
از همون موقع به بعد دختر من دیگه لب به موز نزد
غذا هم که اصلا دیگه مثل قبل نمیخوره اصلااااا
با التماس شاید دو سه قاشق


حالا همه ی این قضایا به کنار


دیروزم یه بنده خدایی اومد خونم ، دخترم که اولش آنقدر شیرین کاری درآورد پیشش ، انقدر خندید و شیطنت کرد خسته شد بعدش دخترمو شیر دادم خوابید راحت

بعد از اینکه اون شخص از خونمون رفت ، دخترم بعدازظهر خواب بود یهو با گریه از خواب پرید دیگه نخوابید هرکار کردم
بعد اونم دیشبو تا خود صبح گریه کرده و نخوابیده اصلا
همش سه چهار دقیقه خوابیده باز با گریه بیدار شده
منم پا به پاش بیدار بودم

یعنی ممکنه چشم خورده باشه ؟!
یا نگاه اون طرف سنگین بوده باشه

نمیدونم خدایا اصلا کلا همه ی قلق های دخترم به هم ریخته

اینم بگم دندونش درومده دوتا پایین دوتا بالا
بخاطر دندون نیست این رفتاراش
مامان آراد مامان آراد ۸ ماهگی
بچه ها دیگه دارم روانی میشم یعنی اراد اصلا نمی ایسته ساعت 11شوهرم زنگ زده مهمان داریم غذا درست کن مرغ نبود تو یخچال گوشت در اوردمه گذاشتم ابپز شه سریعتر درست شه ارادم همش گریه گریه که بغلم کن همه اسباب بازیاشو ریختم جلوش تلویزیون روشن کردم اصلا نگاشونم نمیکرد میگفت فقط باید بغلم کنی خونه هم به هم ریخته ظرفا نشسته نمیزاشت ی پتوهم تا کنم تو بغلم برنجو خواستم ابکش کنم ی دستی سنگین بود همه ابش ریخت رو گاز دیگه اب ریختم تو ظرف گذاشتم جلوش یکم سرگرم بشه تا کار کنم ی 5دقیقه بازی کرد همه اشپزخونرو با اب یکی کرد خودشو کامل خیس کرد منم تازه میخواستم یکم کار کنم دوباره شروع کرد ب گریه لباساشو در اوردمه حوله پیچیدمه دورش تو بغلم تکونش میدادمو ی دستی کار میکردم ی بار پیازام سوخت زودپزم ندارم گوشتم هنوز نپخته اینم لخت تو بغلم با حوله اشپزخونه هم خیسسسس هول هولکی ک ظرف میشستم چاقو ها همه انگشتامو زدن از این ورم از انگشتام خون میومد😐😐 یعنی تو ی کلمه میتونم بگم روانییی شدمممم همشم تقصیر شوهرمه اگه زودتر بهم خبر میداد اینطور نمیشد اخه خونه کسی ک بچه 8ماهه داره ساعت 11باید خبر داد ک میان بعدم اگه مرغ بود سریع ی چی درست میکردم گوشتم هیچیشششش نپختهههه یعنی بخدا دیوونه شدمه از دسته این بچه و کارا یهویی باباش