۱۳ پاسخ

و یه کار مهم دیگه که کردیم و خیلییییی نتیجه بخش بود این بود که «بکن» و «نکن» رو تا حد خیلی زیادی از مکالمه های روزمره مون حذف کردیم.
واقعن این دوتا کلمه بچه رو عاصی میکنن ! فکر کن سر بچه یه هوو اومده، مامانش نصف شده، باباش نصف شده، تازه هی بهش امر و نهی کنی ! دیگه چی از اون بچه باقی میمونه؟

میدونم سخته
میدونم وحشتناکه
میدونم دیوانه کننده س
ولی بهش حق بده
به تموم کج خلقی ها و لجبازی هاش حق بده
اون نمیتونه ناراحتیش رو از وجود یه بچه دیگه توی خونتون به زبون بیاره (هرچند عاشق نی نی باشه) ولی قطعا از اینکه مامانش رو دیگه کمال و تمام نداره ناراحته
بهت این مژده رو میدم که خیلی زود اوضاع بهتر میشه
۳ماه اول خیلی سخته ولی بعدش شیرینی هاش خیلییییییی زیادتر میشه 🥲

عزیزم 🥲 بیا بغلت کنم 🥲 تو انگار خودِ منی ۶ماهِ پیش.
چقدر ناتوان و عصبی و پر از عذاب وجدان و خستگی و درد بودم و حوصله توضیح به هیچکس نداشتم که چرا اینجوری ام و‌ چرا خلقم تنگه ! تغییر رفتار پسر بزرگم (که دقیقا همسن دختر بزرگ شماست) اینقدر مستاصل و داغونم کرده بود که دیگه از هیچی لذت نمیبردم. همش استرس داشتم همش نگران بودم. خواب کافی که اصلا نداشتم و جدای از اون جونی توی بدنمم نداشتم. نتیجه ش چی میشد؟ غر و داد و بیداد با پسر بزرگم که اونم روز به روز بدتر لج میکرد و عین یه بچه تازه به دنیا اومده برای هر خواسته و نیازی گریه کرد و قشقرق به پا میکرد! پسر دوم من خوابش خیلیییییی کم و کوتاه و سطحی بود و هست هنوز، تا یه لحظه چشماش میومد رو همدیگه اینقدر پسر بزرگم جیغ و داد میکرد که این بچه عصبی شده بود از بیخوابی و محیط نا آروم 😔 واقعن روزهای سختی بود. علی رغم میل خودم مجبور شدم چند روز پسر بزرگم رو بفرستم خونه مامانم تا اول از همه با شرایط خودم، خونه و یه نوزاد کوچیک کنار بیام. قلق بچه کوچیک دستم بیاد. بعد آروم آروم پسر بزرگم رو وارد خونه کردم. و البته شانس بزرگی که داشتم این بود که هرروز پسرم از ۸ تا ۱۲ میرفت مهد و خونه نبود. پس من فرصت داشتم غذا درست کنم، دوتا چرت اول پسر کوچیک توی سکوت انجام بشه تا به آرامش برسه و بعد با روی گشاده منتظر اومدن پسر بزرگم باشم.
کار بعدی که کردیم این بود که قرار و قانون توی خونه گذاشتیم. با پسرم صحبت کردیم که قانون خونه اینه که مثلا نی نی بدون مامان و بابا بغل نمیشه، نی نی هروقت خوابه نوبتِ کتابخوندن و بازی های بی سروصداست و ...

عزيزم منم اینطوری بودم منم۲۵روز زایمان کردم درست میشه پسرمنم نمی‌خورد خیلی حرص خوردم ولی موند تاخودش گفت گشنمه اومدم خ نه خودم درست شد

دختر منوووووو ندیدی


دلم میخواد خودموووووو بزنم فقط


رسمااااااا هیچی نمیخوره
چایی و قند خورده صبح فقط

سعی کن بیشتر میوه بدی اگه غذا نمیخوره پسرمنم نمیخوره

ببین غذاشو درست کن بذار بگو هروقت گرسنه شدی بخور یا میوه معمولا بیشتر دوس دارن . کارتونی که دوس داره بذار غذاشو بذار جلوش دخترا پرنسسی خیلی دوس دارن براش بگیر . موقع فیلم میخوره غذا

عزیزم منم شرایطم همینه تازه بدتر چون طبقه بالا پدرشوهرم و بچم میره پایین کلا نخور که هست اونجاها هیچی نمیخوره خودمم دیگه دسترسی ندارم بدمش مگه نوزاد خواب باشه بتونم یه چی بدمش از اینور خوبه که نیست اذیت کنه از اینور نگران که هیچی نمیخوره و چقد ضعیفتر شده..چه میشه کرد باید بسازیم تا دوران سختی بگذره

به مامانت بگو پششو نگیرن لوسش نکنن بهش بگن به حرف های مامانت گوش کن و...
فک کنم لوسش کردن
به دخترت بگو اگه خونه مامان بزرگ میریم غذا نخوری دیگه نه میبرمت نه اونا میان دقیقا هم جلو مامانت بگو

حواست باشه قندش نیافته
برادرزادم دقیق همینکار کرد یهو قندش افتاد از حال رفت

پسر من در هر شرایطی چیزی نمیخوره خیلی کم غذاست الانم ک نوزاد دارم لجباز شده دیوونه شدم

یه هفته خونه مامانم میرفتم میومدم
به اصرار بچم
بچم مریض شد
چون فقط بازی
دیگه هیچی نمیخواست

دخترای منم چ خونه بابام بریم چ اونا بیان چیزی نمیخورن🤕

بدترم میشه باید کوچیکه رو بیشتربخابونی وقتتو بزاری برای بزرگه

سوال های مرتبط

مامان نفسم مامان نفسم ۴ سالگی