یه موضوع جالب و عجیب!
من خودم خیلی خیلی خیلی بدغذام مثلا ماهی،میگو ،قورمه سبزی و خییییییلی خوراکی ها رو نمی خورم اصلا تو‌ کل عمرم نخوردم و نمی خورم.همیشه تو مهمونی و عروسی ها از بچگی کلی چالش داشتیم سر 😰
حالا کایا کیوتچه ی من از همون کوچولوییش تا حالا نشده بگه یه چیزی رو نمی خورم یا نمی خوام🥹💚
کایا از اولش خوش اشتها و خوش خوراک بود.با اینکه بی اشتهایی و غذا نخوردن بچه ها خیلی رایجه ولی یه مقوله خیلی دور و عجیبی تو خونواده ما محسوب میشه این وروجک از تایمی که بیدار دائما تقاضای خوراکی داره و‌میگه من دشنمه. هر چی هم بذارم جلوش میگه مامان خیلی خوشمزه بود😭آخه من نمیرم براش.تو رستوران یا مهمونی خودش نفر اول می شینه سر سفره و کلا ما از این بابت خیلی شانس آوردیم‌واقعا
اصلا هیچ شربت و‌مکملی هم بهش نمیدم ها
۱۰ تیر وزنش ۱۳/۱۰۰ بود
۳۰ تیر وزنش شد ۱۳/۷۰۰ شد.
با اینکه خیلی زیاد فعالیت می کنه تو ۲۰ روز ۶۰۰ گرم اضاف کرد .(بعد مریضیش)

۱۱ پاسخ

ماشالله عزیزم خداروشکر. چشم بد ازش دور باشه

اینا رو نگو اصلا بچه چشم میخوره
خداروشکر کن گفتن نداره دیگه
ماشالله

داری خودت بچتومیندازی سر زبونا

چ بیکاری خواهر بچتو چشم میزنن از بس همه از بد غذایی بچه ها کلافه ان

ماشالا عزیزم خدا رو شکر، کاش اینجا نمیگفتی بچه میره تو چشم، انشاالله همه بچه ها همینجوری بشن ❤️🙏

من خودم و همسرم خیلی خوش خوراکیم بچه‌هام ایرادگیرند بگو ماشالا عزیزم بچه چشم می‌خوره چیکارش داری بزار بخوره

ماشالله عزیزم

اع عزیزم حامله ای شما

نگو بچه زودچشم میخوره خداحفظش کنه

ماشالله. خداروشکر. اینجا اینچیزارو نگو عزیزم. بچه چشم میخوره.

هزارماشالله چشم بد ازبچه ات دور

سوال های مرتبط

مامان کایا و داداشی👶 مامان کایا و داداشی👶 هفته سی‌وچهارم بارداری
امروز کلی روز متفاوتی داشتم😍
من یه مدت مدیدی بود تنبلی بدجور بهم غلبه کرده بود فک کن یه کار واجب داشتم به همسرم می گفتم تا دم در فلان جا من رو برسون می رسوند بعد واقعا حال نداشتم پیاده شم می گفتم تو روخدا تو برو بگو همسرم نمی تونه بیاد بارداره🤐🫠
یا می رفتیم خرید من همیشه تو ماشین می نشستم تا بره بخره بیاد.خدا شاهده تا سرکوچه راه نمی رفتم(طوریم نبود ها فقط از تنبلی و گشادی)یه تنبلی بی حد و حسابی سراغم اومده بود (فقط بخور بخواب
دیشب یهو یه تصمیمی گرفتم گفتم فردا تا کایا و باباش خوابن برم شهرگردی 😃( از بارداری سر کایا تا الان با تاکسی زردهای درون شهری جایی نرفته بودم)همس اسنپ و کوفت و زهرمار یا ماشین شخصی🤐
همین ها هم واقعا ادم رو تنبل می کنن (فکدکن دم در سوار میشی دم در پیاده میشی دیگه واقعا ۵ متر هم حال نداری راه بری )
خلاصه امروز رفتم خیلی بهم چسبید یه دو جا کار داشتم از عمد یه خیابون اینورتر پیاده میشدم تا راه برم.(در حالت عادی با موشک ببندنم راه نمی رفتم امروز گفتم بذار خودم رو تو عمل انجام شده بذارم و‌خلاصه خیلی خوب بود😀
مثل بچه ها هم ذوق کردم😁بعد عمری من اومدم اینکارو‌ کردم یه ذره راه رفتم تا من رو در حال راه رفتن می دیدن یه چند نفر گفتن چرا اسنپ نمی گیری خانم بارداری خطرناکه بیا بفرما اینجا بشین و ....
ببین سختیش همون اولشه که از خونه بری بیرون
یهو پا می ذاری بیرون اینقدر جریان شهر زندست و مردم در تکاپو هستن واقعا آدم انرژی می گیره
دیگه مصمم شدم هر روز پیاده از خونه بزنم بیرون یا کایا
اینقد گشتم‌که ساعت ۲ رسیدم خونه
تاکسی میگه خانم خونت کجاست اذیت میشین من می رسونمتون
میگم بخدا خیلی نیاز دارم راه برم دستتون درد نکنه همینجا پیادم کنین😅)
مامان کایا و داداشی👶 مامان کایا و داداشی👶 هفته سی‌وچهارم بارداری
سلام سلام
بچه ها من با میل و اراده قبلی و قلبی و برنامه ریزی انجام شده باردارم.🤰🏼
طی آنباکسینگ انجام شده بعد سونوی آنومالی فهمیدیم تو دلیمون پسره 🩵
فکر می کنم اگر هر دو بچه یه جنسیت داشته باشن چالش های کمتری برای پدر و مادر ایجاد میشه و از این بابت خدا رو شکر می کنم.
تفاوت های فردی و شرایط آدم ها قابل قیاس نیستن و خب نمیشه مقایسه کرد و برای همه یه نسخه پیچید .من بزرگترین عاملی که باعث شد به فکر فرزند دوم باشم این بود که دیدم شرایطش رو داریم و کایا هم پسر خوش قلقی بود از بدو تولد و تو کل این دو سال ما اندازه انگشت های یه دست هم شب بیداری نکشیدیم.غذا و اشتهاش خوب بود همیشه،پروسه از شیر گرفتنش خیلی عالی پیش رفت و در کنار این ها مهم ترینش حمایت های همه جوره ی همسرم هست. از پخت غذا تا کارهای خونه ،از نگهداری و مراقبت کایا و .... از منم فعال تر بوده همیشه. خلاصه اینجوری بود که اینجوری شد😀
.
.
حالا بچه ها لطفابیاین اسم پسر پیشنهاد بدین که به کایا بیاد
ترجیحا اسمی باشه
۱-با حرف ک شروع بشه مثل کایا
۲-یا با حرف ا تموم بشه مثل کایا
مامان کایا و داداشی👶 مامان کایا و داداشی👶 هفته سی‌وچهارم بارداری
سلامی سراپا خنده و خستگی
کایا بعد چند روز که درگیر ویروس اسهال و استفراغ بود و‌ کلی وزن کم‌کرد سه چهار روزی میشد که اشتهاش یواش یواش برمی گشت.امروز دیگه اوج ماجرا بود. اصلا نگم‌بهتون این گوگولی بچه از
از همون صبح که بیدار شد هیولای گرسنه درونش انگار از خواب زمستونی بیدار شده باشه کلا داشت یخچال‌و‌گاز و‌کابینت ها رو‌قورت می داد😭😅منم طفل معصوم انگار دستیار شخصی به حجم سفارشاتش با فوریت تمام رسیدگی می کردم.
غروبی ما رفتیم خانه بازی بعد برگشتیم شام خوردیم‌ اضافیش هم ریختم بیرون گفتم امروز خیلی خورده غذا ببینه بازم می خواد دل درد نگیره حالا یه ساعت پیش تو اوج خواب آلودگیش گفت بابایی من دشنمه (گشنمه)شما پاشو یه کم آبدوشت(آبگوشت)بده بخورم😳هرچی گفتیم بچه جون به پیر به پیغمبر آبگوشت نداریم الان می گفت بابا پاشو شما سریع سریع یه آبدوش درست کن آقا کایا دشنشه😂
آخرش با کلی قول و قرار به نون باگت و ساندویچ و سس قانع شد(یه دونش رو کامل خورد ها)😀
ما دو تا دوست قدیمی خانوادگی داریم که بچه هاشون هم هم سن کایا هستن(با فاصله یه ماه کمتر و بیشتر)از همون ۶ ماهگی که بچه ها غذاخور شدن بچه های اون ها رو باید به زور غذا می دادی. حالا کایا چی؟ کلا شبیه این پیشی ملوس ها بود که بو می کشید هرجا غذا باشه می رفت سمتش
(ادامه کامنت)
مامان کایا و داداشی👶 مامان کایا و داداشی👶 هفته سی‌وچهارم بارداری
کایا پسر خیلی باکمالاتیه باباش که میاد خونه دیگه
کلیه ی امورات شخصیش اعم از بازی و سرویس و خواب و خوراک و ....رو از باباش مطالبه می کنه فقط😁منم این وسط محض خالی نبودن عریضه یه دو تا تعارف الکی می زنم که مامان من بیام انجام بدم بچمم بادرک بالاش محکم میگه نه بابا بیاد😁 تو این فقره من خیلی شانسم‌و‌به استراحتم می پردازم.
دیشب در حالی که باباش می خواست بخوابونتش و خیلی هم خستش بود کایا گفت بابا برام تعریف کن امروز چیکار کردی؟باباش خندید گفت یا خدا مامانت کم بود تو هم اضاف شدی😂بعد طبق علاقه فرزندش به ماشین آلات گفت بابایی یه تریلی اومد شرکت یه قطعه ای رو سوار کرد رفت!حالا بیا بخوابیم
پسرپرسیدقطعه چیه؟-یه وسیله
پسر باز پرسید وسیله چیه؟-یه دستگاه
بعد هی پرسید و پرسید و پرسید که دستگاه چیه؟دستگاه چیکار می کنه؟صدای چی میده؟چه رنگیه؟کی می برتش؟چرا می برتش؟چجوری می برن؟کی ساختتش؟چجوری ساختتش؟
من هی داشتم جلو خندم رو‌می‌گرفتم باباش هم خیلی حوصله به خرج داد انصافا و وقتی که کل جواب سوال هاش رو داد یهو کایا گفت بابا شما دوباره قصه تریلی رو بگو که اومد شرکتتون 😁باباش براش باز تعریف کرد دوباره گفت حالا میشه قصه ی جرثقیل رو هم بگی چجپری اومد کمکش کرد!!!😂😂بعد هی وسط قصه تعریف کردن باباش کلی سوال میومد تو ذهنش و می پرسید بابا چرا بردنش؟ الان کجاست؟داره چیکار می کنه؟کجا رفت بنزین زد؟
پدر مظلوم هم درحالی که همه رو جواب می داد و قصش هم تموم شد یهو پرسید بابا شما چشم هات چه رنگیه؟چرا این رنگیه😂🤣🤣😂
ادامه کامنت