پارسال همچین شبی دخترکم ظهر به دنیا اومده بود و من بیمارستان بودم ، خستگی ۹ ماه بارداری و یه زایمان طبیعی سخت توی وجودم بود ولی از شوق وجودش خواب نداشتم‌‌، و البته از نگرانی چونساعت ۱۲شب دخترم کلی لخته خونی بالا آورد و پتوی نازش پر از لخته خون شد و من مات و مبهوت ، ماما بخش اتفاقی وارد شد و دید و بچه رو برد شستشو معده و من گریه کنان اونجا داد می زدم و سراسیمه دنبال دخترم میگشتم .
«دخترم»
چقدر ترسیده بودم ولی لفظ «دخترم» عجیب به جونم مینشست.
تو اومدی و من کمتر از چند ساعت عاشقت شدم ، تو باعث شدی من به عشق در یک نگاه هم ایمان بیارم.
تو اومدی و من جدیدی از «من» متولد شد ، آدمای دورمو شناختم ، حتی بخاطرشون تنهاتر و افسرده تر شدم ولی عشقم ب تو کم نشد.
گریه می کردم که چرا مجبورم شیر عصبی بهت بدم ، که چرا منو به حال خودم نمیذارن قوم الظالمین (قوم شوهر)، چرا تنهام کردن ، چرا نمیذارن کمک بگیرم.
من مادرشده بودم ولی انگار جرمی نابخشودنی مرتکب شده بودم ، میخواستن هلاکم کنن.
و این شد که تولد قشنگ ترین هدیه ی زندگی من ، گره خورد با بی مهری مادرشوهرم،من نمیبخشمش.وامیدوارم قلبم بالاخره آروم بگیره .
دخترکم بدون من بخاطر وجود تو سرپام
دوست دارم و دعای من تا ابد بدرقه ی زندگی و قلب مهربونته❤️منو تو ۴مرداد رو قهرمانانه جنگیدیم تا در آغوش هم آروم بگیریم، سالگرد این عشق مبارک ❤️

تولدش مبارک خداحافظش اون قسمت بد رو اصن برای همیشه بنداز دور من از همه کس تو تولد دختردومم بی مهری دیدم حتی مادرم به دروغ دعوا درست کرد که کمکی بهم نکنه .مادر شوهرم صد پشت غریبه شد قهر کرد و رفت برادرام ۲ ماه و ۴ ماه بعد اومدن دیدنم هیچ کس از فامیل یک پیغام مفتکی نداد تولد دخترم رو تبریک بگه الانم ک یکسالش شد هیچ کس براش هدیه نیاورد با تولد دخترم منم روی دیگه ادمارو دیدم و تف کردم بهشون و قیدشون رو زدم مادر خودم حتی کوچک ترین کمکی نکرد در زایمانم مادرشوهرم ۴۰ روز بعد اومد دیدن بچه دوست داشتم از زندگیم همشون رو دور بندازم

به به چه شاعرانه ی مادر و دختری ای خوندم😍
عشقتون پایدار

غصه نخور همه مادر شوهرا بد هستن
منم از روز زایمانم خاطره خوبی ندارم

تولدش مبارک مامان خانم