بعد از مدتها امشب شب نشینی با ۴ تا خاله هام و مامانم قرار گذاشتیم بریم خونه پسر کوچیکه خاله بزرگم. چند ماه ازدواج کردن ماهم گفتیم جهاز و ابنا نرفتیم یه شب شب نشینی بریم
دیگه خلاصه رفتیم و خداییش هم خوش گذشت گفتیم خندیدیم
بچه های منم اذیت بخصوص نداشتن و مشغول بازی با اسباب بازی بودن
پسر یکی از خاله هام ۶ سالشه (کارن)
اومد بدوعه پاش گیر کرد به پای بچه من و بنده خدا با زانو خورد زمین
از طرفی خیلی لاغر و ضعیفه پاش بچه خیلی درد گرفت
بچه منم که پاش توسط کارن لگد شده بود خیلی گریه کرد من همینطور مشغول گریه بچم بودم که متوجه نشده بودم شوهرم داد زده سر کارن و به اصطلاح دعواش کرده
خاله هام و بابای کارن دیدم همشون اخم کردن و پا شدن که برن خونه هاشون
انگار آب سرد ریختن روم
از خجالت نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم
فقط عرق شرم میریختم و داشتم خفه میشدم
اومدیم تو ماشین اینقدر حرص خوردم هرچی گفتم شوهرو جواب نداد انگار متوجه اشتباهش شده بود ولی شرمندگیش موند برای من
از خاله ام (مامان کارن) شوهرش و پسرخاله ام و زنش خیلی بیشتر خجالت کشیدم😔😔😔
شما جای من بودین چیکار میکردین؟

۵ پاسخ

یه پیام بده بگو شوهرم حساسه فکر کرد اتفاقی افتاده عصبی شد معذرت خواهی کن

کارش زشت بوده عزیزم خب کار بچه ها همینه نیاید بخاطر بچه اوقات تلخی پیش بیاد معذرت خواهی کنه باز بهتره

من اگه بودم زنگ میزدم عذرخواهی میکردم و از دلشون درمیاوردم واقعا کار شوهرت زشت بود ، من تو چنین شرایط مشابهی بودم البته همسرم دعوا نکرد ولی به خواهرزادم با یه لحن معمولی گفت یواشتر بدو میفتی رو بچه ، من همونجا تو جمع گفتم بچه اس دیگه بدار بازی کنه فدای سرش برو بدو خاله چیزی نیست ، بنظرم تو چنین شرایطی خودت همون لحظه جواب بده

حالا بچه بودن کار پیش اومده نباید داد میزد بگو زنگ بزنه معذرت خواهی کنه

بنظرم بایدازطرف شوهرت ازخالت عزرخواهی میکردی میگفتی مثلاشوهرت خیلی حساسه اوناببخشن تاناراحتیشون کمتربشه

سوال های مرتبط

مامان دلبندای مادر مامان دلبندای مادر ۱ سالگی
روزی که بچه هام به دنیا اومدن رفتن دستگاه پرستار اومد سینه هامو چک کرد گفت خالیه 🥲 من واقعا ناراحت بودم و آگاهی نداشتم گریه میکردم که پس بچه هام چجوری شیر بخورن( نارس بودن و باید حتما شیر مادر میخوردن)
خیلی ناراحت بودم مامانم گفت خدا بنده ای رو میده روزیشم میده نگران نباش
فرداش که مرخص شدم تو خونه سبنه هام شروع کرد به درد گرفتن و متورم شدن به حدی که قرمز شده بود و خیلی درد داشت از بیمارستان زنگ زدن که شیر بدوش براشون بیار 🥲 و منی که بغضم گرفته بود
اون تایمی که شیر نداشتم چون بچه هام نیاز نداشتن وقتی بچه هام دیکه باید شیر میخوردن خدا برام قرار داد
بماند که دوماه بیشتر شیر خودمو نشد بدم بعدش شیرخشکی شدن ولی ما ادما چقدر از رحمت خداوند و رزاق بودنش غافلیم
دنیای اطرافمون پر شده از آدمایی که ناشکری میکنن غافل از اینکه روزی دهنده خداست ولی ما به بنده رو می‌زنیم خدا رو از یاد میبریم
ان شاءالله خدا روزی بی حد و حساب قستمون کنه و لحظه ای مارو به حال خودمون رها نزاره رفیق یادت باشه ناامیدی از شیطانه 🙂