۹ پاسخ

بازم خوبه شما طبقه بالاشونید. به من یه اتاق دادن تو سالن خودشون . نه آشپزخونه دارم نه آرامش . بقیه ی نوه هاشون میان انقدر سر و صدا میکنن تا ۱۲ شب میمونن. در اتاق رو میخوام ببندم بهشون برمیخوره . شبا گاهی وقتا گرسنه ام میشه چون آشپزخونه ندارم روم نمیشه برم تو آشپزخونه ی اونا . مادرشوهر منم ۸۵ سالشه تفکرات بسته و قدیمی داره . فقط امیدوارم سریع تر هم من هم شما نجات پیدا کنیم . منم ۴ ساله اینجام

ببین اون ک دیگ پیره نباید ب دل بگیری،ادم پیر مثل بچه میمونه،دیگ هم چرا بچه اتو یازده بار بفرسی من ک یه در بینمون هست با مادر شوهرم ولی خیییلی خیلی کم بچه مو میفرستم میگم اذیتشون میکنه گناه دارن

انشالله که خونه دار بشید به زودی،واقعا سخته

انشالله همگی خونه دار بشید منم خونه جدید برم ....زن باردار دعا کنه خدا برآورده می کنه در حق هم دیگه دعا کنیم انشالله همگی به خواسته دلمون برسیم

از یک طرفیم بنده خدا سنش بالاس حوصله نداره .نزار دخترت بره .بعضی پدربزرگ مادر بزرگا صبورن و مهربون .بعضیا پا ب سن میزارن حوصله و اعصاب بچه رو ندارن

عزیزم ان شاءالله یه خونه خوب میخرید دیگه میشناسیشون از مرد ۹۰ ساله انتظار هیچی نباید داشت پیرزن و پیرمردا بچه میشن و جتی میگن از بچه هم بچه تر پس در خونتون قفل کن دخترت نره من الان مادرشوهرم نیس انقدر دخترم گریه میکنه برم پایین نمیزارم یا مشغولش میکنم یا در قفل کردم

اون دیگ ۹۵سالشه خرفت شده

کاش اونجارو اجاره بدین برین جای دیگ مستاجر بشینین

اخلاق ایشون رو که میشناسی. در خونه رو ببند نذار دخترت بدون خودتون بره خونه شون.
ان شالله خونه دار میشین.

سوال های مرتبط

ریحان رمانویس ریحان رمانویس قصد بارداری
❌شرط نامه بی مرز ❌فصل سوم پارت 63 با گریه نگاش کردم...که لبخندی بهم زد..و دستمو بوسید....با دستاش اشک های روی صورتمو پاک کرد....ــ فقط این اشک هارو روی سنگ قبر من بریز...چون اون وقت مرگه که درمون نداره...... نگاش کن...چه مردی شده...سرمو چرخوندم سمتی که میگفت...که نگام افتاد به امیرپاشام.. که کنار هامین نشسته بود..... ــ شبی که دیدم مهلا با یک بچه تو بغل امده...شوکه شدم....ازش پرسیدم...این بچه کیه؟چرا اوردیش... همش منو میپیچوند....دلم به حال مادر بچه میسوخت که مهلا ازش نگهداری میکرد....سه روز بود که تو خونمون بود... اونجا هامین 5 سالش بود...افرا هم 10 سالش...بود...کنجکاوبودم بیبنم این بچه کیه...تا اینکه یک روز... همه راز ها برملا شد.... ــ مهلا گفت... این بچه... بچه ای اهو هست... دنیا روی سرم خراب شد... گفت میخوام همینجوری که من چند ساله دارم جزر میکشم.. توهم بکشی... باهاش دعوا راه انداختم... که برو و بچه رو برگردون... قسم خورد... اگه بخوای بچه رو برگردونی... و به کسی چیزی بگی... هامین رو میکشه.... دیوونه بود همه چی از دستش برمیومد.... منم تهدیدش کردم که هیچ.. وقت نباید... دور بر تو بپلکه... چون تو خط قرمز من بودی... بچه ای تو نور چشمم بود...یک روز مهلا..که همراه بچها بوده...تو جاده تصادف میکنن... و اونجا...دخترم...افرا میمره..و مهلا هم فلج میشه....زندگیم داغون تر شد...حالا مونده بودم با دوتا بچه کوچیک...و یک زن فلج... میخواستم بیامو...بچه رو پس بدم..ولی مهلا فهمید..