۱۸ پاسخ

منم پسرم ۳۵ هفته بدنیا اومد nicu بستری شد نزدیک یک هفته بخاطر نارس بودنش، تا مرخص شد زردی شدید گرفت و باز دوباره بستری شد و من مثل دیوونه ها فقط زجه میزدم و گریه میکردم
گذشت اون روزا الان نزدیک تولد یسالگیشه اصلا به خودت سخت نگیر من خیلی خودمو با گریه اذیت کرده بودم هرکی بهم زنگ میزد یا بهم سر میزد گریه میکردم ولی الان که یاد اون روزا میفتم میگم خداروشکر مشکلش جدی نبود چرا انقد خودمو اذیت کرده بود
یروز انقد گریه کردم و ناراحت شدم که از صبح تا شب شیرم خشک شد و اصلا نمیومد بهش شیر خشک میدادم
فقط اگه بسلامتی مرخصش کردن و اوردیش خونه خیلی خیلی مراقبش باش خدایی نکرده مریض نشه من پسرم دمار از روزگارم در اورد هر یکی دو هفته وحشتناک سرمامیخورد و سرفه میکرد
بخاطر بدنشونه که ضعیفه چون زود بدنیا اومدن🥲منم همش فکر میکنم مادر خوبی نبودم چون ماه۹ رو کامل نکردم و فقط ۸ ماه تو شکمم بود ولی اینا اشتباه محضن همینکه وجودتو در اختیارش گذاشتی و بدنیاش اوردی با کلی درد و با وجود بخیه داری میری و میای و شیرش میدی و نگرانشی پس به خودت افتخار کن و بدون بهشتی که میگن زیر پای مادره یعنی شما و زیر پاتون♥️🫂

عزیزم اصلا نگران نباش انشاالله زوده زود مرخص میشه میاد خونش😍♥️
پسر من چهار سال پیش ۳۸هفته سزارین شدم ولی اب تو ریه اش بود یک هفته نگهش داشتن ان ای سی یو،پس فرقی نمیکنه اگه ۳۸هفته هم نگهش میداشتی بازم ممکن بود بستری بشه اصلا خودتو عذاب نده همین که سالمه خداروشکر کن😘

عزیزم درکت میکنم خیلی سخته ولی قوی باش برا سلامتی گل پسرت دعا میکنم انشاالله زودی با سلامت کامل بیاد خونه بغلتون 🤲

انشالله خداشفاش بده زودخوب بشه بریدخونه بسلامتی توکل برخدا🤲🤲🤲

عزیزم تومادری وهیچ چیزی مثل دعای مادر نیست پس فقط توکل کن به خدا وازش سلامتی خودت وبچتوبخواه ماهم همه دعا میکنیم زودتر بچه روبغل کنی

عزیزم کدوم مادریه ک دلش نخواد از بچش نگه داری کنه،اینا ازمایشای خداست و تو باید صبوری کنی،پسرتم مطمئن باش زود حالش خوب میشه و مرخص میشه چون مامان قوی ای مثل تو داره❤️

به حق فاطمه زهرا صحیح و سلامت بغلش میکنی

عزیزم خدا حفظش کنه کوچولوتو..خواهرزاده منم ۳۳ هفتگی دنیااومد با وزن ۱۴۰۰ اونم تو شیشه و nicuبود بیمارستان شیراز.. خیلی سخت بود ولی چی میشد کرد تازه بعد دو هفته آوردن بخش و چهار پنج روز تو بخش.. بعدش برگشتیم شهرمون هم اکسیژنش کم بود باز nicuشهرمون بستری شد نزدیک یک ماه و نیم دوماه درگیر بیمارستان بودیم و تو خونه هم تا ۴ ماه قرنطینه بود کسی نمیرفت خونشون و ماهم کم می‌رفتیم به خاطر ریه کوچولومون🥹..الان شکر خدا ۱۱ ماهشه انقد عزیییز دردونه شده برامون.. اینارو گفتم بدونی خیلی سخته ها ولی خب پایان صبر قشنگه🥰

تصویر

عزیزم منم پسرم ۳۴بدنیا اومد ۱۷روز دستگاه بود
باید قوی باشی دیگه ی مادری سخته خیلی اما خی بایذ صبرکنی تا حالش اوکیشه بد بیاد بغلت

عزیزم اصلا نترس انشاءالله بچتو ب این نزدیکی بغل بگیری الحمدالله ک سالمین دوتاتون🥺❤

اصلا همچین فکر نکن
شاید مصلحتی بوده
شاید زود زایمان کردنت بهتر از دیر زایمان کردنت بوده
همیشه به دید مثبت نگاه کن

امیدوارم بزودی مرخص بشه و باعشق بغلش کنی باهم برید خونه

عزیزم خاست خدا بوده ک ۳۳ هفته بدنیا اومده دست ت نیس
پس انقد خودتو عذاب نده ب بچت برس گناه داره

عزیزم توکل کن به خدا...میدونم چقد سختته ..حق داری اما با گریه هات چیزی درست نمیکنه...تو یه مامان قوی هستی پس نباید کم بیاری

عزیزم سلامت باشه انشاالله. چه ربطی داره صلاح شما این بوده. اون‌وقت من که الان سونو بودم چی بگم‌یه بار میگن وزنش کمه یه بار میگن. اب دور بچه کمه. من تمام تلاشمو کردم با اینکه معده جراحی کردم قبلا ‌خیلی خوراک نمیتونم داشته باشم گاهن جوری خوردم مرگ رو به چشم دیدم که بتونم دو تیکه جوجه هضم کنم. یا قرص و ویتامین های که خوردم گاهن در حد خفه بودن شدم اون وقت سپردم دست خدا هر جور صلاح باشه برام رقم میزنه. کلا مادرم وخواهذم طبیعی شدن بچه من برممیگشت تو چند روز گفتن سزارین حالا از دیروز برگشته میگن اب دورش کمکه چقد ناراحتی کشیدم حالا دکترا موندن با من چه کنن منم سپردم دست خدا هرچه اید خوش اید

چرا گریه میکنی خب؟؟

نه عزیزم اتفاقا بعدا بچت بهت افتخار میکنه بابت این‌همه سختی

۳۳ هفته کامله فدات الان مشکل بچت چیه

سوال های مرتبط

مامان امیررضاوشاهان مامان امیررضاوشاهان روزهای ابتدایی تولد
پارت چهارم .

تو زایمان های قبلیم هیچ وقت بچم رو بعد زایمان نزاشتن تو بغلم اون لحظه . این موضوع شده بود حسرت برام . که چرا بچم رو اون لحظه بهم ندادن . ولی اینسری سریع گذاشتنش تو بغلم . واییییی چه حس خوبی داشتم . حسرتم جبران شده بود . فقط تند تند بوسش میکردم و ازش تشکر میکردم که سالم اومده پیشم .
بعدش دیگه بخیم زدن و به بخش منتقل کردن . بچم رو دادن بهم . اون لحظه دلم میخواست فقط سجده کنم و از خدا تشکر کنم . ولی با وجود بخیه هام نتونستم و نشسته از خدا و همه اماما و .... تشکر کردم وایه اینکه بچم سالم اومده بود بغلم .
میدونم این داستان زایمانم شاید واسه بعضی ها ترسناک باشه ولی من نخواستم کسی رو بترسونم . فقط خواسنم بگم این حرف رو که میگن . در ناامیدی بسی امید است .
پایان شب سیه سپید است .
خداروشکر آخر کار منم روشن و سپید شد . خواستم بگم فقط همه چیز دست خداس . خدا بخواد تو هر شرایطی بهت هم توان میده هم قوت قلب . و طوری کمکتون میکنه که بعدا انگشت به دهن میمونید .
خب دیگه . ببخشید خیلی حرف زدم . از همتون معذرت میخوام .